رمان دهار پارت۲۵

4
(2)

زمان می‌گذشت، عروسی صبا و سروش برگذار شد و سر خانه زندگی شان رفتند، شهرام به امید اینکه صبا منتظرش مانده تمام درد و خماری را تحمل می‌کرد غافل از آنکه صبا از او متنفر بود و پی زندگی خودش رفته بود. قرار بود امروز از کمپ برود، دیگر پاکِ پاک شده بود، هرگز فکرش را هم نمی‌کرد روزی از دام اعتیاد رها شود، سرگرد دست در دستش گذاشت و لبخندی زد.

– با اینکه خیلی پی هویتت گشتم و نفهمیدم چی به چیه اما خیلی بهمون کمک کردی، ممنونم ازت، همین امروز فرداست که گیرشون بندازیم هم بهادر هم باقی کله گنده ها رو. حس می‌کنم کم کم دارم انتقام خون برادرمو ازشون می‌گیرم

لبخند کم جانی بر لبان شهرام نشست.

– خوشحالم که تونستم کمکتون کنم، راستش سرگرد، خانواده ی من همشون توی زلزله فوت شدن، اون زمان من نوزاد بودم و فقط من زنده موندم ازشون. منو بردن تهران پیش یه پیرزن بزرگ شدم، یکم که بزرگتر شدم کار کردم از کارگری بگیر تا کفاشی، سر پا شده بودم رفتم خواستگاری ازدواج کردم اما گیر رفیقای ناباب افتادم، ازتون ممنونم که کمکم کردین اعتیادمو ترک کنم.

سرگرد سری تکان داد، ناگاه گویی چیزی به یاد آورده باشد به مسئول کمپ گفت کاغذ را بدهد، تکه کاغذی از او گرفت و رو به شهرام کرد.

– یه آقایی تماس گرفت گفت با تو کار داره، گفت از آشناهاته خیلی گشته تا آدرس اینجا رو پیدا کرده، شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیری.

چشمان شهرام از تعجب گرد شد، که میتوانست باشد؟ او که کسی را نداشت. ترجیح داد سریع تر تماس بگیرد تا ببیند این فرد مجهول کیست، کاغذ را برداشت و تماس گرفت، بعد از چند بوق صدای مردی در تلفن پیچید. شهرام پاسخ گفت.

– الو سلام، شهرام هستم گفتن تماس گرفتید با من کار داشتید، شما؟

فرد پشت خط انگار آدم سن داری بود، بدون اینکه پاسخ بدهد زیر گریه زد، بعد از اینکه کمی آرام شد شروع به صحبت کرد.

– شهرام عمو قربونت برم، خوبی؟ می‌دونی چقدر گشتم تا پیدات کردم.

شهرام متعجب جواب داد.

– عمو؟ آقا فکر کنم من رو اشتباه گرفتید، من تمام خانواده‌ام رو توی زلزله از دست دادم.

مرد با صدای مغمومی نالید.

– تو شهرامی، پسر مراد برادرم. زمانی که زلزله شد من اونجا نبودم، بخاطر کارم رفته بودم جنوب. همه توی اون زلزله مردن، مادر و پدر و خواهرت، مادر و پدرِ من، زن و بچه م و اکثر اهالی روستا مُردن، بهم گفتن تو زنده موندی. بعد از اون من اومدم تهران هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم. تا چند وقت پیش که یه ردی از تو پیدا کردم پسر، حالت خوبه؟ گفتن دوره‌ی کمپت تموم شده. می‌تونی یه سر به من بزنی؟

شهرام نگاهی به سرگرد انداخت، انگار او هم کنجکاو شده بود.

– یعنی شما عموی منی؟ باورم نمیشه بالاخره یکی از خانواده م رو پیدا کردم! اگر میشه آدرس بدید من بیام پیشتون.

مرد پشت خط سرفه ای کرد.

– آره عموجان دورت بگردم، یادداشت کن.

آدرس را در همان تکه کاغذ یادداشت کرد، همه چیز را برای سرگرد توضیح داد و از کمپ خارج شد، به اطرافش نگاهی انداخت، هیاهوی شهر و ترافیک در خیابان همه و همه بعد از چندین ماه برایش تازگی داشت، به آدرس نگاهی کرد، دور بود تقریباً وسط شهر بود. پولی نداشت که تاکسی بگیرد باید چه می‌کرد؟ غرق در افکارش بود که دستی بر شانه‌اش نشست. سرگرد بود انگار فهمید شهرام به چه فکر می‌کند.

– شهرام جان، میگم من چند روزی مرخصی گرفتم الان بیکارم، هرجا بری می‌رسونمت.

شهرام سر به زیر انداخت.

– سرگرد نمی‌خوام مزاحم‌تون بشم راهم دوره.

سرگرد نگاهی به آدرس انداخت

– زیاد هم دور نیست میرسونمت، جبران کمک هایی که کردی نمیشه اما خب، شاید بتونم برات کاری کنم.

بالاخره شهرام راضی شد و سوار بر ماشین سرگرد به سمت مقصد حرکت کردند، بیست دقیقه تا مقصد طول کشید. از ماشین سرگرد پیاده شد و از او تشکر کرد، با دیدن خانه‌ی روبه‌رویش دهانش از تعجب باز ماند، خانه‌ی ویلایی بزرگ و مجللی بود. او که سالیان درازی آس و پاس زندگی می‌کرد و کارگری می‌کرد نمی‌توانست باور کند عمویش اینقدر پولدار باشد. وقت را تلف نکرد و به سمت در رفت، زنگ را فشرد و عمویش بدون هیچ مکثی در را گشود. شهرام وارد خانه شد و در آغوش گرمی فشرده شد، عمویش بود! عمویش به گریه افتاد و او شوک زده فقط به گوشه‌ای زل زده بود، عمویش حدودا شصت ساله بود، موهایش جوگندمی و سفید بود، ولی اصلا به شهرام شباهتی نداشت. عمویش دستش را کشید و با هم به خانه رفتند. درون خانه هم مثل نمای خارجی اش زیبا و اعیانی بود، عمویش چای آورد، روی میز کنار مبل همه چیز برای پذیرایی چیده شده بود، شهرام لب به سخن گشود.

– میشه همه چیز رو برام تعریف کنید؟ من خیلی کنجکاو بودم بدونم خانواده م کی هستن.

عمویش آهی کشید، چشمانش رنگ غم گرفتند. شروع به حرف زدن کرد.

– عمو جان اسمِ من مهیاره، توی یکی از روستا ها زندگی می‌کردیم پدرم کدخدای ده بود، ما که پسراش بودیم بقیه بهمون خیلی احترام میزاشتن مراد پسر بزرگ کدخدا بود و من پسر کوچیکش،مراد اسم پدرته، مرد پاک و سر به راهی بود روی زمین ها کشاورزی می‌کرد، ما زمین های زیادی توی ده داشتیم و به قولی از آدم های پولدار ده محسوب می‌شدیم. پدرت با مادرت ازدواج کرد و دوسال بعد خواهرت به دنیا اومد.

نفس عمیقی کشید و جرعه‌ای از چایش نوشید، یادآوری خاطرات برایش دردناک بود. ادامه داد:

-اسمشو گذاشتن شهلا، خواهرت پنج ساله بود که تو به دنیا اومدی، همون مواقع بود که من برای کار رفتم جنوب. اونجا بودم که بهم خبر دادن ده زلزله شده و همه موندن زیر آوار، از جنوب تا ده ما سه روز فاصله بود، تا فهمیدم کارم رو ول کردم و حرکت کردم به سمتِ ده، وقتی رسیدم دیدم اکثر آدما مُردن. ته دلم خالی شد زنم بچه م برادرم و خانواده ش پدر و مادرم همه مرده بودن، از اونایی که برای کمک اومده بودن گفتن تو زنده موندی اما بردنت تهران، هرچی گشتم پیدات نکردم. همه ی زمین های توی ولایت رو فروختم و اومدم تهران، پول خیلی زیادی بود. با سهم ارثی که بهم رسیده بود این خونه رو خریدم و چند دهنه مغازه گرفتم توش کار کردم الان تاجر فرشم فرش صادرات می‌کنم، سهم ارث تو رو هم نمی‌دونستم چیکار کنم، پول رو نمی‌تونستم نگه دارم چون ارزشش میومد پایین، باهاش یه تیکه زمین خریدم با ادامه‌ی پولت هم ساختمون ساختم و خونه هارو اجاره دادم، تمام پول اجاره‌ی این چند سال رو برات جمع کردم تا وقتی پیدات کردم بهت بدم. پول خیلی زیادی شده حتی بیشتر از ارزش اون ساختمون.

شهرام با تعجب به عمویش زل زده بود، حتی الان هم باور نمی‌کرد زندگی‌اش از این رو به آن رو شده، در دل خود را لعنت کرد که سهرابش را بخاطر پول فروخته بود، کاش می‌توانست سهرابش را پیدا کند و ده برابر پولی که بهادر به او داده بود را در صورتش بکوباند، یعنی طفلکش چه می‌کرد؟ دلش برای صبا تنگ شده بود، قطعاً بعد از خانه‌ی عمویش پیش صبا میرفت و از او دلجویی می‌کرد.

– عموجان، خانواده‌ی مادریم چی؟ اونها کجان؟

عمویش صندوقچه ای که از روی ایوان برداشته بود را گشود.

– پدرت از خود ولایتمون زن گرفت، خانواده‌ی مادرت هم همشون زیر آوار جون دادن.

عکسی از صندوقچه بیرون آورد و به سمتش گرفت. مرد جوانی با لباس روستایی ایستاده بود که شباهت زیادی به شهرام داشت، زنی که کنارش ایستاده بود چهره‌ی زیبایی داشت، دخترکی در میانشان  بود که موهایش را دو طرفش بافته بودند و لباس گلداری به تن داشت، نوزادِ در آغوش زن  احتمال میداد خودش باشد. عمویش به عکس اشاره کرد.

– این خانواده‌ی توئه، خدا بیامرزدشون.

شهرام دستی به عکس کشید، بیشتر از همه دلش برای نوزادش می‌سوخت، او بی خانواده بزرگ شده بود و زجر کشیده بود سهرابش هم زیر دست بهادر ضربه‌های زیادی می‌خورد، کاش می‌توانست پیدایش کند، باید به صبا می‌گفت پشیمان است و قصد دارد با هم پی نوزادشان بگردند. عمویش گردنبدی از صندوقچه خارج کرد و به سمت شهرام گرفت.

– این گردنبند مادرته، عتیقه هست از اجداد قدیم ارث رسیده بود بهش، زیر آوار پیداش کردم.

گردنبند زیبایی بود، پلاکش به حالت اشکی بود و نگین فیروزه وسطش خودنمایی می‌کرد، معلوم بود قدیمی است، دلش نمی‌آمد تنها یادگار مادرش را بفروشد. آن را به دست گرفت و از عمویش تشکر کرد.

عمویش او را در آغوش کشید.

– کاش زودتر پیدات میکردم پسرم، خودم زیر بال و پَرِت رو می‌گیرم، توی این دوره زمونه بدون درس خوندن هیچکس به جایی نمی‌رسه، می‌خوای بری خارج اونجا ادامه تحصیل بدی؟ مطمئنم یه کاره‌ای میشی برای خودت، هم مادرت هم پدرت باهوش بودن.

شهرام سر تکان داد.

– نه عمو جان، من زن دارم نمی‌تونم ولش کنم برم مملکت غریب، باید برم سر بزنم بهش، این مدت که کمپ بودم ازم بی‌خبر بوده حتما منتظرمه. اگر بشه بعد با زنم میرم خارج.

عمویش حرفش را تایید کرد.

– پس زودتر برو دیدن زنت، انتظار آدمو می‌شکنه. برو تا بیشتر از این زنت اذیت نشده. شب برگرد پیش خودم با زنت بیا منتظرتم.

شهرام از جا برخواست، سر عمویش را بوسید و بابت این همه دلسوزی و ملاحظه کاری اش از او تشکر کرد، مرد به این پاکی در زندگی اش ندیده بود، حتی ذره‌ای از سهم ارث شهرام را استفاده نکرده بود و همه را جمع کرده تا در زمان دیدار به او بدهد. بابت همه چیز ممنونش بود، عمویش کمی از پول را به او داده بود، از خانه بیرون زد و تاکسی گرفت. لحظه ای بعد به محله‌‌ای که صبا در آن زندگی می‌کرد رسیده بود…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
Screenshot ۲۰۲۲۰۴۲۴ ۲۱۲۷۴۷

دانلود رمان این من بی تو 3.5 (2)

12 دیدگاه
    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۸ ۱۷۴۷۲۵۸۴۲

دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 5 (1)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مَسی
مَسی
8 ماه قبل

جالب شد تروخدا زود زود پارت بده

نیوشا
نیوشا
8 ماه قبل

فراز خودش شرکت داره؟!🤔 اگر درسته که باز سوال پیش میاد آیا ازقبل داشتن؟! مثل بزرگ آقا که کلی ملک املاک داشت یک رستوران و مغازه فرش فروشی داشته داد به آقاهاشم و آقاجمشید ••

نیوشا
نیوشا
8 ماه قبل

بهش پرداخته بشه؛ مثلن اینکه این بهادرخان که مثل بزرگ آقا یا [پدرخوانده تشکیلات:م،ا،ف،ی،ا،ی،ی] داشته بعد از مرگش آقارامین و فراز چیکارکردن یا اینکه الان فراز خودش شرکت داره؟!🤔

نیوشاخاتون{Ss
نیوشاخاتون{Ss
8 ماه قبل

درود*
در مورد رمان هم گفتم به نظرم داره جالب میشه😘💓
اما حالا مادرپدرفراز(سهراب) و خانواده هاشون یکطرف یسری سوالات دیگر هم هست که امیدوارم کم کم در دل داستان؛قصه* بهش پرداخته بشه؛

lolo
lolo
8 ماه قبل

نمیدونه ک صبا ازدواج کرده😏😏

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x