رمان دهار پارت ۲۰

4
(2)

 

نگاهِ  فراز رنگ شیطنت به خود گرفت.

– منظور اصلیم کلابه! وگرنه جشن رو که ماهی سالی بگذره برگذار کنم، تو هم تقریباً مجبوری قبول کنی چون می‌دونم نیاز به پول داری.

همان جمله‌ی اولِ فراز لرزی در وجود ارغوان نهاد، سستی پاهایش سبب شد دستش را به نرده‌های بالکن بگیرد. نمی‌خواست از همان اول نیازش به پول باعث شود که از خودش چشم بپوشد. آن دخترک هرچقدر هم کم حرف و آرام بود از امنیتش نمی‌گذشت.

– ارباب، من راستش…راستش کلاب ممکنه بلایی سرم بیاد، توی کلاب امنیتم تضمین نیست! خودتون بهتر می‌دونید آدمای توی کلاب روی خودشون تسلطی ندارن.

فراز از این حجم جسارت پس از آن بلایی که سرش آورده بود تعجب کرد، راضی کردن ارغوان برایش مثل آب خوردن بود. لیوان نوشابه‌اش را سر کشید و رو به دختر گفت:

– بهونه‌ی الکی نیار! می‌سپرم توی کلاب دوتا محافظ بزارن حواس‌شون بهت باشه، امنیتت تضمین! حالا چی؟

خودش هم نمی‌دانست می‌خواهد با این دختر چه کند. اما می‌دانست جنس صدای ارغوان می‌تواند به مشهور شدن و معروفیت کلابش کمک کند. ارغوان که کمی دلگرم تر شده بود سری تکان داد.

– خب اگر اینطوریه قبول می‌کنم، فقط لطفاً لیست آهنگایی که باید روش تمرین کنم رو بهم بدید.

حوصله‌ی فراز کم کم داشت از پرچانه بودن دخترک سر می‌رفت، به راستی که این دختر همان دختر کم حرف بود؟ چشمانش را در حدقه چرخاند.

– استادِ آواز فردا میاد روی نت ها و گام ها و بقیه اصول باهات کار می‌کنه، سینی رو ببر خودت هم برو، سردرد گرفتم.

اما ارغوان سوال های زیادی داشت، راجع به حقوقش‌و وضعیت کلی کلاب و برگزاری جشن ها، فهمیده بود حوصله‌ی فراز سررفته و پرچانگی اش می‌تواند به ضررش تمام شود، از فراز تشکری کرد. سینی نسبتا سنگین را به دست گرفت و با تلاش فراوان از اتاق خارج کرد، به آرامی نرگس را صدا زد و نرگس سینی را از پله ها پایین برد، به آینده‌ی پیش رویش فکر می‌کرد، یعنی او هم می‌توانست مشهور شود؟ دلش می‌خواست خانه‌ی نقلی‌ای بگیرد و مادر بی‌نوایش را هم از رنج و عذابی که درونش گرفتار شده بود برهاند و نزد خود بیاورد. شاید روزگار داشت روی خوشَش را به ارغوان نشان میداد. کارها تقریباً تمام شده بود، از عمارت خارج شد، در حیاط باد خنکی میوزید و صورتش را نوازش می‌کرد، روی پله‌ی عمارت نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مادرش فکر کرد…

فراز پارچ روی میز را برداشت و لیوانش را پر از آب کرد و یک نفس سر کشید، تلفنش زنگ خورد. نامِ سالار بر روی تلفن همراهش خودنمایی می‌کرد، سریع تماس را وصل کرد.

– الو سالار.

مرد پشتِ خط گویا در فرودگاه بود، هیاهویی در آن طرف خط شنیده میشد.

– الو آقا، سلام، داوودی گفت بامن کار دارید، عذرمی‌خوام نتونستم خدمت برسم، داوودی براش کار پیش اومد من رفتم محموله رو از بندر تحویل گرفتم بخاطر همین نشد بیام، راستی قربان، محموله رو گرفتم خیالتون راحت، بردنش انبار.

فراز از جا برخواست و وارد اتاقش شد. با انگشت شصت و اشاره شقیقه‌اش را مالید اما سرش بدتر تیر کشید.

– باشه فعلا اینا رو ول کن، ازت میخوام یه کاری انجام بدی می‌خوام یکیو واسم پیدا کنی.

صدای فرد پشت خط رنگ تعجب به خود گرفت.

– کیو پیدا کنم آقا؟ توی آلمان؟

فراز کلافه تخت خوابش را دور زد و به در اتاق رسید.

– آره، ممکنه توی آلمان نباشه ولی احتمالش هم زیاده که اونجا باشه، ازش یه عکس دارم و یه اسم و فامیل، سعی کن برام پیداش کنی!

گویی چیزی به یاد آورده باشد، ادامه داد.

– راستی حواست باشه موقعی که میخوای قرارداد ببندی پدرام دبه نکنه! خودم تا ماهِ دیگه میام آلمان، تو دست راست منی، به کارِ تو بیشتر از بقیه اطمینان دارم که تو رو فرستادم، حواست باشه کارِت رو درست انجام بدی!

در بلندگوی فرودگاه پرواز ایران_ آلمان اعلام شد و سالار با دستپاچگی جواب داد:

– چشم آقا خیالتون تخت، کارم رو درست انجام میدم، عکس و اسم و فامیل اونی که گفتید رو برام بفرستید، اینجا آشنا دارم ممکنه بتونم پیداش کنم. ببخشید من باید برم پروازم رو اعلام کردن، مراقب خودتون باشید قربان، فعلا.

فراز تلفن را قطع کرد، عکس شهرام و اسم و فامیلش را برای سالار فرستاد و گوشی اش را خاموش کرد.

نگاهش به در بالکن افتاد، در کاملاً باز بود به سمت در رفت و خواست در را ببندد که صدایی توجهش را جلب کرد، صدا ارغوان بود که روی پله ها نشسته بود و آواز می‌خواند:

 

– کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم

چقدر مث بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم

سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم

چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم

کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم

تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم

کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم

یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم

بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم

پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم

 

 

ناگاه احساس کمبود در فراز به وجود آمد، او محبت مادرانه‌ای ندیده بود، زیر دست بهادر و رامین بزرگ شده بود، او هم دلش مادر می‌خواست، دلش می‌خواست اولین کلمه‌ای که به زبان آورد مادرش برایش ذوق کند، اولین قدمی که می‌گذاشت به سمت آغوش مادرش باشد، وقتی به مدرسه می‌‌رفت مادرش بدرقه‌اش کند و منتظر برگشتنش باشد، هنگام اعلام نتایج کنکور مادرش برایش اشک شوق بریزد، او هم آغوش مادر می‌خواست، اما کدام مادر؟ مادری که او را فروخته بود و دنبال خوشبختی خودش رفته بود؟ دلش همانند سنگ بود اما گویی هنوز هم ذره‌ای احساس در آن وجود داشت، با وجود دارایی های زیادش به ارغوان حسودی‌اش می‌شد. حتماً او مادرِ خوبی داشت که اینگونه با سوزِ دل برایش آهنگ می‌خواند و دلتنگش شده بود. دستش را بر صورتش گذاشت، خیس بود؟ زمین خشکِ خشک بود، مگر باران فقط برسر فراز می‌بارید؟ نه، گریه کرده بود! هنوز هم باور نداشت. آسمان نبارید اما چشمانش باریده بود، اویی که به سنگدلی معروف بود برای اولین بار بعد از ۵ سالگی گریه کرده بوده. ارغوان خیلی با سوز و گریه آهنگ می‌خواند و انگار در آخر توانسته بود اشک فراز را در بیاورد. ارغوان نمی‌دانست فراز از طبقه‌ی بالا به صدایش گوش می‌دهد، دلش گرفته بود، دلش برای مادر بی‌نوایش تنگ شده بود، نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را به دست آورد که صدای کُلفت و ترسناک کوروش هم ارغوان و هم فراز را از حس و حالشان خارج کرد، از ته حیاط می‌دوید و نفس نفس میزد.

– دختر، برو به ارباب بگو اونی که ته انباری بود حالش خیلی بده، دکتر ساسان رفته پیشش دکتر میگه خون زیاده از دست داده باید بره بیمارستان.

قبل از اینکه ارغوان به خود بجنبد و به طبقه‌ی بالا برود فراز جستی گرفت، از پله ها پایین آمد و از در عمارت خارج شدبی توجه به ارغوان به سمت انباری ته حیاط دوید، هیچکس حق رفتن به آن انباری را نداشت وگرنه اینقدر از زن بی‌خبر نمی‌ماندند، می‌خواست هرطور شده زنده نگَهَش دارد، نه بخاطر اینکه مادرش بود! تنها بخاطر اینکه پدرش را پیدا کند و هر دویشان را به قضاوت بکشاند تا بداند مقصر درد چندین و چندساله‌اش کدامشان است و انتقامش را بگیرد، به انباری دوید، تنها چیزی که در اتاق دید جسم بی‌جان آن زن میانسال و خونی که از دستش می‌رفت و دکتر ساسان که نبض زن را می‌گرفت بودند، کوروش به دنبال فراز آمده بود و پشت سرش ایستاده بود. ساسان نگاهی به فراز انداخت.

– قربان، این زن بدبخت خیلی خون از دست داده باید ببریمش بیمارستان بهش خون وصل کنن.اگر دیرتر می‌رسیدیم مُرده بود! می‌دونم زیادی درگیر کارهاتون هستید و نمی‌رسید سر بزنید، اما این زن کیه که اینجا زندانیش کردید، می‌دونیر اگه ازتون شکایت کنه براتون بد می‌شه!؟

فراز بی‌توجه به حرفای ساسان نگاهی به زن انداخت، عرق کرده بود و لبانش به سفیدی میزد، چهره‌اش چقدر به فراز شباهت داشت! انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند.

– دکتر، نمیشه ببریمش بیمارستان، دستش تیر خورده بفهمن ما زدیم برامون بد میشه، هرجوری شده زنده نگهش دار! فعلا به صلاح نیست کسی بفهمه این کیه، فقط بدون الکی اینجا نیست! حتما یه کاری کرده که نگهش داشتم.

ساسان کمی فکر کرد و رو به فراز گفت:

– به یکی از دوستام رنگ می‌زنم از بیمارستان خون بیاره، گروه خونیش رو می‌دونی؟

فراز سری تکان داد و به کیفی که کنار زن افتاده بود اشاره کرد.

– نمی‌دونم ولی شاید چیز به درد بخوری توی اون کیف باشه که بفهمی. اگر شماره‌تلفن یا کارت شناسایی‌ای توی اون کیف بود کار اشتباهی نمی‌کنی! من که میشناسمت ساسان، ببینم کاری کردی من می‌دونم و تو. مراقبش باش. بهتر که شد می‌بریدش خونه‌ی بغلی، سرایدارش یه خانوم و آقایی هستن، می‌سپرم پرستار بیاد مراقبش باشه.

ساسان دستکش خونی را از دستش خارج کرد و کیف زن را به دست گرفت.

– چشم، آقا اون خونه صاحب داره! کجا می‌خواید ببردیش؟

فراز بی‌حوصله چشم در حدقه گرداند و دکمه‌ی بالای لباسش را باز کرد، هوای انباری بدجور نفس‌گیر شده بود و بوی خون در فضا پیچیده بود، به کوروش اشاره کرد که پنجره را باز کند.

– ساسان اون خونه رو خریدم، صاحبش واسه همیشه مهاجرت کرده از ایران رفته، منم خونه رو خریدم شاید به کارم بیاد که اومد.

دکتر هیچ نگفت و تنها سر تکان داد و مشغول گشتن در کیفِ زن شد و فراز راه خروج از انباری را در پیش گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۷ ۱۱۰۱۰۵۸۶۴

دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون…
IMG 20230123 235029 963 scaled

دانلود رمان طالع دریا 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات…
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۴۰۰۴۳۴۱

دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۰۷۱۸۶

دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
lolo
lolo
9 ماه قبل

مرسی عزیزم
قبلا یه بار کارهای صوتیتو گذاشته بودی درسته؟ میشه یه بار دیگه ام بذاری خیلی صدای زیبایی داری ارامش میده به ادم 🥰

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x