نفس نفس میزدم و با مکث نگاهمو تو نگاه خون نشسته اشکیش دادم…
وَ حالا جفتمون ساکت بودیم!
تو نگاهمون کلی حرف بود اما انگار دیگه زبون همو هیچ جوره بلد نبودیم.
پشت و کرد بدون حرفی از دفترم خارج شد و من هنوز تو بهت بودم؛ هنوزم نمیتونستم هضم کنم حرفاشو و چند بار پلک زدم در آخر چشمام و محکم بستم!
کمی سعی داشتم این حرارت درونی خشم و گیج بودن رو از خودم دور کنم تا کار احمقانه نکنم و چند ثانیه گذشت اما نتونستم سر جام بیستم و از دفترم زدم بیرون…
چشم گردوندوم و اوا نبود و سمت آسانسور پا تند کردم و جوری دکمه ی همکفو فشردم که انگشت شصت خودم تیر کشید و با پام ضرب گرفتم و آوا نباید میرفت.
نه بعد اون حرفای عجیب و ترسناک یا حتی شیرینش!
آسانسور که ایستاد خارج شدم و با چشم دنبال آوا گشتم و دیگه برام مهم نبود این جا شرکت و محیط کاریِ فقط میخواستم حقیقت و بفهمم و تمام!
بالاخره نگاهم بهش نشست!
جلو در خروجی بود و سمتش رفتم و از پشت دستش و چنگ زدم که سمتم برگشت و نگاهش و بهم داد!
از لای دندونام طوری که فقط خودش بشنوه غریدم:
_با زبون خوش برگرد دفتر کارم
سعی کرد دستش و از دستم رها کنه که اجازه ندادم و وقتی دید زور زدناش بی فایدست مثل خودم ولی پر بغض گفت:
_ولم کن ولم کن جیغ میزنما... ولم کن!
دست کثیفتو بهم نزن عقم میگیره ولم کن
در تلاش بود رهاش کنم اما چنین قصدی نداشتم!… بی توجه سمت آسانسور کشیدمش که صداش این بار بلند شد و باعث شد توجه چند نفر جلب بشه و از شانس من این برج بلند تجاری فقط مختص من و شرکت ما نبود و ادمای زیادی تو لابی رفت و آمد داشتن
_دارم میــــگم ولم کــــن من با تو حرفی ندارم! درست گفتی راست گفتی فقط ولم کن دیگه چی میــــخــــوای ازم!؟
حتما فکر میکرد چون تو شرکتیم با داد و بیداد میتونه قِصر در بره و من ولش میکنم ما نشد بیاد تو صورتم بگه ازت باردارم و بعد دِ برو که رفتیم!
بی توجه به صداش کشیدمش سمت آسانسور و اون سَد اشکاش شکست!
خانمی با نگرانی سمتمون اومد و فامیلیم و صدا زد اما توجه ای نکردم… حتی صورتشم ندیدم و برام مهم نبود تو این برج چند نفر منو میشناسن و حیثیت و اعتبارم الان میره زیر سوال
صدای تقلاهای آوام باز بلند شد و از طرفی صداها و پچ پچای اطرافم نشون میداد توجه ها جلب شده…
کشیدمش سمت آسانسور که صدای جیغ بلندش باعث شد مردی خودشو دخالت بده:
_آقا خانم بارداره داری چیکار میکنی؟
برگشتم سمت آوا و غریدم:
_با زبون آدمیزاد میری بالا تو دفترم وگرنه...
بازم جیغ زد:
_وگرنه چی؟ وگرنه چی آقای آریانمهر؟
ولم کن ولم کن دستتو واسه چی به من میزنی؟
دســــت نــــزن به مــــــــــــن حالم ازت بهم میخوره
به من دست نزن
جوری جیغ میزد و اشک میریخت و با تنفر حرف میزد که انگار من منفور ترین آدم دنیا بودم!
دستش از دستم بیرون کشید و با هق هق خواست سمت خروجی بره اما منم انگار خون به مغزم نرسید که صدام رفت بالا:
_به ولای علی پات ازین در بره بیرون بیچاره ی دو عالمت میکنم!
ایستاد، نگاه ترسیدش نشست روم و قبل این که فرصت صحبتی داشته باشه یا تصمیم گیری کنه صدای آیدین که از آسانسور با هول و ولا خارج شد و انگار که خبرا زود بهش رسیده بود بلند شد:
_جاوید داری چیکار میکنی!؟
اومد سمتم و خواست آرومم کنه ولی من حرف کسی رو نمیشنیدم و صدام باز رفت بالا
_بــــرو تو دفتــــر همــــیــــــــن الان
ترسیده سری به چپ و راست تکون داد…
خواستم سمتش برم اما آیدین مانع شد و دو مرد دیگم با نگهبان لابی جلوم بودم حرف میزدن و حرف ولی من فقط نگاهم به آوایی بود که ادعا مادر بودن بچه ی من و داشت و کل ذهنم درگیر این بود که تمام این مدت بچه من تو شکمش بوده!
فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و این همه آبرو ریزی و نمایش اجرا کردن برای بقیه به شدت عصبیم کرده بود.
از طرفی دوست داشتم مشتمو تو صورت کسایی که جلو روم ایستاده بودن بزنم
کسایی که مانع شده بودن تا برم دستای آوارو بگیرم و با خودم بکشونمش یه جا که فقط من باشم و اونو تصفیه حسابامون!
نگاهم فقط به اوا بود و سمتش خواستم قدم بردارم اما آیدین مانعم شد و این بار صدای بلند و کلافش و که سعی داشت اوضاع رو درست کنه و شنیدم…
وَ صدای بقیه آدما:
_آقای آریانمهر به خدا شر میشه زنه حاملست…
_ازین زنا که خونه خراب کن زیاده شما اروم باش اون میخواد شما روش دست بلند کنی دیه بگیره
_طفلک حاملست
_آبرو ریزی نکن جاوید بسه
وَ منم بی اختیار و خشمگین از این همه حرف داد زدم.. طوری که صدام تو سالن شرکت اکو شد و حنجرم درد گرفت
_زَنــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــه!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان چرااا نذاشتییی پارت چرا پارت نمیذارییی؟؟چون جای خیلی حساسی بود ماهم مثل چی منتظر بودیم میخوای تو خماری بذاری الان؟!آفرین احسنت)
داداچ احیانا نمیخوای پارت جدیدبدی؟
باسلام شماهم که ازت تعریف کردم در رمان دلارا امروز مثل اون شدی و پارت نزاشتی نکنه جفت تون یه نویسنده اید
امروز پارت هم ندی مهم نیس
من اصلا نمیگم پارت جدید بده 😇
پارت بزارین دگ😐💔👩🦽
نميزاري…😡 😡😡نميخواي بزاري؟😤🥺
سلام خوب چرا نمیزاری پارت جدید رو
جان مادرت هرروز سر ساعت پارت بذار جمعه ها هم که نمیذاری کمم که میذاری سرساعتم که نمیذاری والله اینجوری بجای اینکه مخاطب زیاد بشه خب کم میشه اونوقت انکآر الکی برای خودت کارمیکنی یا درستش کن یا جمعش کن
بزار دیگه توروخدا وای پیر شدم از دست ای رمانا
بزار دیگه وای صب تا حالا میام چک میکنم
پارت نداریم؟
دیروز هشت صبح پارت بود امروز نیستتت خداااا 😭😭😭😭😭😭
با چه سرعتی از «ناموس یکی دیگهای» رسید به «زنـــــمـــــه»!!
ماشین بود تسمه تایم پاره میکرد، سنگ بود و سرد و گرم میشد پودر شده بود
تا اونجایی که میدونم زن فرزانِ😐
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
واقعا خسته نباشی، باید ی حقوقی چیزی بهت بده این فاطی 😂
قربون شوما😂💋💖
دقیقا”👌
اینجاهم که هستی یاس بانو حتی شب هاهم توخواب حمایت و #میبینم 😂
حمایت، حمایت
✊🏻 ✊🏻 ✊🏻 ✊🏻 ✊🏻 ✊🏻 ✊🏻 ✊🏻
منی ک زا اوا بدم میاد چرا دارم میخونم رمانو نمیدونم
بخاطر من 😁
صد در صددددد 😂😂😘
دمت چیز حرف نداری 😂
قربانت❤😂
شوخرم چطوره😁
فداتشم 😂
اونم خوبه زیاد بهونتو میگیره زنشو میخواد
پسرموکچل کردی 😂 😂
😂😂😂بفرستش پیشم ینی چی اصن جدا جدا
پست میکنم برات😂 😂
آخی عزیزم. بابا این دوتا از لجبازی کارشون به اینجا کشید کاش دیگه کوتاه بیان.
اووووو 🤩
ودر آخر بایید هشت روز در راهرو ساختمان و آسانسور باشن داد بزنن تا بجاهایی برسه
بخداخسسسسسسسسسسسسسسسسسته شدم
الان یاس میاد
#حمایت
#خاله _فاطی عشقه
آره الان میاد ولی فک کنم کفشاشو گم کرده تا حالا نرسیده 😂 😂
#حمایت بابا #حمایت
خود خوده عشقه
یاس امروز غیبت خورده پیداش نیست
میگم آتی کجایی
کجایی کم پیدایی؟
چه عجب چشم ما به جمالت روشن شد بانو
چه عجب این پارت نسبت به قبلی ها پارت تر بود و طولانی تر..دیگه همیشه همینقدر بذاررر
آخرش چی گفتتتت🙂😂😂زنمه!!؟
این جاوید معلوم نیست چه مرگشه تو دفتر اونطوری زیر و بالاشو آباد کرد حالا نرم شده ک این همه مدت بچه من تو شکمش بوده.خب پس چرا اون حروفارو زد!!