با دلهره سری به چپ و راست تکون دادم
_چی… چیو بگم؟!
نگاه معنی داری به شکمم انداخت که با ترس ادامه دادم
_ن…نه… نه من و تو درباره این موضوع حرفامون و زدیم فرزان
حتی… حتی اگه الانم پشیمون شدی من وَبالت نمیشم خودم از پس خودم و بچم بر میام!
من نمیتونم به جاوید چیزی بگم صد دفعه هم دلیلام و بهت گفتم… درکم کن!
همینطور که خیره ی صورتم بود دستش و دراز کرد و انگشت کوچیکش و نوازش وار کنار صورتم کشید
وَ آهسته لب زد:
_این و نگفتم این حرفارو تحویل من بدی
فکر کردی سَرباری؟!
فکر کردی میخوام از شر اون بچه خلاص شم یا فکر کردی از خُدامه که تو بری؟!… نمیدونم چی فکر میکنی اما بدون من از خدامه که تو تا وقتی نفسی برای من میاد و میره کنارم باشی… آوا من از خدامه اسمت بخوره تو شناسنامم
از خدامه باشی کنارم و اسمت بخوره به نام من و همه تورو به اسم من بشناسن…
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
_من که دوست دارم!
بغض ناخواگاه تو گلوم چنگ زد و قطره اشکی رو صورتم ریخت… چون نمیتونستم منم برای اولین بار بهش بگم منم دوست دارم… چون هنوز احساساتم گیر بود پیش یکی دیگه… فقط نگاهش میکردم که نیشخندی زد و اشک رو صورتم و با انگشت کوچیکش کنار زد و ادامه داد
_اما تو هنوز درست و غلط جاوید و دوست داری… با این حال درد من این نیست که نصف شبی اومدم تو اتاقت… درد من سختی که باید بکشی
آوا باید به جاوید بگی… باید بگی اگه نمیخوای بچت حس و حال الان من و داشته باشه باید به جاوید بگی تا بچت بفهمه پدر واقعیش کیه… تا با صداقت بزرگ شه… تا به خاطر یه دروغ مثل دروغ مادر من کل زندگیش مثل من بدون ذره ای آرامش پیش نره
هیچ کدوم ما از فردامون خبر نداریم پس نمیتونیم فردا به اون بچه ی تو شکمت دروغ بگیم که پدرش منم… ممکن هزار تا اتفاق بیفته ممکنه دست سرنوشت مثل همیشه زورش بچربه و اون بچه یه جایی تو زمان و مکان غلط و اشتباه واقعیت و بفهمه!… باید به جاوید بگی آوا بهخاطر بچت!
اشکام صورتم و خیس کرده بود… سری به چپ و راست تکون دادم و لب زدم
_نه… تو نمیدونی
_چرا میدونم… سخته اما این سختی و باید تحمل کنی نه به خاطر کسی به خاطر بچت، میدونم به مشکل میخوری اما چاره ای نیست اگه میخوای یکی مثل مادر من یا جاوید نباشی راه درست و انتخاب کن
من میدونم به احساساتت ضربه وارد میشه ولی اینم میدونم جاوید از بچش نمیگذره… میدونم تو هَم برات سخته چون جاوید الان یه زندگی جدا داره اما با همه ی سختیاش باید این راه و بگذرونی… باور کن این سختیارو الان بگذرونی خیلی بهتره!
هیچی نمیگفتم و اشکام صورتم و خیس میکردن چون میدونستم حرفاش حقیقته و چاره ای ندارم… چون نمی خواستم بچم منو دروغگو بدونه!
سرم و انداختم پایین که ادامه داد
_با همه ی اینا من هنوز سر حرف و قول و قرار قبلیمون هستم… خودت انتخاب کن آوا!
فقط نزار اون گذشته ی تلخ من و جاوید که هنوز سایه تلخیش رو زندگیامون هست برای بچت رقم بخوره!… اینم بدون من هستم با هر شرایطی اما این راه خیلی سخت
وَ بدون بیشتر مسیر این راه و خودت یکه و تنها باید بری
×××
جاوید
_جاوید!؟
با شنیدن صدای ژیلا نگاهم و از درختای باغ گرفتم و بهش دادم که اشاره ای به خونه کرد
_نمیخوای بیای تو؟!… از سر شب گذشته نمیخوای بخوابی؟
نگاهم و دوباره به درختا دادم و سری به چپ و راست تکون دادم که با مکث ادامه داد
_میخوای چیکار کنی… میری پیش پدر فرزان؟
_ایران نیست
نزدیکم اومد و کنارم نشست
_خیله خب… الان چته؟!
بی حوصله و ناخواسته غریدم
_چمه؟!
نفس عمیقی کشید
_از وقتی آوا و فرزان رفتن اومدی نشستی زوم این درختایی و معلوم نیست کجا سِیر میکنی هر کی ندونه انگار این درختا چه آثار هنرین که تو نگاه ازشون برنمیداری… چته خب؟
_مهمه؟
سری به تایید تکون داد:
_آره وقتی گوش شنوا میشی برای حرفای من… منم میخوام بشنوم حرفاتو!
چرا حوصله نداشتم؟!
نیم نگاهی بهش کردم
_هیچ حرفی ندارم
_حرفی نداری یا نمیخوای با من حرف بزنی؟!
نگاهم و این بار به صورتش دادم و با مکث گفتم:
_تو چرا خودت نمیری بخوابی؟!
نگاهش و ازم گرفت و به روبه روش داد
_بالا سر آقابزرگ بودم، نمیتونم ازش چشم بردارم… الانم آیدین اومد گفت حواسش به آقا بزرگ هست که اومدم پیش تو
_آیدینم نخوابیده؟
_نه!
هیچی نگفتم که خودش با ناراحتی ادامه داد
_نمیخوای حرفات و به من بگی؟
لبم و تر کردم
_نمیدونم… فقط میدونم کل زندگیم و اشتباه رفتم… فکر میکردم زندگیم، خانوادم، گذشتم، سر پول و ثروت نداشته پدرم خراب شده و رفته… کل عمرم و وقتم و گذاشتم تا یه وقت مثل پدرم محتاج کسی نشم… تا یه وقت حسرت رو دل بچه هام نمونه… تا مثل پدرم یه بازنده نشم به خاطر همه ی اینا پا رو خیلی چیزا گذاشتم
خیلی چیزارو دادم رفت و در آخر چی شد؟
هیچی به هیچی… بعد یه عمر، بعد این که خیلی چیزارو از دست دادم تازه فهمیدم کله راهو اشتباه اومده بودم… فهمیدم پدر من خودکشیش به خاطر من مریض که پول درمانش و نداشت نبوده… بدبختی ما به خاطر این که من تو نداری مریض شدم نبوده… یا آقابزرگی که بخششی برای پسر و عروسش نداشت… خودکشی پدر من آغاز بدبختیام به خاطر پول نبود… همه و همش به خاطر مادری بود که خیانت کرده بود
زنی که دروغ گفته بود به مردی که عاشقانه همه چیش و به خاطرش داده بود… یعنی در اصل من اگه میخواستم درس بگیرم ازون گذشته لعنتی باید پی آرامش میرفتم و صداقت ولی الان کسی و که دوست داشتم و با خودخواهی کنار گذاشتم!
آرامشم و ارزون دادم رفت… یعنی تنفر و کینه فرزان نسبت به من سر هیچی بود…
سری به چپ و راست تکون دادم و خیره به تهباغ جایی که قبلا جای یه انباری نکبت بار بود و تصویر صورت خونی فرهاد هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد ادامه دادم
_برادری که فکر میکردم تَنیه اما دشمن بود برام الان ناتنیِ… وَ سر هیچی از من کینه گرفت و این کینه این قدر بزرگ شد از من تو ذهنش که بیماری روحی روانی گرفته… باورم نمیشه همه این اتفاقا به خاطر یه دروغ و یه خیانت باشه باورم نمیشه!
دستش و گذاشت روی شونم که نگاهم و بهش دادم
_من دلداری بلد نیستم… حتی نمیتونم بگم درست میشه چون به قول آقابزرگ مشکلات درست میشن اما مشکل بعدی پشت سرش میاد!
فقط میتونم بگم میگذره… همین!
فقط بهش نگاه میکردم که صدای آیدین از پشت سر باعث شد هر دو نگاهمون و به صورت اشکی و گرفته آیدین بدیم و تو شُک بریم…
_تموم کرد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی مظلومه این فرزان!
امیدوارم یه خواهر دوقلو از یه جای داستان برای آوا پیدا بشه کاملاً کپی خودش. که این فرزان هم از تنهایی در بیاد. اگه یه مقدار بهتر از آوا باشه هم بد نیست.
شر و شیطون، با احساس، دوستداشتنی، کمی ساده و دست و پا چلفتی با فکی که بند نیاد
آتنا هم خوب بود اونو هم بگیره خوشبخت میشه بنظرم:)
البته همه آتناها خوبن خخخخخ
اون که مسلمه، اما آتنا هم آیدینِ خَر رو میخواست. یکی که هیچکی رو هیچوقت نخواسته باشه جز خود خود خود فرزان! یکی باشه دست و پا چلفتی اونقدر که هیچ کدوم از دکوراسیون خونه فرزان ایمنی نداشته باشه از شرش 😈😈
اه! باز من احساساتی شدم.
نظرت چیه من برم زنش بشم اینایی ک تعریف کردی خودمم خخخخ
فاتحههههههههههههه
ینی جاوید ژیلارو طلاق نده خیلی اشحه
تا آوا و جاوید بهم برسن یکسال این رمان طول میکشه تو این یکسال هم لابد ژیلا حامله میشه😴 اصلا دوس ندارم ژیلا از جاوید حامله بشه با اینک از جاویدم خوشم نمیاد. ولی دیگ با مرگ آقابزرگ عمرا اگ جاوید ژیلا رو طلاق بده
غلط میکنه طلاق نده
روند بعد رو نمیدونم، ولی با این فرمون مگه گرده افشانی یا تکثیر به روش هاگ داشته باشند که بچهای از این دوتا به عمل بیاد
ها؟ 😐🔪
مگ گیاهه؟ 😂😐🔪