رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 20

0
(0)

 

نمیدونم چه مدت دیگه باید توی اون جمع مسخره میموندم و جشن و شادی بقیه رو نگاه میکردم.

شادی همین آدمایی که از مردن بابای من ککشون هم نگزید.

راستش…باید اعتراف میکردم دیگه اون میل سابق روهم به نوید نداشتم

اون وقتها بخاطرش و به امید روزی که احساسی شبیه به احساس من پیرا کنه و اون عشق مخفی تبدیل بشه به یه عشق دو طرفه دست رد به سینه همه خواستگارها و اونایی که میخواستن بهم نزدیک بشن میزدم اما حالا…حالا میفهمم چقدر احمق بودم.چقدر ساده لوح بودم.

برای اونا مهم نبود پدر من مرده…براشون مهم نبود بدهی داره و بخاطر بدهی اوضاع زندگیش بهم ریخته…برای اونا، برای هیچکدومشون اهمیت نداشت بعداز مرگ بابا چی به روز مامان و بهراد و من اومده.

تنها کسی که حمایتم کرد، تنها کسی که کنارم بود و سعی نکرد به همون خودم رهام کنه مهرداد بود که اونم نمیدونم اگه بهم علاقه نداشت حاضر بود همچین کارهایی واسم انجام بده!

 

پامو تند تند تکون میدادم و انگشتامو با ریتم رو دسته مبل میزدم و آرزو میکردم زمان زودتر بگذره.

به مامان که غرق فکر درحال پوست کندن میوه بود نگاه کردمو گفتم:

 

-نمیشه بریم…از اینجا موندن واقعا خسته ام!

 

 

-تحمل کن…نیم ساعت دیگه میریم!

 

 

سرمو خم کردم و کنار گوشش گفتم:

 

 

-حالم از همشون بهم میخوره.

 

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

 

 

-هیس! زبون به دهن بگیر! یکی از این حرفهات به گوش یه کدومشون برسه پشت گوشتو دیدی ارث و میراث هم میبینی!

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-ساده نباش مامان…فکر میکنی عموها و عمه های گرامی اجازه میدن بابا بزرگ یه پاپاسی هم به من یا بهراد بدن؟

 

-بهار بس کن دیگه….

 

-بس نمیکنم مامان…من اجازه نمیدم تو دستتو جلو کسی دراز کنی یا به پول اونا احتیاج پیدا بکنی.من کار میکنم و خرجتون رو میدم.تا الانش که همینکارو کردم و اجازه ندادم سختی بکشین یا محتاج پول کس دیگه ای بشین!حالا هم بهتره بریم چون من حالم از نگاه های زن عموهای گرامی که فکر میکنن شما ممکنه بشین هووشون حالم بهم میخره…

 

 

میدونستم خودشم همچین چیزی رو میدونه مامان جوون بود و خوشگل…پس خودشم حتما تا حالا به همچین چیزایی پی برده.اسممو با حرص صدا زد اما من دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم.

چشم چشم کردم تا ببینم سر کی خلوت توی اون جمع شلوغ و متاسفانه جز نیما کسی رو ندیدم.

تکیه داده بود به ستون و دست به سینه خوشحالی های بی مزه و مضحک بقیه رو نگاه میکرد.

به ناچار رفتم سمتش.رو به روش ایستادمو گوشیم رو به سمتش گرفتم و بعد گفتم:

 

 

-اگه میشه شماره آژانس رو برام بگیرین.بهراد خوابش میاد باید بریم خونه….

 

 

-با دست گوشی رو آورد پایین و گفت:

 

 

-خودم میرسونمتون!

 

-نه …

 

-نه چی!؟

 

-نه فقط شماره بگیرین…

 

-بده پایین ماس ماسکتو….

 

تکیه از ستون برداشت و رفت سمت مامان که بهراد رو بغل کرده بود و نشسته بود رو مبل.

رو به روش ایستاد و گفت:

 

 

-زن عمو کجا میخوای بری به این زودی؟

 

 

مامان که فهمید آخرش کار خودمو کردم اول چپ چپ نگام کرد و بعد گفت:

 

 

-بهراد خوابش میاد هی بهونه میره…بریم بهتره…

 

 

-باشه.پس من خودم میرسونمتون

 

-مزاحم نباشیم!؟

 

سوئیچشو از جیب شلوارش بیرون و آورد و گفت:

 

 

-نه این چه حرفیه من نوکرتونم..

 

#پارت_۱۹۲

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

چون بهراد خوابش گرفته بود مامان عقب نشسته بود تا بهراد سرشو بزاره رو پاهاش و منم به ناچار جلو و کنار نیما نشستم.

نگاهی به پشت سر انداختم.حتی مامان هم خوابش گرفته بود.رفتن به این مهمونی مزخرف ترین فکر و تصمیم بود اما صدحیف که مامان اصرار زیادی به انجامش داشت.

 

 

-چی میخونی!؟

 

بعدمدتها بالاخره اون لبهای بهم دوخته شده اش ازهم باز شدن.نگاهی بهش انداختم و گفتم:

 

 

-پرستاری.

 

-تهرون!؟

 

نگاهمو دوختم به رو به رو و خیلی آروم لبهامو ازهم باز کردم و گفتم:

 

-بله تهرون…

 

حتی با اینکه نگاهم خیلی صاف و مستقیم صورتش رو دید نمیزد یا اینکه اصلا صورتش خیلی در دیدرسم نبوداما دیدم که کنج لبش به پوزخندی بالا رفت و بعدهم گفت:

 

 

-مثل اینکه اونجا خیلی بهم خوش میگذره که دیگه یادت رفته خونتون کجاست!

 

 

با لحنی طعنه زن درست مثل خودش جوابش رو دادم و گفتم:

 

 

-اشتباه میکنید…من مسیر خونه ی خودمونو خوب بلدم اما مسیر کسایی که مسیر خونمونو بلد نیستن نه! اشتباه رفتین…برید سمت چپ…

 

 

خیلی آروم ماشین رو نگه داشت.نگاهی بهم انداخت و بعد ماشین رو عقب عقب برد و پیچید سمت چپ.

مسخره بود.اونا هیچکدوم حتی نمیدونستن چه سختی هایی که به من و مامان و بهراد نگذشته.

عمه و عموهای من و بچه هاشون و کس و کارهاشون، خیلی هاشون حتی نمیدونستن خونه ی ما کجاست اونوقت مثل این نیما دست پیش میگرفتن پیش نگیرین!

تو مسیر درست که ماشین رو روند پرسید:

 

 

-تو تیکه پروندی!

 

برام مهم نبود چی برداشت کرده.اصلا اتفاقا از عمد اون مدلی حرف زدم که تیکه هامو بفهمه.واسه همین بیخیال گفتم:

 

 

-ممکن…البته من حقیقت و واقعیت رو گفتم نه بیشتر…

 

 

اول چنددقیقه ای سکوت کرد بعد نه با لحنی مهربون یا دچار تغییر و تول بلکه مثل همیشه اش با حالتی طلبکارانه و حق به جانب گفت:

 

 

-من هم آدرس خونه شمارو بلدم هم هروقت که میتونستم میومدم و سر میزدم!

 

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-خیلی ممنون جناب امپراطور…لطف کردین که به مادر و برادرم سر زدین! تا ابد مدیونتونیم!

 

 

درصد عبوسی صورت همیشه ی خدا طلبکارش ده برابر حالت معمولی همیشگیش شد.با ولوم صدای آرومی که قطعا بخاطر مراعات وضعیت مامان و بهراد بود گفت:

 

 

-من از تیکه خوشم نمیاد.پررو ام …پس با من پررو باش…حرفی اگه داری نیاز نیست با تیکه بپرونیش صاف به زبون بیارش نه عین خاله زنکا با طعنه…

 

 

چقدر حالم از اون قیافه همیشه ی خدا حق به جانبش بهم میخورد.

من اصلا هیچکدومشون رو دوست نداشتم.هیچکدومشون…نه عموهام و نه عمه هام اونا تو سختی هامون هیچوقت کنارمون نبودن هیچوقت…

سکوت کردم.دلخور نگاهمو دوختم به بیرون…به جایی که فقط چشمام به صورت گذری نگاهشون میکرد اما درواقع چشمم هیچ جایی رو نمی دید .اگه پدرم نمرده بود…اگه نمرده بود…

 

سکوت رو شکست و گفت:

 

 

-من هرزمان که تونستم به…

 

 

فورا سرمو به سمتش چرخوندم و با لحن تند اما صدای آرومی گفتم:

 

 

-ببین…من و مادر و برادرم به هیچکی احتیاج نداریم…حتی نیازی به اینکه کسی بیاد دیدنمون هم نداریم.

من …من هستم….نمیزارم خانواده ام اذیت بشم….به هیچ قیمیتی!

 

 

سکوت کرده بود و فقط حرفهای منو گوش میداد.دستمو سمت دستگیره دراز کردمو گفتم:

 

 

-همینجا لطفا!

 

 

ماشین رو خیلی آروم نگه داشت ولی حتی بازم تو اون موقعیت چیزی نگفت.

پیاده شدم و رفتم پایین.در عقب رو باز کردم و مامان رو آهسته صدا زدم تا بیدار بشه….

 

#پارت_۱۹۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نی رو تو لیوان چرخوندم و همزمان زخمهای صورتش رو نگاه کردم.

بالای ابروی راستش،زیر گونه اش گوشه چپ لب پایینیش و روی چونه اش میشد آثار ضرب و شتم رو دید.

دست بزن خوبی داشت چون هیکل و جثه اش بزرگ بود اما هیچوقت از این زورش سواستفاده نمیکرد حالا نمیدونم چیشد که به این روز دراومده بود.

سکوت رو شکستم و گفتم:

 

 

-تو که اهل دعوا نبودی!

 

 

-هنوزم نیستم ولی اینبار ….

 

مکث کرد‌.سعی کرد خشمش رو نحوه حرف زدنش تاثیر نزاره و بعد گفت:

 

-ببین…گاهی اوقات بعضی مشکلات فقط با مشت و لگد حل میشه!

 

-حالا زدی یا خوردی؟؟البته از سرو صورتت مشخص بیشتر خوردی….

 

 

آهسته خندید بعد یکم از آب میوه اش چشید و گفت:

 

 

-سه چهار نفر بودن‌…بهار یه بعضی آدما یه دید مزخرفی نسبت به ترنسها دارن…نوع نگاه هاشون،حرف زدناشون…تیکه پروندناشون….حالا از این بعضی آدما بهم میخوره!

 

 

-آهان! پس موضوع بحث این بوده.از کجا فهمیده بودن تو ترنسی!؟

 

 

-یکیشون آشنا بود میشناخت…منو سوژه کرده بودن!

 

-بیخیال دیگه بهش فکر نکن!

 

دو دستش رو روی میز گذاشت و گفت:

 

-به اون که میتونم فکر نکنم ولی به اینکه چجوری تونستی بقیه بدهیت رو صاف کنی نه!

 

 

خب مثل اینکه راه فرار نبود‌آخه هرچقدر سعی میکردم یه جوری بپیچونم و از جواب دادن به این سوال طفره برم امکانش نبود و نمیشد‌.

سرمو خم کردم.آبمیوه رو با نی کشیدم بالا و بعد گفتم:

 

 

-گفتم که کار پیدا کردم اونجا….

 

 

دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:

 

 

-آخه این چه کاریه که تو این مدت کوتاه تونستی اینهمه پول ازش بدست بیاری!؟راستشو بگو…نکنه گنج پیدا کردی کلک!؟هان!؟اصلا اگه کاروبار اونجا خوب بگو منم ساکو ببندم بیام تَیرون….

 

 

باهم خندیدیم.ته دلم دوست داشتم خیلی پیگیر نباشه.آخه شک نداشتم اگه بخواد بیشتر از این سوال پیچم بکنه حتما سوتی میدم.موهای بیرون اومده از زیرشالمو پشت گوشم زدم و بعد گفتم:

 

 

-تهرون یه شهر شلوغِ….یه شهر خیلی شلوغ سهند…پر از دود…پراز ماشین و آدمای جورواجور.خوبیاش زیر لایه ی بدیهاش پنهون میشه ولی من اون شهرو به اینجا ترجیح میدم.میدونی چرا!؟

چون اونجا دیگه مجبور نیستم عمه ها و عموهای خوشحالمو ببینم که ککشون از مردن بابام نمیگزه…همونایی که تا بابا زنده بود حاضر نبودن یه بار بهش سر بزنن و وقتی هم مرد یه بارهم حالی از زن و بچه اش نپرسیدن….

باید قیافه عمو رو دیروز می دیدی…واسه باردارشدن زن نوید چنان جشنی گرفته بود که انگار نه انگار از مرگ داداشش چندماه هم نمیگذره…یه وقت فکر نکنی من میگم اونا نباید بگن بخندن و شاد باشن ولی…ولی خیلی عصبی میشم وقتی میبینم عین خیالشونم نبست که چه اتفاقی برای بابام افتاده….هلهله کلکله راه انداخته بودن سر اینکه بچه پسر….

 

 

لبخند کمرنگی زد و گفت:

 

 

-بیخیال…بهش فکر نکن…یعنی بِهشون فکر نکن!تو نیازی به اونا نداری…تاحالا نداشتی از الانم نداری….بعدها میری سرکار و خودت افسار همچی رو دستت میگیری!

 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

 

-برای مامان خواستگار اومد!

 

 

-جدا!؟؟

 

 

سهند تنها کسی بود که میتونستم همه ی دردهامو بهش بگم.حتی همچین مسائل خصوصی ای رو…با تاسف و اندوه سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-مدام سعی میکنه اینو ازم مخفی بکنه ولی من بهراد که نیستم بتونه سرمو شیره بماله…

 

 

-پس لطفا منطقی در موردش فکر کن‌…

 

 

پوزخند زدمو گفتم:

 

 

-چی میگی سهند!؟من که خرجشون رو میدم

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

– بزار اینطور بهت بگم لازم که تو چندتا موضوع رو بدونی..‌‌اول اینکه مادر تو یه زن جوون و خوشگل پس نباید فرصتاشو بسوزونی .دوم اینکه اون به یه تکیه گاه احتیاج داره به یه همدم…سوم اینکه تو تاهمیشه نمیتونی خرجشون رو بدی و بالاخره یه روز میرسه که بخوای ازدواج کنی…پس یه جوری به مادرت بفهمون اگه خواستگار خوب براش اومد میتونه بهش فکر بکنه‌..

 

 

انتظار همچین جوابی رو داشتم اما برای خودم پذیرشش سخت بود واسه همین گفتم:

 

 

-ولی من نمیتونم کس دیگه ای رو بجای بابام ببینم..

 

 

-بی انصاف نباش بهار…مادرتو جوون وو کمترین حقش اینکه که نخواد تا آخرعمرش تنها باشه…زنها که نه..‌همه ی آدما نیاز به همدم دارن پیرو جون و دختر و زن بیوه هم نداره همه ی آدما….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم؛

 

 

-نمیدونم..شاید حق باتو باشه.

 

 

-تا کی اینجایی!؟

 

 

-پنج شنبه برمیگردم تهرون…چندروز دیگه امتحاناتم شروع میشه..‌.

 

 

بلند شد و گفت:

 

 

-پس بیا که میخوام بهت حال بدم.پایه ای بریم‌پیست اسکی!؟؟بعدشم قهوه…

 

 

با لبخند گفتم:

 

 

-و آش رشته‌…

 

 

زیونشو دورلبهاش چرخوند و با لذت گفت:

 

 

-نخودچی و لبو…

 

 

کف دستهامو با لذت بهم مالیدم و گفتم:

 

 

-آخ آخ آخ…بریم که ازهمین حالا دلم بدجور پر زده واسه خل بازیای گذشته!

 

 

باهمدیگه از کافه زدیم بیرون که همون موقع تلفنم زنگ خورد‌.

و مثل همیشه مهرداد بود.نمیتونستم جلوی سهند جو

 

#پارت_۱۹۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

وسیله هامو جمع کردم و با صبر یکی یکی گذاشتم توی ساک.با اینکه هنوز سه روز دیگه زمان داشتم اما مهرداد اصرار پشت اصرار که زودتر برم تهرون تا یکی دو شب پیشش باشم و لابد تو همون خونه ی رفیقش….

آخرش این دلتنگی های اون کار دست هردومون میداد!

ساک و بستم و بلند شدم رفتم تو پذیرایی پیش مامان و خاله!

بهراد نقاشی میکشید و مامان با چرخی که نمیدونم پول خریدش رو چجوری جور کرده بود، پیرهن خاله رو براش میدوخت و همزمان باهاش صحبت میکرد.

بالا سرش ایستادم و گفتم:

 

 

-نگفتی مامان.پول خرید این چرخ رو از کجا آوردی!؟

 

 

-با پولی که خودت برام فرستادی…

 

خاله پای راستش رو با دست مالوند تا دردش کم بشه و همزمان گفت:

 

 

-دست دوم خاله…ولی خیلی کار نکرده.مال یکی از همسایه ها بود تا گفت میخواد بفروشش زود رفتم قولشو ازش گرفتم

 

آهانی گفتم و پرسیدم:

 

-چایی میخورین بیارم خاله!؟

 

-آره خاله جان…بیار

 

 

رفتم توی آشپزخونه و سه تا لیوان چایی برای هرسه نفرمون ریختم و تازه اون موقع بود که چشمم به اون کیف وسیله هایی که نوشین فرستاده بود تا بدم به خاله افتاد.تعجب کردم چون من خودم اونارو فردای همون روزی که اومدم برای خاله فرستادم.

یا سینی چایی اومدم کنارشون نشستم و بعد پرسیدم:

 

-خاله جان! وسایل رو پس فرستادی !؟

 

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-هِه…آره خاله…

 

 

-چرا آخه خاله!؟؟ نوشین بفهمه ناراحت میشه!

 

لیوان چایی رو برداشت و گفت:

 

 

-نه پولش رو میخوام…نه سوغاتشو…نه هیچ چیز دیگه اش رو.دختره ی چشم سفید.یه دندون لق بود کندم انداختم دور…

 

-ولی آخه خاله من چی بهش بگم؟ ناراحت میشه هاااا..نه هدیه هاشو قبول میکنی…نه میزاری بهت سر بزنه.آخه…

 

 

دستشو آورد بالا و گفت:

 

 

-توبه! روزی که از پای سفره عقد با پسرعموش بلند شد و آبرو و شرف مارو برد همون روز باباش سکته کرد و مرد…من ازهمون روز توبه کردم…توبه…دیگه دختری به اسم نوشین ندارم…

 

 

مقاومت سرسختانه ی خاله گاهی برام غیرقابل درک میشد.هیچ جوره نمیخواست با خطای دخترش که خیلی سال قبل اتفاق افتاده بود کنار بیاد و این تو مغزش ثبت شده بود که قاتل شوهرش نوشین!

نگاهمو از چایی یخ شده ی خودم برداشتم که اینبار مامان پا در میونی کرد وگفت:

 

 

-اینقدر لجاجت نکن. بزار اگه نوشین از بهارپرسید لااقل بگه وسیله هاشو پس نفرستادی! نوشین اگه یه ذره محبت از تو ببینه میاد شیراز….

 

 

خاله که این حرفها اصلا تو کتش نمی رفت و حاضر نبود اصلا و ابدا در این مورد کوتاه بیاد.سرش رو تند تند تکون داد و جدی و قاطع گفت:

 

 

-میخوام صد سال سیاه نیاد.با اون پسره بیاد؟؟ پسری که چند سال از خودش کوچیکتره؟؟ نه…نه….بچه های منو بی پدر و یتیم کرد،آبروی مارو برد… دیگه بس…دیگه بس!

 

 

بحث در این مورد کاملا با خاله بیفایده بود فقط نمیدونم اگه نوشین ازم در این موردپرسید باید چی جوابش رو بدم.

گوشیم که زنگ خورد یه ببخشید گفتم و از جا بلند شدم.

بازم مهرداد بود.رفتم تو اتاق و درو بستم و با وصل تماس گفتم:

 

-بله بیسیم چی!؟

 

-حالا من شدم بیسیم چی!؟

 

-والا بیسیمچی ها اینقدر مثل تو زنگ نمیزنن! کجایی الان!؟

 

-کارخونه…توراهم الان دارم میرم خونه…

 

-اگه میری خونه پس بعدا میخوای با چه بهونه ای منو بکشونی اونجا و بیای پیشم!؟

 

 

-فکر اونجاشو کردم..تو فقط بیا که من شدیدا دلم واسه اون لبای خوشمزه و خوش طعمت تنگ شده!

 

 

تکیه دادم به دیوار و لبخند زدم.یه جورایی ذوق داشتم از ینکه اینقدر خاطرمو میخواست که نمیتونست دوریمو تحمل کنه.آهسته و آروم گفتم:

 

 

-توودلت فقط واسه لبای من تنگ شده هااا ؟! پس منو فقط واسه خاطر اونا میخوای!؟؟

 

-من تورو واسه همه چیزت میخوام…واسه خودت…لبات…بدن بی نظیرت…واسه همه چیزت…همه چی!!

بهار…کاش میشد الان میومدی.کاش اصلا امروز میومدی که شب می رسیدی اینجا.

 

لای درو باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم و باز چون اوضاع رو خوب دیدم مشغول صحبت شدم:

 

 

-نمیشد…همین حالاش هم واسه بعضی درسهام وقت کم آوردم.چون زیاد اصرار کردی قبول کردم فردا بیام.

 

ولوم صداش رو آروم کرد و گفت:

 

-پس من فردا شب میرم اون خونه خفن که تو رو اونجا ببینم.عین یه مرد خونه دار هم برات چایی درست میکنم، غذا میخرم که تو بیای به خونه وقتی میای صدای پات..از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور…

 

 

اون میخوند و من آهسته میخندیدم.شدیدا برای برگشت من اشتیاق داشت و من این ذوق رو همجوره حس میکردم.

تکیه از دیوار برداشنم و گفتم:

 

 

-خب نمیخواد بزاری تو فاز بالیوود بازی.بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم نهرداد.خاله ام اینجاست میترسم شک کنن باید برم پیششون

 

 

-پس لااقل برام عکس بفرست…

 

 

-تو خسته نشدی اینقدر ازمن عکس دیدی!؟

 

 

-نووووچ…یا عکس بفرست یا محکومی به حرف زدن با من!

 

 

خسته خندیدم و گفتم:

 

 

-باشه.باشه.. از دست تو میفرستم برات! فعلا…

 

#پارت_۱۹۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

من درحال مرتب کردن موهام بودم و مامان درحال گوشزد و نصیحت….

دلم میخواست بیشتر پیش مامان و بهراد بمونم ولی مهرداد کلا عادت کرده بود به اینکه منو مال خودش بدونه و هر وقت هوس دیدنمو کرد اون سر دنیام که باشم هرجور شده بکشونم پیش خودش‌.‌.‌

گیرموی کوچیکی روی یه قسمت از موهام زدم و لبامو روهم مالیدم تا رنگ رژم کمرنگ بشه….

ازهمین حالا باید ظاهرمو برای لحظه ای که مهرداد میومد ترمینال دنبالم درست میکردم.

یعنی درواقع باید زیرو رومو ترگل ورگل میکردم.اصلا واسه همین بود که صبح رفتم اپلاسیون ،دوش گرفتم،لباس ست زیر نوی جدیدمو پوشیدم و از این قبیل کارا.

مامان کیفمو گذاشت زمین و گفت:

 

 

-یکم خرت و پرت برات گذاشتم.

 

 

-لواشک خونگی هم گذاشتی!؟؟

 

 

-آره…هم واسه تو هم واسه نوشین!

 

 

اسم نوشین که اومد وسط چشمم به ساکی افتاد که پراز خرید و هدیه بود و اون سپرده بود به من که بدم به خاله اما…متاسف و درمونده گفتم:

 

 

-آه به نوشین چیبگم!؟ناراحت میشه اگه من دوباره هِلک و هِلک اینو باخودم ببرم تهرون!

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-تو میگی من چیکار کنم؟؟ چندبار باهاش حرف زدم.گفتم برداره اما بعدش هرکاری دوست داره انجام بده..بندازشون دور اصلا ولی…کو گوش شنوا….!؟قبول نکرد که نکرد..گفت باید بدی به بهار تا برگردونشون که نوشین بفهمه خطایی که کرده قابل جبران نیست….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-لجاجت خاله واقعا عصبی کننده اس!ولی باشه…حالا که اینطور میخواد من این کیفمو برمیگردوندم و پسش میدم به نوشین‌‌‌‌…

 

-خاله ات یه جورایی حق داره بهار…نوشین یه جورایی عامل مرگ پدرش..عامل قطع رابطه ی دوخانواده…پسرعموی بیچاره اش هم که بعد نوشین شد پیرپسر بی زن و بچه! به خیلی ها خواسته یا ناخواسته ضربه زد.

 

ساعت رو چک کردم و گفتم:

 

 

-ولی من بازم میگم..اون خیلی ناراحت میشه.خب منم دیگه کم کم باید برم.

 

-زنگ زدی آژانس!؟

 

 

قرار بود سهند بیاد دنبالم ولی من که نمیتونستم با صراحت بگم دوستم قراره بیاد دنبالم چون ممکن بود مامان هم همون فکری رو بکنه که خیلیا میکردن.برای همین به دروغ گفتم:

 

 

-آره قراره آژانس بیاد….

 

 

-ببین بهار…تهرون بزرگ و درندشت.مراقب خودت و آدمای دور و اطرافت باش.بعضیا با پنپه سر میبرن…با خنده میان سمتتو با گریه برت میگردونن….یه کاری کن که یه وقت باعث شرمندگی من نشی!

 

-چشم….

 

-حواستو بده به درس و زیادهم تو فکر ما نباش.پولاتو پس انداز کن.من خیاطی میکنمو خرج خودمو بهراد رو درمیارم تو فقط به خودت برس…زیاد زحمت نکش…دختری که زیاد زحمت بکشه زیبایشش روز به روز کمرنگ و کمرنگ تر میشه….

 

واسه اینکه خیالش راحت بشه گفتم:

 

 

-چشم…نگران نباش!

 

 

ته دلم به خودم پوزخند زدم و از خودم رنجیدم.اون داشت منو از چیزایی نهی میکرد که قراربود اتفاقا انجامشون بدم.

فکر کردن به اینجور واقعیتها منو دپرس میکرد درست مثل اون لحظه ولی خوشبختانه یا بدبختانه سهند به موقع زنگ زد.

جواب دادم و وانمود کردم از طرف آژانس بعد مامان رو بغل کردم و گفتم:

 

 

-خیلی دوستون دارم.مواظب خودت و بهراد باش…زیادم کار نکن.من خودم هرماه براتون پول میفرستم.

 

 

گونه ام رو بوسید و گفت:

 

 

-تو غصه ی مارو نخور‌‌‌‌‌.بچسب به درس و مشقت این تنها کاریه که ازت میخوام انجام بدی…

 

خم شدم.بهراد روهم‌بوسیدم و گفتم:

 

 

-مراقب مامان باش…باشه !؟

 

سرشو تکون داد و گفت:

 

-باشه ولی یادت نره دفعه بعد که اومدی واسم از این هواپیماهای کنترلی بخری!

 

 

خندیدمو با ماچ کردن گونه اش گفتم:

 

 

-چشم عزیز دلم.قول میدم برات بخرم!

 

 

وسایلم رو برداشتم و بعداز خداحافظی از خونه اومدم‌بیرون.از اونجایی که هردوتاشون همراهیم کردن مجبور شدم صندلی عقب ماشین سهند بشینم اما وقتی واسه آخرین بار خداحافظی کردم و سهند از کوچه دور شد دوباره رفتم جلو کنارش نشستم.

خندیدم و گفتم:

 

-سلام بر راننده آژانس خودم!

 

با اخمی مصنوعی گفت:

 

-حااه من شدم راننده آژانس تو آره !؟؟

 

-ببخشید دیگه…‌مجبور شدم.دیدی که…تاجلوی در اومد!

 

-برووو دیوونه! خببب…پس مقصد الان ترمینال…نری تهرون حاجی حاجی مکه بهار خانم!هی چهل روز یه بار سراغی ازمون بگیر که اگه مرده بودیم لااقل به چهلممون برسی.

 

سرمو به عقب تکیه دادم و گفتم:

 

-چشمممم…خیالت راحت!

 

#پارت_۱۹۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

دو بشقاب لبو خرید و بدو بدو اومد سمتم.

دستامو به هم مالیدم و منتظر بهش چشم دوختم.قرمزی لبوها از همون فاصله بهم چشمک میزد و بخارشون دهن منو پیش پیش آب مینداخت.

نزدیک که شدمثل من تکیه به ماشین داد و گفت:

 

-ناموسن حال میکنی با این راننده ت هااا …

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-بدجنس…حالا دیگه هی بگو…هی بگو.بابا خب مجبور شدم وگرنه گیر سپیچ میداد

 

چشمکی زد و گفت:

 

-شوخی کردم دیوونه..بخور..بخور این لبو رو که گرم گرمش میچسبه .

یه تیکه از لبو رو گذاشتم دهنم و باهمون دهن پر گفتم:

 

-این منو سیر نمیکنه که سهند…

 

-بخورحالا سیر نشدی از سهمیه خودم بهت میدم بیا این یه تیکه از مال خودمو الان بخور…

 

یه تیکه دهن خودش گذاشت و بعداز من خواست دهنمو باز کنم.خنده کنان لبهای قرمز شده ام رو ازهم باز کردم که همون موقع و توهمون حالتی که سهند داشت لبو رو تو دهنم میذاشت خیلی غیر منتظره و یهویی با نیما چشم تو چشم شدم که اتفاقا درحال صحبت با شوفر راننده ی وی آی پی بود که قرار بود من باهاش بزم.

این شوکه شدن فقط و فقط به این دلیل و خاطر بود که سک نداشتم اونم احتمالا اولین فکری که به سرش میزنه این که سهند دوست پسر من.

این هجم از کم شانسی واقعا جای فحش و لعنت فرستادن داشت.عصبی لگد آرومی به ماشین زدم و گفتم:

 

-ای گُه تو این شانس…

 

سهند متعجب و البته با کمی خنده و شوخ طبعی پرسید:

 

-چیه؟چرا یهو تصمیم گرفتی شانستو گهی بکنی!؟

 

بشقاب یک بار مصرف رو پایین گرفتم و گفتم:

 

-اون پسره رو ببین…اون که داره با شوفر صحیت میکنه!

 

رد اشاره ی من رو دنبال کرد:

 

-خب..دیدم…کیه !؟

 

-پسر عموم…نیما.الان هزارو یه جور فکر مزخرفه میزنه به سرش و احتمالا پشت سرم کلی دری وری میگه…فکر میکنه دوست پسرمی.

 

 

از همون فاصله دیدم که اخم کرد.صحبتش با پسره جوون که کمک راننده بود رو نیمه رها کرد و اومدسمت ما.

آب دهنم رو باترس قورت دادم و گفتم:

 

 

-سهند…این احتمالا اومده به من و تو بتوپه و سه چهارتا درشت هم بارمون کنه.توروخدا اگه چیزی گفت باهاش دهن به دهن نشو…

 

 

سهند که تقریبا خودش با این شرایط کنار اومده بود خونسرد گفت:

 

 

-باشه ولی آخه چرا باید همچین کاری بکنه؟!

 

 

-چون پسرعموی من.چه دلیلی از این محکمتر..؟؟اه.تف به این شانس آخه چرا باید بیاد همچین جایی…

 

فاصله اش به حداقل که رسید همونطور که انتظارش رو داشتم با خشم و عصبانیت و لحن خصمانه و دشمن ستیزی گفت:

 

 

-این یارو کیه ؟ خجالت نمیکشی از اعتماد مادرت سواستفاده میکمی!؟

 

 

اومد که بره سمت سهند اما همون موقع سد راهش شدم.دستمو نزدیک به سینه اش نگه داشتم و گفتم:

 

 

-میخوای چیکار کنی!؟

 

درحالی که برام پر واضح بود تلاش زیادی داره تا صداش رو بالا نبره که جلب توجه نکنه خشگمین و بی تهایت عصبانی گفت:

 

 

-یعنی چی میخوای چیکار کنی!؟ توداری سواستفاده میکنی از شرایطتتون؟؟؟ از نبود پدرت ؟؟؟

 

 

کاش میتونستم حقیقت رو داد بزنم و محکم بکوبونم تو صورتش تا دیگه اینجوری واشه من اولدرم قلدرم راه نندازه.دندونایی که از بس روهم فشارشون داده بودم صدای چیک چیکشون بلند شده بود ازهم فاصله دادم و گفتم:

 

 

-چیزی اگه هست به خود من مربوط…در ضمن.ایشون دوست و رفیق من!

 

 

ناباورانه به من خیره شد.جوری که انگار یه دختر چشم سفید مقابلش ایستاده.دستش مشت شد و رگ گردنش براومده.

خشن تراز قبل گفت ؛

 

 

-دوستت؟؟ رفیقتت؟؟ تو خیلی بیخود میکنی رفیق پسر مییگری….

 

 

سهند یه قدم اومد جلو و گفت:

 

-اشتباه میکنی آقای محترم من…

 

زد تخت سینه سهند و گفت:

 

 

-تو یکی خفهههه..خجالت نمیکشی با دختر مردم بگو بخند میکنی؟؟ اگه بازم ببینم اطرافش میپلکی همینجا له و لوردت میکنم!

 

 

از لحنش،از اینکه ثانیه به ثانیه عصبی تر میشد، از چشمای سرخ شده اش از رگهای باد کرده ی گردنش کاملا برای من مشخص بود که اگه کاری نکنم ممکن یه آبرو ریزی بزرگ به پا بشه برای همین دوباره سد راهش شدم و گفتم:

 

 

-میشه دست از سرم برداری؟ میشه بیخیال من بشی!؟؟میشه واسم دردسر درست نکنی…؟؟؟

 

 

پوزخند زنان گفت:

 

 

-من واسه تو دردسر درست کردم یا خودت برای خودت!؟

 

 

-هیچوقت از طرف تو و بقیه فک و فامیل خیری به من نرسید شر نرسونین کافیه…

 

چرخیدم سمت سهند.شرمنده و خجل نگاهش کردم و بعد لب زدم:

 

 

-متاسفم سهند…واقعا متاسفم….

 

 

سرشو آهسته تکون داد تامن اینو متوجه بشم که درکم کرده.چشمک ریزی زد و گفت:

 

-نگران نباش…من ناراحت نمیشم..

 

لب زدم:

 

 

-من واقعا متاسفم…

 

 

لبخند دل گرم کننده ای تحویلم داد و بعد وسایلم رو از صندلی های عقب برداشت و گذاشت جلوی پاهام و همزمان دور از چشم نیما لب زد:

 

-بهت پیم میدم فعلا ..

 

 

واقعا نمیدونستم چی به سهند بگم.سهندی که خیلی از اوقات بخاطر من دچار این دردسر شده بود و من بازهم برای چندمینبار شرمنده اش شده بودم.

اون بخاطر من و آرامش من و اینکه جرو بحثی پیش نیاد سوار ماشین

 

#پارت_۱۹۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم هیچ کدوم از فامیلهای پدریم نه تنها خیرخواه و پرس جوی احوال ما نیستن بلکه اصلا به کل تو فکر ما نیستن.

حالا خیلی زور داشت یکی مثل نیما که زنش اجازه نمیداد حتی خیلی واسه مراسم پدرم به ما سر بزنه سد راهم بشه و واسم خط و نشون بکشه و ادای برادر بزرگم رو دربیاره.

اون به من خیره بود و من به اون…

اون عصبانی من عصبانی تر..انگشت اشاره یا بهتره بگم تهدیدکننده اش رو بالا آورد و گفت:

 

-ببین بهار فکر نکن چون پدرت فوت کرد دیگه میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی.من بازم تورو با این یارو ببینم آمارتو صاف میذارم کف دست مامانت هراسمی هم دوست داشتی رو من بزار…آنتن…مخبر…ده دو…هرچی…

 

 

بارها گفته بودم و مرورش کردم.حسی که نوید داشتم به هیچ وجه نسبت به نیما نداشتم.هرجقدر نوید مهربون و جنتلمن و تو دل برو بود به همون اندازه نیما گوشت تلخ و به دل نشین….

من نویدو دوست داشتم اما نیمارو نه…یعنی نه ازش متنفر بودم و نه خوشم میومد.اما…من دیگه حتی همون نوید روهم دوست نداشنم چه برسه به نمیاااا !

اجازه دادم تا خط و نشونهای بی معنیش رد بکشه و بعد گفتم:

 

 

-تو هیچ نسبتی با من نداری.هیچ نسبتی…خیلی وقت همتون برام مردین…همتون! رگ گردنت هم بهتره برای کس و کار خودت باد کنه نه من…

 

چشماش رو ریز کرد و با غیظ پرسید:

 

 

-منظورت چیه!؟؟

 

 

چقدر دلم میخواست راست و دروغ رو بزارم کف دستش تا حالیش بشه چه خبره!

زن خودش مدام با مردهای دیگه تیک میزد اونوقت جوری رفتار میکرد انگار منو حین خوابیدن با صدتا مرد گرفته!

جواب سوالش رو ندادم.

خم شدم.وسایلم رواز جلوی پاهام برداشتم و بعد نگاه تلخ و نه چندان دوستانه ای بهش انداختم و جهت مخالفش به راه افتادم تا زودتر سوار بشم و دیگه مجبور به تحمل اون نگاه های مسخره اش نباشم.

هه! به خیالش مچم رو گرفته! ولی من ازهیچی نمیترسیدم.مامان سهند رو میشناخت اما نه با هویت واسم جدیدش…بلکه باهمون مشخصات و به قول خودش کالبد قبلیش پس هر حرفی به گوشش می رسید خرجش فقط یه توضبح ساده بود.

 

وسایل رو خودم گذاشتم تو محل ساکها و چمدونهای مسافران.وقتی داشتم رد میشدم که برم سوار بشم بازم چشمم به جمال لعنتیش افتاد.

یه بسته داد به شوفر و گفت:

 

 

-تهرون که رسیدین بهش زنگ بزنی و خبر بدی خودش میاد بسته روازت میگیره…

 

 

پشت چشمی نازک کردم و از کنارش رد شدم و رفتم بالا.

روی صندلی ای که شمارش توی بلیطم ثبت شده بود نشستم و از پنجره پنهونی نگاهی بهش انداختم.نبود.فکر کردم رفته برای همین هندزفری از کیفم بیرون آوردم تا با آهنگ گوش دادن سرگرم بشم و همزمان رفتم تو تلگرام تا جواب پیام هتگای مهرداد رو بدم.

حین تایپ کردن پیام چشمم افتاد به یه جفت پا….

کفشهاش آشنا بودن و همونها هم لو داد کیه…

سرم رو آهسته بالا آوردم و بهش نگاه کردم.

ابروهامو بهم نزدیک کردم و بااخم پرسیدم:

 

 

-چیه؟ دوباره اومدی خط و نشون بکشی !؟

 

 

اینبار دیگه واسم قلدربازی درنیاورد.از توی کیف پولش چندتا تراول پنجاهی بیرون آورد و گرفت سمتم و گفت:

 

 

-شاید یه وقت لازمت بشه!

 

 

تو اون لحظه از اون کارش واز اینکه با من عین یه بچه گدا رفتار کرده بود به حدی ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواست از ته حلقوم سرش فریاد بکشم و پولاشو ریز به ریز بکنم….حیف ..حیف که نمیشد.

از روی صندلی بلند شدم و باخشم و نفرت گفتم:

 

 

-پولاتو بزار جیبت پسرعمو…من هیچ احتیاجی به این پولا ندارم…

 

-این فقط یه…

 

حرفشو بریدم و با غیظ گفتم:

 

 

-گفتم که…هیچ احتیاجی به پولت ندارم…بزار جیبت واسه زنت خرج کن….من گدا نیستم!

 

 

خیلی سریع گفت:

 

-من نگفتم تو گدایی…با اینکارهم نخواستم چیزی رو بهت بفهمونم!

 

 

خشمگبن ودلخور گفتم:

 

 

-چرااا با اینکارت دقیقا همینو میخواستی بهم بفهمونی…همینو….

 

 

-داستان سراییت احمقانه اس

 

پوزخند تلخ و عصبی ای زدم :

 

-اول با کارت بهم میفهمونی محتاج پولتم بعد هم بهم مبگی احمق!

 

 

سرشو تکون داد و دستشو رو پیشونیش کشید و بعد گفت:

 

-ببین تو…تو اشتباه میکنی.اه لعنت!

 

تند تند گفتم:

 

-آره من اشتباه میگم تودرست میگی…توخوبی….

 

 

دستمو به سمت خروجی دراز کردمو گفتم:

 

 

-بروووو…همین حالا! من نه به خودت احتیاج دارم و نه به پولت!

 

اول خیره نگاهم کرد.بعد پولارو چپوند تو جیبش و آخرسرهم راهشو کج کرد و رفت…

 

#پارت_۱۹۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

با صدای پسر جوون چشمای خوابالود و پلکهای روهم افتاده ام روازهم باز کردم.

پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.

ترمینال تهران بودیم…خنده ام گرفت.اونقدر اعصابم به خاطر رفتار نیما خورد بود که اصلا فکر نیمکردم خوابم ببره اما بعدشم که خوابم برد فکر نمیکردم وقتی بیدار بشم خودمو اینجا ببینم.

بارون میومد و هوا بشدت سرد بود.

دکمه های پالتوم رو که دو سه تا بیشتر نبودن بستم و کوله ام رو روی دوشهام انداختم و پیاده شدم و همزمان گوشیم رو چک کردم.

یکی دوتماس بی پاسخ از مهرداد داشتم.شماره اش رو که گرفتم چند ثانیه بعد جواب داد:

 

-دیگه فایده نداره.تو سر اینکه من هر وقت زنگ نمبزنم جواب نمیدی باید تنبیه بشی راه درو هم نداره….

 

 

چون همچنان خوابالود بودم با همون لحن خمار از خواب گفتم:

 

 

-ببخشید.خواب بودم…تنبیه هم بی تنبیه چون تمام دفعاتی که جواب ندادم دلایلم موجه بودن… حالا بگو کجاااایی!؟

 

 

خم شدم و وسایلم رو ازاون پشت برداشتم و بعد هم کلاه پالتوم رو روی سرم انداختم تا صورتم خیس نشه و همزمان گوش سپردم تا ببینم اون چیمیگه:

 

 

-من…!؟ من هرجا تو باشی منم همونجام

 

خندیدم:

 

-هرجا باشم.حتی تو توالت…

 

-بی ادب! خب…بیا جلو…همینطور بیا جلو…

 

-رو به رومی!؟؟

 

اینو پرسیدم واول رو به رو و بعد اطرافم رو نگاه کردم اما ندیدمش.

عاجز پرسیدم:

 

-کوشی پس!؟ چرا نمی بینمت!؟

 

-تو فقط بیااا…بازم بیااا

 

-مهردااااد…خسته ام….هیکلم خیس آب شده بگو کجایی دیگه….

 

-گفتم که بیا جلوو

 

-بدجنسسس!

 

همونطور که راه می رفتم یه نفر از پشت دستشو چندبار زد روی شونه ام.برگشتم و وقتی به پشت سر نگاه کردم با صورت خندون مهرداد رو به رو شدم.

خندیدمو با رها کردن وسایلم خودمو انداختم تو بغلش درحالی که هردو زیر بارون خیس خیس شده بودیم.سرمو رو شونه اش گذاشتم و باحلقه کردن دستهام به دور شونه اش گفتم:

 

-مهرداااااد…

 

کشدار و پر محبت و با صدایی که وسعت دلتنگیش رو نشون میداد:

 

 

-جوووون مهرداد.دیونه ی من…چقدر دلم واسه این مهرداد گفتنات تنگ شده بود !

 

هردو نامحسوس عطر تن های همدیگه رو بو کشیدم ولی همونطور که من اینو فهمیدم شک نداشتم که اونم این موضوع ریز رو گرفته.

دستشو پشت کمرم کشید و به خودش فشارم داد اونقدر که کم مونده بود تو آغوشش مچاله بشم!

 

 

توهوا چرخوندمو گفت:

 

 

-چقدر دلم واست تنگ شده بود لعنتی!

 

صورتامون خیس خیس شده بود.از بغلش اومدم پایین اما اون دوباره با کشیدن دستم منو به خودش فشرد.

دستامو رو پهلوهاش گذاشتم و گفتم:

 

-مهرداااد…ملت دارن نگاه میکنناااا….

 

 

-خب بکنن…بغل کردن کسی که دوستش دارم جرم!؟

 

 

-مهرداددد…

 

 

-جااااان….

 

-اینجا نه خب…

 

کوتاه اومد و علیرغم میل باطنیش گفت:

 

-هَیییی…باشه…فقط به خاطر تو…

 

-نگاهمو دوختم به آسمون و باخنده ودرحالی که چشمام بخاطر قطره های بارون باز نمیشدن گفتم:

 

 

-خیس شدم…

 

بدو برو سوار ماشین شو.من وسایلتو میارم…

 

 

اون خم شد و وسایلم رو برداشت و منم بدو بدو سمت ماشین رفتم و سوار شدم.

دستهام یخ یخ بودن و بدنم سرخ و سرد از سرما.

دستامو جلوی بخاری ماشین گرفتم و همزمان زنگ زدم به مامان و بهش گفتم که رسیدم.

مهرداد وسایلم رو عقب گذاشت و اومد پشت فرمون نشست و گفت:

 

 

-خببب….پس بالاخره اومدی! موش درتله!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

-من موشم !؟؟

 

-آره دیگه…موش منی.خب.دیشب چی میگفتی یه نفر مزاحمت شده بود!؟

 

 

سرمو به عقب تکیه دادم و گفتم:

 

-اهوم…پسر عموم بود.وای مهرداد.نمیدونی چقدر ازش متنفرم.پسره ی عقده ای راه منو سهند رو گرفته بود و رسما تهدیدم میکرد که هرچیزی رو که دیده به مامانم میگه …باور کن اگه سهند بخاطر من سکوت نمیکرد و نمی رفت حتما اونجا قشقرق راه مینداخت.

یه جوری رفتار میکرد انگار کس و کار من… وای مهرداد.چقدر دلم میخواست کله اش رو از جا بکنم!

 

 

از ترمینال زد بیرون و گفت:

 

 

-پسرعموت؟؟ مجرد یا متاهل !؟

 

 

به صورت بهم ریخته اش نگاه کردم.به شک افتاده بود.یا بهتره بگم غیرتی شده بود.خندیدمو گفتم:

 

 

-متاهل!

 

آهانی گفت و سرش رو تکون داد و بعد پرسید:

 

-ترمینال تورو دید!؟

 

یادش که میفتادم عصبی و بهم ریخته میشدم.دندونامو روهم فشار دادم و بعد گفتم:

 

 

-ووووی…یادش که میفتم دلم میخواد برگردم شیراز دوتا بزنم زیرگوشش و برگردم.نمیدونم خبر مرگش یهو از کجا پیداش شد ! به خیالش مچ منو با سهند گرفته و اون دوست پسرم…

تهدیدم کرد.بعدشم اومد و عین گداها چندتا تراول گرفت سمتم…هه…پسره ی پررو…

 

-بهش فکر نکن.بره به درک!

 

 

با حرص گفتم:

 

 

– باورت نمیشه…من بارها زن خودشو با یه مرد دیگه دیدم.چرا بجای من نمیره زن خودشو نصیحت بکنه!؟؟ واقعا مزخرف ! خب…بگو ببینم ! منو میخوای ببری کجا!؟

 

سرشو به سمتم چرخوند.با عشق نگاهم کرد و گفت:

 

 

-دلم میخواد پیشت بمونم.یه ثانیه هم دیگه نمیتونم ازت دور بمونم

 

ولی چه کنم که باید برگردم کارخونه…

 

 

صورتم پکر شد.با قیافه ای بهم ریخته نگاهش کردم و گفت:

 

 

-مهردااد…یعنی من تنها تو خونه بمونم!؟

 

 

دستشو سمت کلاهم دراز کرد.زدش عقب و بعد با انگشتاش موه های خیسمو بهم ریخت و گفت:

 

 

-تا تو یه استراحت کوچیک بکنی من رفتم و برگشتم ناهارم برات میگیرم.تو بخور و بخواب تا وقتی که من بیام.آخه فکر نکنم واسه ناهار برسم که بیام پیشت…

 

خمیازه ای کشیدمو گفتم:

 

-منو از اون سر کشیدی اینجا که خودت بری کارخونه و حتی واسه ناهار هم نیای!؟ولی باشه..چون تویی قبول!

 

خحدید و با کشبدن لپم گفت:

 

 

-چقدر آخه تو خوبی….از بس خوبی حرص آدمو درمیاری!

 

 

خسته لبخندی زدم و صدای موزیک رو بیشتر کردم!

 

#پارت_۱۹۹

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

منو رسوند خونه و از اونجایی که خودش باید می رفت کارخونه و کارهای عقب مونده اش رو انجام میداد نتونست پیشم بمونه.

درو بستم و رفتم داخل…

من عاشق این خونه بودم آخه ترکیبی بود از رنگهای شاد و زیبا….پرده های زرد…مبلهای خردلی رنگ…وسایل باحال و آنتیک و خونه ای که هم نماش و هم داخلش معماری خاص و جالبی داشت.

چند نوع غذاهایی که مهرداد برام خریده بودم رو گذاشتم رو اپن و رفتم توی اتاق.

وسایلم رو گوشه ای از اتاق گذاشتم و همزمان که دکمه های پالتوم رو باز میکردم گشتی توی خونه زدم خونه ای که عاشقش بودم و همیشه به صاحبش بخاطر داشتن همچین خونه ای غبطه میخوردم . ولی…

برام غیرمعمول و غیر طبیعی بود …اینکه به آدم صاحب همچین خونه ای باشه بعد ولش کنه و بره!

پالتو و شالم رو، آویز کردم و بعد رفتم سمت مبلهای راحتی باحال کنار شومینه.

لم دادم روش و پاهامو دراز کردم و رو به آتیش داغ شومینه گرفتم تا گرم بشن.

تازه چشمام میخواست گرم بشن که تلفنم زنگ خورد.

دستمو سمت گوشی دراز کردم و برداشتمش.تا گفتم الو صدای شاکی پگاه خنده ای روی لبم نشوند.

حالا که صداشو شنیدم فهمیدم چقدردلم واسش تنگ شده.

 

-به به!دست تموم نارفیقها و بی وفاهارو که تواز پشت بستی !

 

-چطوری عزیزم!؟

 

-حالا که خودم زنگ زدم شدم عزیزم؟

 

خندیدمو گفتم:

 

-نه تو همبشه عزیز بودی!

 

-ای شیطون! کجایی الان!؟

 

-اووووم…پیش مهرداد.البته الان خود مهرداد اینجا نیست.سرکار…

 

-یعنی اومدی تهرون..الان خونه خودشی!؟

 

-نه خونه ی دوستشم.البته دوستش الان خارج کشور…

 

خندید و با صدایی پر شیطنت گفت:

 

-ای شیطونننننن…بگو خونه خالی هستی!

 

-تو کجایی!؟

 

-من بیرونم.اومدم قدم بزنم..یکمم خرید داشتم!

 

-خب پس سر خرو کج کرد بیا اینجا ناهارو باهم بزنیم.

 

-مهردادهم هست!؟

 

-نه…اون کارخونه اس خودش گفت احتمالا واسه ناهار هم نرسه بیاد.تا تو بیای هم بساط جایی آماده اس هم ناهار…

 

-ای به چشم.آدرسو برام اس کن!

 

از روی مبل راحتی بلند شم و رفتم سمت آشپرخونه.چایی درست کردم و همزمان زنگ زدم به مهرداد.همونطور که خودش قبلا گفته بود اینبارهم گفت که نتونست بیاد ناهار.بهش گفتم پگاه میخواد بیاد پیشم و اتفاقا خوشحال هم شد که تا اومدن خودش تنها نیستم.

چای دم کردم و غذاهارو رو بردم تو نشیمن تا کنار شومینه ناهارو چایی رو بخوریم!

بیست دقیقه بعد سرو کله اش پیدا شد.

زنگ زد و درو براش باز کردم.

هیکلش خیس اب بود اما از امون لحظه ورد حتی نتونست به من سلام کنه چون چشماش گرد بود و دهنش عین غار باز…

حیرت زده گفت:

 

 

-وااااای ابلفضل…اینجا واقعی یا رویاییه!؟ من تو واقعیتم یا تو خیال!؟

 

درو پشت سرش بستمو گفتم:

 

-منم اولینبار وقتی مثل تو اومدم اینجا همین حس و حال رو داشتم!

 

کیفشو زمین گذاشت و چرخی به در خودش زد و گفت:

 

-وای خدایااا…آخرین باری که یه همچین جای خفنی دیدم تو فیلم ارباب حلقه ها بود.خونه ی یکی از هابیت ها….

 

خندیدمو گفتم:

 

-خیلی خُلی! بگو ببینم…اول ناهار…یا اول چایی!

 

نشست رو مبل راحتی کنار شومینه و همچنان سرگرم تمااشای اطراف جواب داد:

 

 

-اول ناهار بعد چایی!حالا کلک…بگو ببینم از کی تاحالا اینجا با مهرداد جونت درحال خوش گذرونی هستی!؟؟ هان!

 

چپ چپ نگاهش کردم و بعد جواب دادم:

 

– من تازه رسیدم تهرون …

 

غدا و مخلفات رو گذاشتم تو سینی و اومدم تو نشیمن.شال گردنم که دور گردنش پبچونده بود رو ورآورد و گذاشت یه گوشه و درست همون موقع بود که من چشمم به رد زخم زیر چونه اش افتاد.

متعجب پرسیدم:

 

-صورتت چیشده!؟

 

-دعوا…

 

-با کی!؟

 

-با یه سلیطه! با یه هرزه که مدام تو فکر جدا کردن من و آرتین….دعوا کردیم تو خیابون گیس و گیس کشی….

 

 

با تاسف نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-بخاطر آرتین گیس و گیس کشی کردی؟؟ تو دیگه کی هستی!؟ حالا زدی یا فقط خوردی!

 

 

کمک کرد تا وسایلو روی میز بچینم و بعد گفت:

 

-آره بابا…منم بیکار ننشستم که…اونقدر موهاشو کندم که دیگه با هیچ اکستنشنی نتونه کچلی هاشو بپوشونه…یه بادمجونم خوابوندم زیر چشمش….بهار…

 

.سرمو بالا گرفتم و به صورتش که تو لحظه پکر شده بود خیره شدم و گفتم:

 

 

-جان!؟

 

-دختره میگفت خیلی وقت با آرتین دوست….میگفت به بچه انداخته….نمیدونم چاخان کرده یا راست گفته!

 

-بعد تو بجای اینکه ازش سوال بپرسی کتک کاری راه انداختی و تهش شد این خط سرخ روی چونه ات!

 

رفت تو فکر.یکم باخودش شرایط پیش اومده رو سنجید و گفت:

 

-بهار…چاخان کرده مگه نه !؟

 

سرمو بلند کردم و چشم دوختم به صورتش که تو لحظه غمگین شده بود.

احساس کردم تو اون لحظه فقط دوست داره از من تائید شدن حرفش رو بشنوه تا آروم بشه برای همین گفتم:

 

-آره چاخان کرده‌…

 

 

بشقاب غذارو کشید سمت خودش و گفت:

 

 

-این دختره حسود من شک ندارم چاخان کرده…بخور…غذات رو بخور از دهن نیفته!

 

 

لبخند کمرنگی زدم و قاشق چنگال رو برداشتم.اما

 

#پارت_۲۰۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

ناهار رودر کنارپگاه خوردم و این بهتر از تنهایی بود.

من گاهی دلم به حال خودم و پگاه میسوخت.اونم مثل من معطل مردی بود که صدتا صاحاب داشت.

با این تفاوت که اون هم پدرش زنده بود هم مادرش ولو اگر جدا ازهم بودن و اینکه…اون پولدار بود.هم پدرش و هم مادرش! و از طرف هردوی این آدمای زندگیش مورد حمایت مالی قرار میگرفت برای همین اگه از آرتین جدا میشد فقط درد روحی و عاطفی رو اونم واسه یه مدت باید تحمل میکرد ولی من….

کیفش رو انداخت رو شونه اش و همونطور که نخ دندون می کشید گفت:

 

 

-دم مهردادشون گرم….خیلی چسبید.میگم میخوای من بمونم!؟ میگن وقتی یه دختر و یه پسر تنها تو یه خونه باشن نفر سوم شیطون! میخوای من بمونم که نفر سوم من باشم نه شیطون!؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

-آهاااان…خیلی دوست داری بمونی!؟؟ اونوقت تو هم باید تشریف بیاری رو تخت و به مهرداد حال بدی!

 

چشمکی زد و گفت:

 

-آاااخ کوراز خدا چی میخواد…؟؟؟

 

خیلی آروم زدم به بازوش و گفتم:

 

-عجب پرروبی هستیاااا…توخودت حاضری آرتینو با من تقسیم بکنی که من مهردادو دودستی بهت بدم !؟ حالا بگو ببینم…میری خونه پیش آرتین…!؟

 

 

نخ دندون رو انداخت تو سطل کنار آینه و بعد همونطور که شال قرمز رنگشو دور گردنش میپیچوند جواب داد:

 

 

-نه چون نمیاد خونه وقتی هم اون نمیاد خونه من ترجیح میدم برم پیش مامان….

 

 

رو پنجه پاهاش بلند شد.دستاشو رو شونه هام گذاشت و با ماچ کردن گونه ام گفت:

 

-خب دیگه من باید برم.این مدت اصلا نتونستم درست و حسابی بخونم..برم که لااقل در حد پاسی چند کلام بخونم!مرسی بابت غذا..بابت چایی دبش…بابت دعوت به این خونه خوشگل که تونستم کلی عکس باحال تو فضاهای مختلفش بگیرم…

 

 

با خنده صورتش رو بوسیدم و تو چهارچوب درایستادم.رو پله ها نشست و شروع کرد سلفی گرفتن …

نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم آخه اون تقریبا تو تمام نقطه های این خونه از خودش سلفی گرفته بود.اینبارهم روی پله ها ایستاد و از من و خودش چندتا سلفی گرفت و تازه بعد پر شدن گالری گوشیش بود که رضایت به رفتن داد.

درو بستم و رفتم سمت آینه.

موهام رو سفت بستم و رفتم تو آشپزخونه.ظرفهارو شستم و دوباره برگشتم تو نشیمن….

رو فرش پشمی و ترم جلوی شومینه دراز کشیدم و یه بالش گذاشتم زیر دستهام و مشغول ورق زرن کتابم شدم.

باید هرجور شده خوندن این کتاب رو تو این یکی دوروز باقیمونده مرور میکردم وگرنه حتما گند میزدم.

داشتم زیر نکات مهم خط میکشیدم که دوتا دست از پشت رو چشمهام نشست.

جیغ از ترس کشیدم و سرمو چرخوندم که با مهرداد رو به رو شدم.

ظاهرا صورت وحشت زده و رنگ پریده ی من خیلی براش جالب بود که شروع کرد خندیدن…

به پشت دراز کشیدم و با بستن چشمام شروع کردم نفس عمیق کشیدن….

کنارم نشست و گفت:

 

-اووووووه….قیافه شوووو…

 

دستمو رو قلبم گذاشتم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

 

 

-خدا لعنتت کنه مهرداد….قلبم اومد تو دهنم!

 

 

خنده هاش که تموم شدن گفت:

 

 

-باز کن چشماتو …باز کن!

 

 

با باز کردن چشمام، تو همون حالت بهش خیره نگاه کردم.

عین جن اومده بود تو خونه..اونقدر بی سرو صدا که اصلا متوجهش نشده بودم.

درحالی که همچنان احساس ترس و اضطراب داشتم و بخاطرش قلبم تند تند و بی رحمانه تو سینه ام میتپید پرسیدم:

 

 

-تو کی اومدی!؟ چرا من نفهمیدم!؟

 

 

ابروهاشو با شیطنتت بالا و پایین کردو جواب داد:

 

 

-من عین جن و روح و پری نیومدم .تو اونقدر تو بحر درس بودی که متوجه ام نشدی!

 

اینو گفت و با کنار گذاشتن گوشی و سوئیچ ماشین خیلی آروم دراز کشید رو تنم اما بدون اینکه سنگینی وزنشو روم بندازه….

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با صدای آرومی گفت:

 

 

-نمیدونی چقدر خودخوری کردم تا رسیدم اینجا…

 

 

پاهامو رو پاهاش گذاشتم وبا حلقه کردن دستهام به دور تنش گفتم:

 

 

-دلت واسم تنگ شده بود!؟

 

زبونمو لیس زد و گفت:

 

-خیلی!

 

خندیدم:

 

-خیلی یعنی چقدر !؟

 

لبهاش رو مماس لبهام قرار داد و گفت:

 

-خیلی یعنی…یعنی …خیلی یعنی عین بچه مدرسه ای که بخواد بپیچونه که زودتر به بازی فوتبال برسه عین همونا کارارو پیچوندم که زودتر خودمو به تو برسونم….

 

اینو گفت و لبهاشو روی لبهام گذاشت و بی طاقت شروع به مکیدنشون کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x