ناباور بهش خیره شدم:
_فقط اسمت میره تو شناسنامم و اسم و رسم منم میره پشت اسم بچت
اشکام و با دست پس زدم و نیشخند زنان لب زدم
_به بچم بگم باباش تویی؟!
میخوای بچه جاویدی و که حتی نمیتونی نگاهش کنیو بزرگ کنی؟!
میخوای کل زندگیت و به خاطر من…
گریه مانع حرفم شد که مصمم تو چشمام زُل زد و ادامه داد
_نه… همه اینایی که گفتی جوابش نه!
به بچت نباید بگی باباش منم چون من فقط بزرگش میکنم… زندگی من خراب نمیشه چون من تو این دنیا اولین و آخرین دوست و رفیقی که داشتم تو بودی اولین نفری که من و درک کرد تو بودی… وَ منم بچه جاویدی که به قول تو نمیتونم بهش نگاه کنم و بزرگ نمی کنم… بچه کسیو بزرگ میکنم که بهم بخشش و دوست داشتن و یاد داد بچه تورو آوا
تو میگی جاوید نفهمه باشه اما بچه توی شکمت حداقل یه اسم به نام پدر باید داشته باشه… وَ اونم منم!
×××
جاوید
_تو تاریکی نشستی؟!
نگاهم و تو همون حاله ی تاریکی به ژیلا دادم که داخل اتاق شده بود…صدای گرفتش نشون دهنده گریه های زیادش تو این روزا بود که حقم داشت تنها کسی که براش مونده بود آقابزرگ بود که اونم داشت از دستش میداد!
_سرم درد میکنه
نزدیکم شد و روی تختی که روش دراز کشیده بودم نشست و با مکث طولانی با بغض حرفی رو زد که سرمو با تعجب سمتش برگردوندم
_طلاقم بده!
فقط ناباور نگاهش میکردم… تو تاریکی اتاق اشکاش مشخص بود فقط
وَ من جمله ای که گفته بود و درک نمیکردم که ادامه داد
_فکر می کردم دوباره بتونم تور و عاشق خودم کنم
فکر میکردم اشتباه گذشتم که نه حماقتمو میتونم جبران کنم اما الان فهمیدم حتی اون موقع که با همم بودیم عشقی میون من و تو نبوده… فقط زیاده خواهی من بود و ترس تو ازین که گذشتت مثل پدرت نشه الانم همین… الانم همون آش و همون کاسس
فکر میکردم درست میشه اما اشتباه بود، این بارم همون اشتباهای قبلمون و کردیم ولی این سری احساس میکنم هر کدوممون داریم تقاص اشتباهاتمون و میدیم
سری به تایید تکون دادم که ادامه دادم
_بالاخره این دنیا زیاد بخشنده نیست… سری قبل قِسِر در رفتیم ولی این سری هر کدوممون داریم بَهای اشتباهاتمون و میدیم… من تنها کسی رو که دارم از دست میدم و تو هم آرامشت و از دست میدی!
هیچی نمیگفتم… حرف حساب جواب نداشت!
ادامه داد
_رابطه من و تو که اول و آخرش جدایی… این وسط نمیخوام دیگه اشتباه کنم چون زندگی خوب بهم یاد داد تاوان اشتباهتو دیر یا زود میدی حالا به هر نحو و هر شکلی…
دیگه نمیخوام به تنها کسی که واقعا دوستم داره دروغ بگم و جلوش فیلم بازی کنم اونم وقتی نفسای آخرش و میکشه… باید بهش بگیم همه چیو جاوید این که رابطه ما سرانجامی نداره
وَ اینکه نمیخوام تو هم…
سکوت کرد و سرش و انداخت پایین و به سختی ادامه داد
_تو هم نباید به مرحله ای برسی که آوا و از دست بدی… هنوز دیر نشده جاوید… برو پیشش!
نیشخندی به حرفای تلخش زدم و واقعا راست گفته بودن حقیقت تلخه… هر چند سخت بود شنیدن این حرفا از دهن ژیلا اما انگار اونم کَم آورده بود… با سنگینی تو گلوم مثل خودش لب زدم
_دیر شده خیلی وقت دیر شده آوا رفت… من جدی نگرفتمش و اون رفت
راست میگی هر کسی تاوان اشتباه خودش و میده… اولش همش تورو مقصر میدونستم اما مقصر اصلی خودم بودم
خودم بودم که آرامشم و با خودخواهیم معامله کردم…
آوارو از دست دادم خیلی وقته… نه از وقتی که با فرزان رفت نه… از وقتی از دستش دادم که با خودخواهی جلوش گفتم باید کنار بیای اما همش با خودم تکرار میکنم من بد بودم چرا اون بد شد!؟
سکوت کردم و نگاهم و از ژیلا گرفتم که صداش اومد
_آدما همشون اشتباه میکنن
هیچی نگفتم و بینمون سکوت حکم فرما شد که بالاخره بعد مدتی این سکوت و شکوندم
_به هر حال از نظر من بهتره به آقابزرگ چیزی نگیم این دَم آخری دلش به این که من و تو باهمیم خوشه
_اما…
_میدونم… میدونم نمیخوای دیگه دروغ بگی بهش حس الانت و کم و بیش درک میکنم اما باور کن تو این شرایطی که داره بهتره دلش و نلرزونیم! زندگی من و توهم زندگی نمیشه ولی بزار کارای طلاق و بعد…
سکوت کردم و نگاهم و به چشماش دادم که ناامید و غمگین جملم و خودش ادامه داد
_بعد مرگ آقابزرگ!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیش طلاق میگیرن😁
ولی بنظرم جاوید بفهمه آوا بارداره فک میکنه بچه فرزان برا همین از لجش کنار ژیلا میمونه
قرار شد چیزی نگن بهش دیگ
قرار شد نگن بچه از جاوید ولی خب بنظر من میفهمه آوا بارداره ولی فک میکنه ک بچه فرزان
خب بفهمه وقتی زمانی ک اوا رو تنها میذاشت باید فکر اینجارو هم میکرد
بخاطر اون فرزان داره تباه میشه
بعدش اسم ی روانی رو میذارن ب طفلی