نگاهش و به جاوید داد
_تا تو بیمار شدی!
از دور بهم رسیده بود دوباره نوه دار شدم اما با خودم گفتم معلوم نیست اون بچه نوه من باشه یا نه… تا وقتی که دیدم وقتی صورت پسرم و تو صورتت دیدم… همون لحظه با دیدنت گفتم نمیزارم این یکی مثل پسرم باشه
ساده و احمق… زود باورو احساساتی!
نفس عمیقی کشید و چشماش و باز و بسته کرد
_به هر حال… پسر ساده ی من که خانوادشو... پولو ارثشو پای یه عشقی که اصلا از نظر من وجود نداشت داده بود اومد… اومد و گفت نَوَت بیماره… گفت جَگر گوشم داره بال بال میزنه کمکم کن!
بعد یه مدت طولانی اومد و بهم رو زد… الان فکر میکنید من هیچ کمکی نکردم و تو وجودتون نفرت دار میشید نسبت به من… منی که باعث بانی خودکشی پسرم شدم و دلم نیومد از سر کینه به یه بچه بیمار کمک کنم و باعث شدم زندگی پسرم بپاچه… ولی هیچ کدوم اینا درست نیست!
سری به چپ و راست تکون داد
_حتی این که پسر من به خاطر نداری یا بیماریِ بچش خودکشی کرده هم درست نیست!
نگاهمو به جاوید دادم که دستاش مشت شده بود و صدای آقا بزرگ بلند شد دوباره
_اونروز که پسرم بعد مدت ها اومده بود پیشم و برای بار اول رو زده بود به پدرش… همون روز نحس… اونم اومده بود!
چشماش پر اشک شد و چندبار سرفه کرد
_اونم اومده بود!… همون رفیق بی کلکه قدیمی… بعد مدت ها اومده بود دنبال بچه ای که زمان جوونیش گردن نگرفته بود!
همون بچه ای که وَبال شد رو سر پسر من… اومده بود آدرس میخواست تا بره پی بچش… چندین دفعه اومده بود اما جواب سربالا داده بودم با این که میدونستم پسرم کجاست ولی نمیخواستم همون زندگی سادشم بره رو هوا
چون میدونستم پسر احساسیم وقتی بفهمه به خاطر هیــــچی همه چیش و داده رفته و اون همه سختی و تحمل کرده بهم میریزه… دووم نمیاره! اما بالاخره دست سرنوشت زورش چربید و تو یه روز همزمان هم پسرم در خونمو زد هم همون رفیق قدیمیش…
نگاهش و به فرزان داد و لب زد
_اون رفیق خیلی آشناست… شناختی؟!
فرزان چند بار نفس عمیق کشید… حال بد از سر و صورتش میبارید... بدون توجه به من عقب عقب رفت و روی صندلی تک نفره ای نشست و سرش و تو دستاش گرفت… انگار خودش حدس زده بود اون رفیق بی کلک کیه که حال و احوالش این شده بود!
متحیر خیره بودم بهش که صدای آقا بزرگ باعث شد سوتی تو سرم کشیده بشه!
_آره پدر خوانده ی الانت… همون که تورو به اسم فرزند خونده گرفت… همون که اسم و رسمش همین الان پشتت… همونی که فکر میکردی برات نقش یه پدر و بازی میکنه
اره پدر خونده ی تو پدر واقعیتِ… امیر عظیمی پدر واقعیتِ… اسم و رسمت الکی نیست بلکه حقیقیه فرزان تو بچه همون مردی نه بچه ی پسر من!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زیبا بود کاش فقط بیشتر بود
نویسنده عزیز لطفا”بنظرمخاطبات احترام بزار و پارتارو مثل اوایل بیشترکن ،زنده باشی ،🙏🌺