نگاهِ فراز رنگ شیطنت به خود گرفت.
– منظور اصلیم کلابه! وگرنه جشن رو که ماهی سالی بگذره برگذار کنم، تو هم تقریباً مجبوری قبول کنی چون میدونم نیاز به پول داری.
همان جملهی اولِ فراز لرزی در وجود ارغوان نهاد، سستی پاهایش سبب شد دستش را به نردههای بالکن بگیرد. نمیخواست از همان اول نیازش به پول باعث شود که از خودش چشم بپوشد. آن دخترک هرچقدر هم کم حرف و آرام بود از امنیتش نمیگذشت.
– ارباب، من راستش…راستش کلاب ممکنه بلایی سرم بیاد، توی کلاب امنیتم تضمین نیست! خودتون بهتر میدونید آدمای توی کلاب روی خودشون تسلطی ندارن.
فراز از این حجم جسارت پس از آن بلایی که سرش آورده بود تعجب کرد، راضی کردن ارغوان برایش مثل آب خوردن بود. لیوان نوشابهاش را سر کشید و رو به دختر گفت:
– بهونهی الکی نیار! میسپرم توی کلاب دوتا محافظ بزارن حواسشون بهت باشه، امنیتت تضمین! حالا چی؟
خودش هم نمیدانست میخواهد با این دختر چه کند. اما میدانست جنس صدای ارغوان میتواند به مشهور شدن و معروفیت کلابش کمک کند. ارغوان که کمی دلگرم تر شده بود سری تکان داد.
– خب اگر اینطوریه قبول میکنم، فقط لطفاً لیست آهنگایی که باید روش تمرین کنم رو بهم بدید.
حوصلهی فراز کم کم داشت از پرچانه بودن دخترک سر میرفت، به راستی که این دختر همان دختر کم حرف بود؟ چشمانش را در حدقه چرخاند.
– استادِ آواز فردا میاد روی نت ها و گام ها و بقیه اصول باهات کار میکنه، سینی رو ببر خودت هم برو، سردرد گرفتم.
اما ارغوان سوال های زیادی داشت، راجع به حقوقشو وضعیت کلی کلاب و برگزاری جشن ها، فهمیده بود حوصلهی فراز سررفته و پرچانگی اش میتواند به ضررش تمام شود، از فراز تشکری کرد. سینی نسبتا سنگین را به دست گرفت و با تلاش فراوان از اتاق خارج کرد، به آرامی نرگس را صدا زد و نرگس سینی را از پله ها پایین برد، به آیندهی پیش رویش فکر میکرد، یعنی او هم میتوانست مشهور شود؟ دلش میخواست خانهی نقلیای بگیرد و مادر بینوایش را هم از رنج و عذابی که درونش گرفتار شده بود برهاند و نزد خود بیاورد. شاید روزگار داشت روی خوشَش را به ارغوان نشان میداد. کارها تقریباً تمام شده بود، از عمارت خارج شد، در حیاط باد خنکی میوزید و صورتش را نوازش میکرد، روی پلهی عمارت نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مادرش فکر کرد…
فراز پارچ روی میز را برداشت و لیوانش را پر از آب کرد و یک نفس سر کشید، تلفنش زنگ خورد. نامِ سالار بر روی تلفن همراهش خودنمایی میکرد، سریع تماس را وصل کرد.
– الو سالار.
مرد پشتِ خط گویا در فرودگاه بود، هیاهویی در آن طرف خط شنیده میشد.
– الو آقا، سلام، داوودی گفت بامن کار دارید، عذرمیخوام نتونستم خدمت برسم، داوودی براش کار پیش اومد من رفتم محموله رو از بندر تحویل گرفتم بخاطر همین نشد بیام، راستی قربان، محموله رو گرفتم خیالتون راحت، بردنش انبار.
فراز از جا برخواست و وارد اتاقش شد. با انگشت شصت و اشاره شقیقهاش را مالید اما سرش بدتر تیر کشید.
– باشه فعلا اینا رو ول کن، ازت میخوام یه کاری انجام بدی میخوام یکیو واسم پیدا کنی.
صدای فرد پشت خط رنگ تعجب به خود گرفت.
– کیو پیدا کنم آقا؟ توی آلمان؟
فراز کلافه تخت خوابش را دور زد و به در اتاق رسید.
– آره، ممکنه توی آلمان نباشه ولی احتمالش هم زیاده که اونجا باشه، ازش یه عکس دارم و یه اسم و فامیل، سعی کن برام پیداش کنی!
گویی چیزی به یاد آورده باشد، ادامه داد.
– راستی حواست باشه موقعی که میخوای قرارداد ببندی پدرام دبه نکنه! خودم تا ماهِ دیگه میام آلمان، تو دست راست منی، به کارِ تو بیشتر از بقیه اطمینان دارم که تو رو فرستادم، حواست باشه کارِت رو درست انجام بدی!
در بلندگوی فرودگاه پرواز ایران_ آلمان اعلام شد و سالار با دستپاچگی جواب داد:
– چشم آقا خیالتون تخت، کارم رو درست انجام میدم، عکس و اسم و فامیل اونی که گفتید رو برام بفرستید، اینجا آشنا دارم ممکنه بتونم پیداش کنم. ببخشید من باید برم پروازم رو اعلام کردن، مراقب خودتون باشید قربان، فعلا.
فراز تلفن را قطع کرد، عکس شهرام و اسم و فامیلش را برای سالار فرستاد و گوشی اش را خاموش کرد.
نگاهش به در بالکن افتاد، در کاملاً باز بود به سمت در رفت و خواست در را ببندد که صدایی توجهش را جلب کرد، صدا ارغوان بود که روی پله ها نشسته بود و آواز میخواند:
– کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مث بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم
سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم
چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم
کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم
کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
ناگاه احساس کمبود در فراز به وجود آمد، او محبت مادرانهای ندیده بود، زیر دست بهادر و رامین بزرگ شده بود، او هم دلش مادر میخواست، دلش میخواست اولین کلمهای که به زبان آورد مادرش برایش ذوق کند، اولین قدمی که میگذاشت به سمت آغوش مادرش باشد، وقتی به مدرسه میرفت مادرش بدرقهاش کند و منتظر برگشتنش باشد، هنگام اعلام نتایج کنکور مادرش برایش اشک شوق بریزد، او هم آغوش مادر میخواست، اما کدام مادر؟ مادری که او را فروخته بود و دنبال خوشبختی خودش رفته بود؟ دلش همانند سنگ بود اما گویی هنوز هم ذرهای احساس در آن وجود داشت، با وجود دارایی های زیادش به ارغوان حسودیاش میشد. حتماً او مادرِ خوبی داشت که اینگونه با سوزِ دل برایش آهنگ میخواند و دلتنگش شده بود. دستش را بر صورتش گذاشت، خیس بود؟ زمین خشکِ خشک بود، مگر باران فقط برسر فراز میبارید؟ نه، گریه کرده بود! هنوز هم باور نداشت. آسمان نبارید اما چشمانش باریده بود، اویی که به سنگدلی معروف بود برای اولین بار بعد از ۵ سالگی گریه کرده بوده. ارغوان خیلی با سوز و گریه آهنگ میخواند و انگار در آخر توانسته بود اشک فراز را در بیاورد. ارغوان نمیدانست فراز از طبقهی بالا به صدایش گوش میدهد، دلش گرفته بود، دلش برای مادر بینوایش تنگ شده بود، نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را به دست آورد که صدای کُلفت و ترسناک کوروش هم ارغوان و هم فراز را از حس و حالشان خارج کرد، از ته حیاط میدوید و نفس نفس میزد.
– دختر، برو به ارباب بگو اونی که ته انباری بود حالش خیلی بده، دکتر ساسان رفته پیشش دکتر میگه خون زیاده از دست داده باید بره بیمارستان.
قبل از اینکه ارغوان به خود بجنبد و به طبقهی بالا برود فراز جستی گرفت، از پله ها پایین آمد و از در عمارت خارج شدبی توجه به ارغوان به سمت انباری ته حیاط دوید، هیچکس حق رفتن به آن انباری را نداشت وگرنه اینقدر از زن بیخبر نمیماندند، میخواست هرطور شده زنده نگَهَش دارد، نه بخاطر اینکه مادرش بود! تنها بخاطر اینکه پدرش را پیدا کند و هر دویشان را به قضاوت بکشاند تا بداند مقصر درد چندین و چندسالهاش کدامشان است و انتقامش را بگیرد، به انباری دوید، تنها چیزی که در اتاق دید جسم بیجان آن زن میانسال و خونی که از دستش میرفت و دکتر ساسان که نبض زن را میگرفت بودند، کوروش به دنبال فراز آمده بود و پشت سرش ایستاده بود. ساسان نگاهی به فراز انداخت.
– قربان، این زن بدبخت خیلی خون از دست داده باید ببریمش بیمارستان بهش خون وصل کنن.اگر دیرتر میرسیدیم مُرده بود! میدونم زیادی درگیر کارهاتون هستید و نمیرسید سر بزنید، اما این زن کیه که اینجا زندانیش کردید، میدونیر اگه ازتون شکایت کنه براتون بد میشه!؟
فراز بیتوجه به حرفای ساسان نگاهی به زن انداخت، عرق کرده بود و لبانش به سفیدی میزد، چهرهاش چقدر به فراز شباهت داشت! انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند.
– دکتر، نمیشه ببریمش بیمارستان، دستش تیر خورده بفهمن ما زدیم برامون بد میشه، هرجوری شده زنده نگهش دار! فعلا به صلاح نیست کسی بفهمه این کیه، فقط بدون الکی اینجا نیست! حتما یه کاری کرده که نگهش داشتم.
ساسان کمی فکر کرد و رو به فراز گفت:
– به یکی از دوستام رنگ میزنم از بیمارستان خون بیاره، گروه خونیش رو میدونی؟
فراز سری تکان داد و به کیفی که کنار زن افتاده بود اشاره کرد.
– نمیدونم ولی شاید چیز به درد بخوری توی اون کیف باشه که بفهمی. اگر شمارهتلفن یا کارت شناساییای توی اون کیف بود کار اشتباهی نمیکنی! من که میشناسمت ساسان، ببینم کاری کردی من میدونم و تو. مراقبش باش. بهتر که شد میبریدش خونهی بغلی، سرایدارش یه خانوم و آقایی هستن، میسپرم پرستار بیاد مراقبش باشه.
ساسان دستکش خونی را از دستش خارج کرد و کیف زن را به دست گرفت.
– چشم، آقا اون خونه صاحب داره! کجا میخواید ببردیش؟
فراز بیحوصله چشم در حدقه گرداند و دکمهی بالای لباسش را باز کرد، هوای انباری بدجور نفسگیر شده بود و بوی خون در فضا پیچیده بود، به کوروش اشاره کرد که پنجره را باز کند.
– ساسان اون خونه رو خریدم، صاحبش واسه همیشه مهاجرت کرده از ایران رفته، منم خونه رو خریدم شاید به کارم بیاد که اومد.
دکتر هیچ نگفت و تنها سر تکان داد و مشغول گشتن در کیفِ زن شد و فراز راه خروج از انباری را در پیش گرفت
مرسی عزیزم
قبلا یه بار کارهای صوتیتو گذاشته بودی درسته؟ میشه یه بار دیگه ام بذاری خیلی صدای زیبایی داری ارامش میده به ادم 🥰