رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 21

0
(0)

 

بلند شد.دستشو به سمتم دراز کرد تا از روی فرش بلند بشم.خصوصا که هوا نسبتا سرد بود و هردوی ما لخت و عریون!

دستمو توی دستش گذاشتم و از روی فرش بلند شدم.کشیدم تو آغوش خودش و رفتیم سمت اتاق خواب.

درو باز کردو گفت:

 

 

-سردته !؟

 

-نه خیلی!

 

باهم رفتیم سمت تخت خواب.اون پتورو برداشت تا من زیرش دراز بکشم.اون جای گرم و نرم واقعا لذت بخش بود.

لبخند عریضی زدم و وفتی کنارم دراز کشیدم پامو روی پاش انداختم و سرمو چسبوندم به سینه اش و گفتم:

 

 

-من عاشق این خونه ام ! عین رویا میمونه..عین خیال…حتی این تخت اونقدر گرم و نرم که آدم همه اش حس میکنه روی ابرها دراز کشیده….

 

دستشو رو کمر لختم کشید و گفت:

 

 

-اگه خیلی دوستش داشنه باشی من اینو از رفیقم میخرم…هرچقدر که پول باباش بخواد میدم…نفروخت هم یکی عینش رو واست میسازم….

 

سرمو از رو سینه اش برداشتم و به چشمهای خیره به سقفش خیره شدم و گفتم:

 

 

-واقعا اینجارو میخری!؟؟

 

بالاخره نگاهشو از سقف برداشت:

 

-آره…میخرمش….میخرمش که فقط برای من باشه و تو…نه کس دیگه ای….

 

 

لبخندی به پهنای صورت زدم.حتی تصورش هم تنمو مورمور میکرد چه برسه به واقعی شدنش.

با این حال…بعید بدونم اونی که اینجارو ساخته باشه حاضر به فروشش باشه!

موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

 

 

-من که بعید بدونم…

 

-در چه مورد!؟

 

-در مورد اینکه رفیقت راضی بشه اینجارو بفروشه.

 

تو گلو خندید و گفت:

 

-بنظرت کسی که یه خونه و یه موقعیت درجه یک تو شهری مثل شیکاگو داره…اقامت دائم…کار عالی….زن آمریکایی…حاضر میشه برگرده اینجا!؟

اون نصف عمرشو خارج از ایران بوده.کلید این خونه نه یه سال و دوسال بلکه یه عمره که دست من ….داشتن و نداشتنش واسه اون فرقی نداره….

 

پنجره ها دایره ای شکل بودن و پرده ها رنگی….تخت خواب شکل قایق بود و تم اتاق دریا….هین عالی بود..عالی و رویایی.

دستمو رو سینه اش گذاشتم و گفتم:

 

 

-من عکسهای اینجارو به سهند نشون دادم….

 

کلید کنار تخت رو زد تا اتاق تاریک بشه و فضا مناسب برای خواب و بعد پرسید:

 

-منظورت همون دوست خاص گرامیتونه!

 

دستمو از سینه اش بردم پایینتر و گفتم:

 

-دوست خاص….دوست خوب!دوست عالی!

 

موهامو با دستاش توهوا نگه داشت و گفت:

 

-اگه قبلا درمورد این دوست خاص به سری توضیحات خاص به من نمیدادی الان یه فصل کتک مفصل از من نوش جان میکردی!

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-بدجنس! این چیزی بود که نمیشد از تو مخفیش کرد.

 

 

متفکرانه پرسید:

 

-ببینم.حالا از من حرفی که به این دوست خیلی خوب و خیلی خاص نزدی!؟

 

 

-نه…تو فعلا یه رازی.یه راز غیر قابل رو کردن.بجز پگاه که نمیشد ازش مخفی نگه دارم…

 

موهامو که ول کرد اونا ریختن روی صورتم.سرمو تکون داوم تا از روی چشمام کنار برن واون بیخیال گفت:

 

 

-خب این یه مورد خیلی مهم نیست…حالا من میتونم دوتا چیز ازت بخوام خوشگله!؟

 

 

کنجکاو گفتم:

 

 

-چی!؟

 

-یکی اینکه دستتو پایینتر از این نبری چون کم کم داری منو وسوسه میکنی یه دور دیگه به اعمال مثبت هجده فکر کنم و دوم اینکه….

 

 

مکث کرد.مثلا مظلومانه بهم خیره شد و گفت:

 

 

-بگم نه نمیاری!؟

 

دستمو قاب صورتش کردم و گفتم:

 

 

-حالا تو بگو….شاااااید قبول کردم….

 

 

فیافه ای مطلوم به خودش گرفت و بعد گفت:

 

 

-دلم میخواد تو همینطور لخت برای من برقصی!

 

 

هم تعجب کردم هم خندیدم

.عجب هوسی کرده بود اونم بعداز یه رابطه طولانی و پر تب و تاب….

با خنده پرسیدم:

 

 

-برقصم!؟

 

-آره…بلندشو جلو چشمام برقص…همینطور لخت…من عاشق تنمتم…عاشق سینه های خوش فرمت..عاشق باسن قلمبه و جنیفریت….عاشق رنگ مهتابی تنت…عاشق موهای بلندت…تو منو دیوونه میکنی…

 

 

انگشتمو جلو چشماش تکون دادم و گفتم:

 

 

-آی آی…داری خرم میکنی!؟؟

 

-نه…میخوام به فانتزیم جامه ی عمل بپوشونی پس پاشو برقص….پاشوووو…

 

#پارت_۲۰۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

انگشتمو جلو چشماش تکون دادم و گفتم:

 

 

-آی آی…داری خَرم میکنی!؟؟

 

 

-نه…میخوام به فانتزیم جامه ی عمل بپوشونی پس پاشو برقص….پاشوووو…در ضمن من خودم خَر توام…پس بهونه نیار !

 

 

نگاهی به سرو تن لختم انداختم و گفتم:

 

 

-اینجوری آخه! لخت که نمیشه!

 

خیلی آروم به سمت پایین هُلم داد و گفت:

 

 

-اتفاقا همینطوری لختش خوب!

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-ئِه هل نده مهردااااد….

 

 

اول قلقلکم داد بعددقیقا همون کاری رو باهام کرد که ازش میخواستم انجام نده یعنی با دو تا دست هُلم داد پایین تخت و بعدهم شروع کرد بلند بلند خندیدن.

دستمو به زمین تکیه دادم و با بلند شدن از روی زمین دستامو رو سینه هام گذاشتم و گفتم:

 

 

-مهرداااااد خیلی بدجنسی!

 

 

خودشو کشید بالا و با خنده دستشو به سمتم گرفت و گفتم:

 

-ها ها ها….برقص…برقص….برقص خوشگله!

 

ظاهرا باید کوتاه میومدم.لبخند زدم.صاف ایستادم و بعد تصمیم گرفتم لخت و عریون براش برقصم.همونطور که دلش هوس کرده بود!

 

 

-خب پس یه آهنگ خوشگل بزار!

 

 

راضی از اینکه من بالاخره تسلیم شدم گوشیش رو برداشت و گفت:

 

 

-ای به چشم! یه آهنگ برات بزارررررم تووووپ

 

 

اینو گفت و چند تا آهنگ برام پلی کرد تا من یه کدوم رو برای رقصیدن بپسندم. کلملت رو کشدارو باحال ادا میکرد.

با چنان ذوقی مشغول جست و جوی آهنگ شد که خوشحال شدم از برآورده کردن خواسته اش…

دو سه تای اولی رو نپسندیدم تا وقتی که یه آهنگ از معین گذاشت‌.

خوشحال ابرو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-آهااان…این بهتره!

 

-پس همین!

 

-بله همین!

 

 

دستهامو باز کردم و اول با پاهام رقصیدن رو شروع کردم

محو تماشام شده بود…وفتی سینه هام تکون میخوردن‌…وقتی باسنم می لرزید…وقتی کمر باریکم خم و کج میشد و قوس بر میداشت.

چرخیدم و موهام با چرخش ملایمی توهوا به گردش در اومدن….

مبهوت بدنم ، آب دهنش رو به سختی قورت داد و پاهاشو از تخت آویزون کرد.

حین رقص نگاهی به صورتش انداختم.

قرینه ی چشماش از هیجان تماشای بدن من می دوید‌.

گاهی به سمتش می روفتم و واسش نلز و غمزه میومدم…مات و مبهوت دستشو سمتم دراز میکردم اما من دوباره عقب می رفتم.

سینه ی ستبرش آهسته بالا و پایین میشد و نگاهش هرجا که می رفتم دنبالم میکرد.

دیگه نتونست فقط بشینه و تحمل بکنه، دو تا دستشو دو طرفش گذاشت و خواست بلند بشه که همون موقع تلفنش زنگ خورد.

ابستادم و به گوشیش نگاه کردم.

برداشتش نگاهی به صفحه اش انداخت.دیدم که تو لحظه صورتش عبوس شد.اما بعد گوشی رو کنار گذاشت و گفت:

 

 

-ولش کن….

 

 

دیگه نتونستم به رقصم ادامه بدم و پرسیدم:

 

 

-کی بود!؟

 

عصبی جواب داد:

 

-نوشین

 

تلفنش دوباره زنگ خورد.باز خواست جواب نده اما من رفتم به سمتش و گفتم؛

 

 

-جواب بده مهرداد…ببین چی ازت میخواد

 

عاجز و خسته گفت:

 

-میشه اینکارو نکنم!؟

 

کنارش نشستم.پتورو تا بالای سینه ام بالا آوردم و گفتم:

 

-نه جواب بده….نزار در موردت به شک بیفته.

 

 

نفس عمیقی کشید و غرولند کنان گفت:

 

 

-همیشه باید عین خروسای بدمحل باشه…اه‌اه…بدموقع…همیشه بدموقع…گند زد به همچی…

 

ایمو گفت و شماره اش رو گرفت….

پتورو زیر گلوم ثابت نگه داشتم و به نیمرخش خیره شدم.

نوشین خیلی زود جواب داد و من ناخواسته به مکالمه اش گوش سپردم:

 

“باشه…باشه میرم…نه امروز وقت نکردم…گفتم وقت نکردم‌‌‌‌….نه…نه جای دیگه ای ام…فردا صبح یا عصر میرم جواب رو میگیرم…چرا اینقدر عجله داری…گفتم که….نه شب نمیام خونه….نه….پیش یکی از دوستامم….منتظر نمون….باشه….باشه دیگه فراموش نمیکنم.فعلا ”

 

به محض اینکه گوشی رو از کنار گوشش پایین آوردپرسیدم:

 

-تو و نوشین آزمایش گرفتین!؟؟

 

سوال من ساکتش کرد.گوشیش رو گذاشت کنار و برای جواب ندادن به سوالم گفت:

 

 

-من برم یه لیوان آب بخورم….

 

#پارت_۲۰۳

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

وقتی برگشت توی اتاق من لباسهام تنم بودم.

یه لیوان آب هم دستش بود.اول نگاهی به من که لباسم رو پوشیده بودم انداخت و بعد پرسید:

 

-آب میخوری!؟

 

سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم.لیوان آب رو داد دستم و بعد اومد کنارم نشست.

دستاشو پشت سرش گذاشت و بعد خودش تو سکوت من به حرف اومد و گفت:

 

-آره…ما آزمایش دادیم…یه سری آزمایش واسه بچه دار شدن….

 

لبهامو رو لبه ی لیوان گذاشتم و خیره به رو به رو گفتم:

 

-پس تصمیمتو گرفتی…میخواین بچه دار بشین!

 

 

یه نفس عمیق کشید.مکث کرد…لبهاشو روهم فشرد و انگار که نتونه یا براش سنگین باشه زدن این حرف با کلی تاخیر گفت:

 

 

-اگه…اگه با نوشین دنبال اینکارا نمی رفتم نق زدنهاش شروع میشد بدتر اینکه بابا همچی رو ازم میگرفت…همچی رو!

 

 

انگشتمو رو لبه ی لیوان و دور تا دورش کشیدم و سکوت کردم.اون موقع این رابطه حالت کثیفتری به خودش میگرفت و این حس من بود.اگه نوشین بچه دار بشه و من بخوام بازهم بخوام با مهرداد در رابطه باشم اون حس عذاب وجدانی که همچنان تو وجودم جریان داشت چند برابر میشد.

من گاهی واقعا فقط و فقط به همین دلیل دلم میخواست یه بار واسه همیشه از مهرداد جدا بشم و به این ارتباط غلط خاتمه بدم!

اسممو آهسته صدا زد همراه با میم مالکیت:

 

 

-بهارم….باور کن من تا جهان پابرجاست تورو فقط تورو دوست دارم!

 

 

بالاخره سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

 

-تو قراره بابا بشی…نوشین قراره مامان بچه ات بشه…بنظرت اون موقع این ارتباط قراره چطوری پیش بره؟؟ هان !؟ میخوای بابای بچه ای باشی که از زمان به دنیا اومدنش باباش بجز مادرش با کس دیگه ای در ارتباط بوده!؟؟

 

 

دستاشو تو موهاش فرو برد و نسبتا کلافه گفت:

 

-تو هیچی از زندگی من نمیدونی بهار…تو ققط چند ماه وارد زندگی من شدی. تو هیچی نمیدونی …

 

 

-هیچی یعنی چی مهرداد..؟هیچی یعنی چی که جیتونه توجیه کننده باشه!.

 

صدای نفسش به مپگوشم رسید.دستاشو ازهم باز کرد و مشغول توضیح شد:

 

 

-خیلیا وقتی منو میبینن صرفا به خاطر وضعیت مالیم به این فکر میکنن که من خوشبخترین آدم روی زمینم و باخبر نیستن که برادرم تو اوج جوونی تو تصادف سرش از بدنش جداش و مغزش به کف جاده چسبید…خبر ندارن مادر شادم یه زن افسرده ی خونه نشین شده که اگه قرصها و داروهاش نباشه دوروزم دووم نمیاره….خبر ندارن مجبور شدم دختری که دوستش داشتمو ول کنم و با زنی ازدواج کنم که چندسااال ازم بزرگتره…خبر ندارن خواهر بزرگترم سر جرو بحث با بابام با مردی که دوستش داشت عروسی کرد و بعد هم جوری رفت که ده سال یه بار هم نشد ببینمیمش….ما خونواده ی همیشه پولداری بودیم اما خوشبخت نه… من…من خوشی و آرامش رو فقط کنار تو تجربه کردم …فقط کنار تو…من قبل هز خو به من بعدلز تو فرقش خیلی زیاده

 

 

به چشمهاش نگاه کردم.چشمهای قهوه ایش دروغ نمیگفتن…آره.من شاهد بودم اون همیشه با نوشین جرو بحث داشت و روزای خوبش فقط همونهایی بودن که کنار من بود.

بهم نزدیک شد.دستشو دور گردنم انداخت و بعد با بو کشیدن عطر موهام گفت:

 

-من فقط تورو میخوام

 

-پس نوشین چی میشه؟

 

-نوشین فقط بخاطر اینکه اموالی که پدرم بهش داده بود رو پس نگیره حاضر شده بچه دار بشه

 

 

لیوان رو گذاشتم کنار و گفتم:

 

 

-ولی من اون روز تو جرو بحثهاتون شنیدم.شنیدم که نوشین میگفت قبلا تو ازش بچه میخواستی …میگفت اصرار شدید به انجام اینکار داشتی…

 

 

واکنشش نسبت به این حرفها در آنی تو چهره اش ظاهر شد.گارد گرفت و حق به جانب گفت:

 

 

-مثل سگ دروغ میگه….تو نوشینو نمیشانسی ولی من میشناسم…خیلی بیشتر از تو یاهرکس دیگه!

 

بازم به جشماش نگاه کردم به چشمایی که حس میکردم راست و دروغ رو باید از اونا فهمید.

دوباره گفتم:

 

 

-ولی تو اون روز هیچی بهش نگفتی و این دروغ رو به روش نیاوردی!

 

 

-چون دیگه حوصله جرو بحث کردن با نوشین رو ندارم.

نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم نه…فقط اونقدر واسم بی اهمیت که نمیخوام باهاش بجث کنم!

 

 

پذیرفتم..پذیرفتم که دیگه نباید دراین مورد صحبت بکنیم.سرمو پایین انداختم و موهام رو پشت گوشم زدم.

واسه عوض کردن جو پرسید:

 

 

– خانم اخمو…نمیخوای یه چیزی درست کنی بخوریم !؟

 

 

سرمو به سمتش برگردم و گفتم:

 

-چی میخوری !؟

 

 

سوال ساده ی هی اون حس و حال چند دقیقه پیشش بیرون کشیدش

دو طرف لبهاش کش اومدن ، گونه هاش جمع شدن و چشمهاش درخشیدن …

 

 

-تو هرچی درست کنی من با اشتاهی شدید میخورم…میخواد یه تخم مرغ ساده باشه میخواد اصلا گوسفند شکم پر….

 

 

لبخند زدم پتورو کنار زدم و با پایین اومدن از روی تخت گفتم:

 

 

-باشه.یه چیزی برات درست میکنم!

 

 

-پس منم برم یه دوش بگیرم!

 

 

اونم اومد پایین از پشت سر موهامو بوسید و جهت مخالف من راه افتاد سمت حموم….

 

#پارت_۲۰۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دلم میخواست بعداز اون روز و شب پر فعالیت دیگه هیچ صدایی نشنوم تا راحت و آسوده تا لنگ ظهر بخوابم اما صدای باز و بسته شدن در انتظاراتمو خراب کرد….پلکهامو آهسته و بعداز چند از ثانیه ازهم باز کردم….با اون چشمای خوابالودم تصویر مهرداد رو خیلی مات دیدم وقتی که رو به روی آینه ایستاده بود و دکمه های پیرهنشو میبست.

اون خواب در لحظه خوش جاشو به یه نگرانی و دلتنگی داد.آخه میدونستم وقتی اون داره لباس میپوشه یعنی میخواد بره و من نمیخواستم بره‌‌‌.

دلم میخواست باشه وبازم باهم لحظات خوبی داشته باشیم!

غلتی خوردم و با همون صدای خوابالود گفتم:

 

-میخوای بری مهرداد !؟

 

آخرین دکمه اش رو هم بست و بعد با لب خندون چرخید سمتم گفت:

 

 

-ئه بیدار شدی!؟؟ آره….باید برم….

 

یکم خودم رو کشیدم بالا…تکیه ام رو به تخت دادمو عین یه دختر لووس گفتم:

 

 

-مهردااااد…میشه نری!

 

خندید و اومد سمتم.لپمو کشید و گفت:

 

-منو اینجوری صدا نزن کثااااافت‌.‌..وسوسه میشم بمونمااا

 

-اتفاقا همین نیت رو دارم

 

-ای خبیثثث

 

اینو گفت و دوباره رفت سمت آینه و روی میز و داخل کشو ها دنبال ادکل گشت.سرمو باخستگی کج کردم‌.بیخیال موهای ریخته شده رو پیشونی و حتی چشمام اسمشو صدا زدم:

 

-مهردااااد…

 

-جوووون دلم

 

اونقدر قشنگ گفت “جون دلم” که دلم هوس کرد هزار بار دیگه هم صداش بزنم…

مظلوم نگاهش کردمو دوباره گفتم:

 

-میشه نری!؟

 

بالاخره یه ادکلن پیدا کرد.سرشو برداشت و با بو کردنش گفت:

 

-ساعت مچیش رو برداشت و همونطور که به دستش میبستش گفت:

 

-بهونه گیر شدیاااا

 

-خب من فکر میکردم میمونی….فرصت کم هست که باهم باشیم..

 

 

ادکلن رو گذاشت سرجاش و بعد گفت:

 

 

-فکر میکنی خودم دلم نمیخواد بمونم!؟‌فکر میکردم مشکلی پیش نمیاد و میتونم تا شب همینجا بمونم اما بهم زنگ زدن و باید برم

 

 

خمیازه ای کشیدمو گفتم:

 

 

-اهووم باشه…

 

موهامو دادم بالا.تمام بدنم خونمرده بود…یه جورایی رد بوسه هاش رو تنم جا مونده بود.

پتو رو کشیدم بالا و گفتم:

 

-بعد کارات میایی اینجا!؟

 

ساعت مچیش رو به مچش بست و همزمان گفت:

 

-واسه ناهار فکر نکنم برسم بیام اما چهار پنج عصر حالا یکم دیر یا زود برمی گردم‌…

 

دستمو زیر لپم گذاشتم:

 

-هیییی! باشه!

 

یه طرفم اومد.از تخت اومد بالا….رو زانوهاش حرکت کرد و وقتی بهم رسید گفت:

 

-بیا جلو ببینم…..بوسه ی صبحگاهی دلت نمیخواد؟؟

 

خندیدم و بشاش و سرحال گفتم:

 

-اگه از طرف تو باشه چرا که نه…..

 

اینو گفتمو سرمو بردم جلو.

صورتم تو حصار دوتا دستش قرار گرفت و لبهاش روی لبهام چرخید.

مطمئنا فقط میخواست ببوسه که زودتر بره سر کار اما وسوسه شد و ناخواسته بوسه اش به یه لب طولانی تبدیل شد….

به لبی که هردو منتظر بودیم ببینیم نفسهامون کی کم میارن که زمانش تموم بشه.

آب دهنشو حریصانه هورت کشیدم….

لذت بخش بود….دلم نمیخواست ازش جدا بشم…دوست داشتم لمسم کنه‌….بیشتر و بیشتر….

و انگار من لعنتی نبودم که دیشب تا صبح هی باهاش ور میرفتم….

عشق من انگار کمکم داشت خطرناک میشد و رنگ و بوی اعتیاد به خودش میگرفت….

دستاشو گرفتمو آوردم پایین و گذاشتم رو سینه هام.دوست داشتم سینه های لختمو فشار بده بده.

بین پاهام نبض خواستن میزد…حتی احساس میکردم اونم تحریک شده اما ناگهان عقب کشید.

نفس زنون بهم خیره شدیم.

چشمای اونو نمیدونم اما ندیده میتونستم حدس بزنم چشمای من پر از خواستن.

لبخند زد و گفت:

 

-میخوای!؟؟؟

 

تیکه اشو تو هوا گرفتمو گفتم:

 

-خیلیییی….

 

-پس سیر نشدی!؟؟

 

دستمو سمتش دراز کردمو گفتم:

 

-نهههه….میخوام….

 

دستمو گرفت و بوسید…و بعد گفت:

 

-منم خیلی دلم میخواد….ولی فعلا نمیشه…چون دیرم شده….

 

وقتی دوباره اومدم پیشت جوری خدمتت میرسم که دیگه حتی نتونی بلند بشی….

 

زبون ترمو دور تا دور لبهام چرخوندمو گفتم:

 

-بیصبرانه منتظر اون لحظه ام…

 

خندید و از روی تخت پایین رفت.حرفهای هردومون بیشتر جنبه شوخی داشت از راه دور بوسی براش فرستادم و اون قلب…البته با شوخ طبعی و خنده!

چشمک زد و از اتاق بیرون رفت و من دوباره روی تخت دراز کشیدم…

 

#پارت_۲۰۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

گاهی وقتها جامون اونقدر گرم و نرم که دلمون نمیخواد از اونجا بلند بشیم و دل بکنیم.

مثل من که هی از روی اون تخت خواب بلند میشدم و هی دوباره وسوسه میشدم که دراز بکشم اما دیگه لنگ ظهر شده بود و فکر امتحانات جزوه ی مرور نکرده عین دوتا دست زمخت و قوی منو از روی تخت بلند کرد.

موهامو با کش بستم و با کنار زدن پتو از روی تخت بلند شدم.قبل از هر چیزی دلم میخواست حموم بکنم و دوش بگیرم.

راه افتادم‌سمت حموم‌.میتونستم شرط ببندم سر اینکه باحالترین قسمت این خونه حتی باحالتراز ایوان قشنگش که رو به خیابون باز میشد حمامش بود.

حمامی که چند پله باید بالا می رفتیم تا وارد خود فضاش بشیم…فضای که طرح یه دریا رو به خودش گرفته بود.

یعنی خود وان روی آب قرار داشت آبی که بعدا میشد عوضش کرد….

پرده ها آبی…روی دیوار کاشی هایی با طرح دلفین و ماهی های رنگی….

اینجا هیجان انگیز بود و کوک درون آدم گنده هارو هم به وجد میاورد.

لبخند زدم و با باز کردن کش موهام و درآوردن دمپایی هام سه تا پله پایین رفتم و پامو گذاشتم تو آبی که ماهی ها داخلش این طرف اون طرف می رفتن!

این آب خیلی تمیز و معنیش این بود که مهرداد هرچند وقت یه بار کارای اینجارو میسپاره به یه نفر آخه همچین خونه ای واقعا نیاز به مراقبت و نگهداری داشت.

وان رو پر از آب گرم کردم و داخلش دراز کشیدم.

ناخواسته خندیدم.من کلی رو خودم کار کردم تا تونستم از اون تخت دل بکنم حالا چجوری میتونستم از این حموم باحال دل بکنم!؟؟؟

حمومی که کودک درونمو به وجد آورده بود…

پاهامو تو آب بالا و پایین کردم و تمام بدنمو به دست کفی کردم.

شده بودم عین این ندید بدیداااا….یا بچه هایی که عاشق آب بازی ان و حالا آوردنشون تو مکان رویایشون!

نیم ساعت بعد بالاخره گشنگی و قرُ قُر شکمم وادارم کرد از اونجا بزنم بیرون‌.

حوله رو تنم کردم و کلاهشو انداختم روی سرم ودرحالی که یه آهنگ از اَدل رو باخودم نجوا میکردم از رفتم توی نشیمن و کنار شومینا ایستادم و همزمان گوشیم رو چک کردم.

ساعت ۱۲ بود‌.نمیدونم چقدر فرصت داشتم که هم بتونم یه چیزی برای خودم درست بکنم و هم اینکه کتابمو مرور بکنم.

وشی رو گذاشتم کنار و دستامو رو به آتیش گرفتم که همون موقع صدای زنگ عین یه شوک منو سر جایی که ایستاده بودم ثابت نگه داشت.

اصلا انتظار کسی رو نداشتم‌‌هیچکس…

 

مهرداد هم که خودش کلید داشت پس کی میتونست باشه!؟

آب دهنم رو قورت دادم و یکم بی حرکت موندم که دوباره صدای خاص زنگ سکوت خونه رو شکست.

ترس سراسر وجودمو پر کرد. مضطرب و هراسون شروع کردم به گرفتن شماره ی مهرداد….

بوق میخورد ولی جواب نمیداد .شک کردم به اینکه قصد اذیت کردنم رو داشته باشه یا اینکه بخواد باهام شوخی بکنه هرچند گفته بود احتمال خیلی خیلی زیاد نتونه ظهر بیاد پیشم.

دوباره و دوباره زنگ به صدا دراومد.

بالاخره از اون حالت ساکن خارج شدم و با گامهای آروم آیفن تصویری رفتم .

دکمه رو زدم ولی کسی رو اونجا ندیدم و دقیقا همین محو بیشترو بیشتر ترسوند.

مضطرب و دل ناگرون شماره مهرداد رو گلفتم.

جواب ندادم..‌زیر لب زمزمه کردم لعنتی و دوباره از چشمی نگاهی به بیرون انداختم.

اگه کس و کار صاحبخونه باشه چی؟؟؟

اگه اصلا نوشین باشه چی!؟

وای خدایاااا…قلبم داشت میومد توی دهنم که گوشیم تو دستم ویبره خورد.

‌تا دیدم شماره مهرداد فورا جواب دادم:

 

-الو مهرداد؟؟؟ تو کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی!؟

 

-کجا میخواستی باشم عزیزن! کارخونه ام!

 

اینودرست میگفت چون سروصدای دستگاه هارو از پشت خط میشنیدم.

با همون حالت پر اضطراب گفتم:

 

 

-مهرداو یه نفر اومد اینجا..‌‌پشت در اما نمیدونم کیه هما چند بار زنگ زده!

 

 

خندید و بعد گفت:

 

-اتفاقل داشتم باهاش صحبت میکردم!

 

متعجب پرسیدم:

 

-با کی!؟

 

-باهمونی که پشت در!

 

 

گیج شدم.متعجب پرسیدم:

 

 

-یعنی چی!؟ میشه واضح حرف بزنی!؟

 

 

-من سفارش غذا دادم برات دیوونه‌…یاروهم الان دم در اتفاق به من تماس گرفت وگفت هرچقدر زنگ میزنه تو جواب نمیدی

 

دستمو رو قلبم گذاشتم و بعداز کشیدن یه نفس راحت گفتم:

 

 

-بترکی مهرداااااد.چقدر من ترسیدم.بهش بگو چند لحظه صبر کنه لباس بپوشم

 

 

خندید و گفت:

 

-چشممم دلبر!

 

لبخند زدم وهمونطور که سمت اتاق می رفتم و گفتم:

 

-مرسی

 

-بابت ؟

 

-بابت اینکه تو فکرم نبودی!بابت اینکه حتی وقتی نیستی هم حواست بهم هست

 

-من همیشه حواسم به تو هست..همیشه حتی وقتی حواسم بهت نیست هم، هم حواسم بهت هست

 

-دیوووووونه!

 

-اصلا چی بهتر از اینکه دیوونه ی او باشم! من برم!؟

 

-آره…برو.

 

گوشی روکنار گذاشتمو با عجله لباس پوشیدم و بعداز اتاق اومدم بیرون و دویدم سمت در و با باز کرد در غذاهارو از پیک گرفتم و برگشتم داخل‌‌‌‌….

 

#پارت_۲۰۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

باخستگی لای کتاب رو روهم گذاشتم و به کمر دراز کشیدم.

گردنم درد گرفته بود و نمیتونستم ترک عادت کنم.آخه من از وقتی خودم رو شناختم همیشه عادت داشتم موقع درس خوندن به شکم دراز بکشم اما حالا دیگه واقعا گردنم درد گرفته بود.

خیره بودم به سقف که حس کردم صدای باز شدن در به گوشم رسیده….

فورا نیم خیز شدم.خیره بودم به راهرو که بالاخره قامت بلندش لبخندعریضی روی لبهام نشوند.

بلند شدم و دویدم سمتش…پریدم تو آغوشش و گفتم:

 

 

-خسته نباشی عزیزمممم!

 

 

دستاشو دور کمرم حلقه کردو با دولا کردن کمرش و کوتاه کردن قامتش سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-سلام آرامش…

 

با لبخند رضایت بخشی که حاصل برچسب قشنگش بود ازش جدا شدم و گفتم:

 

-چقدر دیر اومدی!؟

 

 

انگار که خودش اینو قبول نداشته باشه پرسید:

 

 

-دیر اومدم !؟؟

 

 

سرمو عین بچه ها بالا پایین کردم البته همراه با یه لبخند:

 

 

-اهوووم!

 

گردنش رو با خستگی تکون داد و بعد رفت سمت مبلها و با کرختی خودشو ولو کرد رو مبل و گفت:

 

 

-تازه من خودم ذوق اینو داشتم که چقدر امروز تونستم زود بیام…..چایی نداریم!؟

 

 

نگاهی به صورت خسته اش انداختم و گفتم:

 

 

-الان برات درست میکنم! تازه دم تازه د م!

 

 

تشکرد کرد و بعد دستاشو از پشت قفل کرد و زیر سرش گذاشت و بعدهم پرسید:

 

 

-بازم داشتی درس میخوندی خرخون!؟

 

 

حتما چشمش افتاده بود به جزوه ها. پله هارو بالا رفتم و خودمو رسوندم به آشپرخونه و جواب دادم:

 

 

-اصلا از حس و حالی که آدم سر جلسه امتحان هیچی ندونه و هی مجبور بشه اینور اونورو نگاه بکنه خوشم نمیاد!

 

 

کنترل رو روشن کرد و من از آشپزخونه به خوبی میتونشتم ببینمش:

 

 

-خب دوست و رفیق واسه همین موقعه هاس دیگه! از پگاه بخواد واست بگه!

 

 

کنار جایی ساز موندم و بعد گفتم:

 

 

-اولا که هرکس براساس شماره رو صندلی میشینه دوما پگاه خودش از من بدتر…

 

خندید ولی خسته و بعد گفت:

 

 

-آهان پس پگاه خودش التماس دعا داره !

 

 

-بعله دقیقااا

 

 

چایی که آماده شد دوتا لیوان گذاشتم تو پیش دستی و اومدم پیشش…از رنگ و لعابش تعریف کرد وهز م خواست کنارش بشینم رو مبل …

لیوان رو دادم دستش اون همیشه دوست داشت چاییش رو نسبتا داغ بخوره…

بهش چسبیدم و اون یکی از دستهاشو دور گردنم انداخت.

پرسیدم:

 

-امشبم اینجا میمونی؟

 

 

لبخند زد:

 

 

-دلت نمیخواد بمونم؟؟

 

 

-برو دیوونه ..من که ازخدام

 

-آره میمونم….

 

-نوشین چی میشه؟ گیر نمیده!؟؟

 

 

چپ چپ نگام کرد و بعد پرسید:

 

 

-تو هنوز نفهمیدی که منو نوشین اگه دهشب چشت سرهم خونه نباشیم باز از نظر خودمون همچی طبیعیه

 

 

شونه هامو بالا و پایین کردمو گفتم:

 

 

-خب…گفتم شاید اینبار گیر بده….راستی.منم دیگه مثلا فردا شب باید برم خونه…شنبه اولین امتحانم….

 

به خودش نزدیکترم کرد.رو به تلویزیون گفت:

 

 

-چشممم…فرداشب می رسونمت..خودم نوکرتم…چاکرتم…راننده آژنستم…مخلصتم…فداتم…فناتم….

 

 

خندیدمو صورتشو بوسیدم. یکم از چایی رو چشید و گفت:

 

 

-به به….باور کن چایی خوب به اونی که درستش میکنه بستگی داره حتی اگه نامرغوبترین باشه….

 

ذوق زده از تعریفش گردنمو به حالت رقص تکون دادمو گفتم:

 

-ما اینیم دیگه….

 

-فیلم ببینیم باهم بچه خرخون؟

 

با کمال میل گفتم:

 

-آره ببینیم….

 

#پارت_۲۰۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

وقتی تو آشپزخونه داشتم تخمه توظرف می ریختم متوجه شدم که انتخاب فیلمش از نوع عاشقانه نیست و دقیقا همون مدلیه که من هم خوشم میاد هم بعدش بدجور ترس برم میداره.

ظرف شیشه ای رو برداشتم و اومدم سمتش درحالی که چشمام هی روی صفحه نمایش بزرگ تلویزیون به گردش درمیومد.

کنارش نشستم و پرسیدم:

 

 

-مهرداد میخوای فیلم ترسناک بزاری!؟

 

 

-توقع داری تایتانیک بزارم!؟؟فیلم عاشقانه آخه بهنراز خودم و خودت!؟!!!

 

 

ضربه آرومی به شونه اش زدم و گفتم:

 

 

-برووو دیوونه!یه عاشقانه مثبت هجده میزاشتی فیض میبردیم!

 

چشمک زد و با شوخ طبعی کفت:

 

-عوضش یه فیلم منفی هجده سال میزارم حال ببریم اساسی!

 

 

به محض پلی کردن فیلم فهمیدم همونطور که حدس میزنم انتخابش یه فیلم ژانر وحشت.پفک بهز کردم ووریختم تو ظرف و هلش دادم سمتش.

پرسیدم:

 

-فیلمش خیلی ترسناک!؟

 

 

لنگهاشو روی میز دراز کرد و بعد گفت:

 

 

-آره.میترسی!؟؟

 

 

سینه سپر کردمو با اعتماد به نفس بالا و قاطعیت گفتم:

 

 

-معلوم که نه …اصلا من عاشق فیلمای ژانر وحشتم…

 

 

از گوشه چشم نگاهم کرد :

 

 

-بگو جووون من!

 

یه دونه پفک لهی لبهام گذاشتم:

 

 

-جون توووو….

 

 

-ای آب زیرکاه….

دساشو دور گردنم انداخت و همزمان یکم خم شد و ظرف شیشه تخمه رو گذاشت روی پاهاش و مشغول تخمه شکوندن و خوردن شد منم بی سروصدا و تو بغلش شرگرم تماشا شدم.

فیلم محصول مشترک سینمای آمریکا و ژاپن بود وتو شروع حس و حال ودوندگی های دانشجوی بیکاری مقیم ژاپن رو به تصویر میکشید که تصمیم داشت هرجور شده یه شغل با درامد خوب پیدا کنه و این وسط متوجه یه آگاهی میشه.

برای نگهداری از شخص معلولی که دچار اختلالات روانی بود به یک مرستار احتیاج داشتن اونم توی یه خونه ی مخدف و ترسناک و تقریبا همه چیز از استخدام اون دختر نگون بخت شروع شد.

رفته رفته صحنه های ترسناک شروع شدن…مثل جن ترسناکی که به شک یه بچه توی کمد ها قایم میشد یا تدی راهروها شروع به دویدن میکرد….

باهمه ی اون ادعاها همون اول فیلم ترس کل وجودمو فرا کرد.

پاهامو جمع کردمو تو بغل مهرداد مچاله شدم.

خندید و گفت:

 

 

-هااااان….چیشده خانم پر مدعاااا….ترسیدی!؟؟؟

 

 

سرمو از روی شونه اش برداشتم و به دروغ جواب دادم:

 

 

-نخیر اصلااا…

 

انگار که گرفته باشه دارم الکی میگم تو گلو خندید و گفت:

 

 

-باااااشه…..باور میکنم شجاع دل!

 

 

چند دقیقه ی دیگه هم از فیلم گذشت و من خودمم نمیدونستم قراره تا کی احساسات واقعیمو انگار کنم اما تو سکانسی که دختره میخواست بره توی حموم و پشت پرده پلاستیکی سفید یه روح با موهای سیاه بلند، چشمای درشت و لباس سفید دید دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و به صورت کاملا ناخواسته با یه هیییین بلند ظرف پفکو ول کردم و دستامو گذاشتم روی چشمام و گفتم:

 

 

-وااااای یا ابلفضلللل

 

 

شروع کرد خندیدن و بعد گفت:

 

 

-آخه خانم پر مدعا این کجاش ترس داره…بردار دستاتو…

 

 

جرات نداشتم اینکارو کنم.انگار ترس و وحشتی که اون بازیگر داشت متحمل میشد رو منم داشتم حسش میکردم.

رستامو برنداشتم و گفتم:

 

 

-چیشد!؟ رفت یا هنوز هست!؟؟؟

 

 

به صدای ترسناک از خودش درآورد و بعد بادفرو بردن انگشتاش تو موهام با لحن ترسناکی گفت:

 

 

-اومده پیش توووو….

 

 

زدم زیر رستش و جیغ کشان خواستم فرار کنم که خندید و با گرفتن دستم گفت:

 

 

-باشه باباااا بمون بمون شوخی کردم….

 

 

نفسم رفت یه لحظه.دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم:

 

 

-مهرداد به جون خودم اگه بازم از اینکارا بکنی بلند میشم میرمااااا

 

 

با خنده گفت:

 

 

-به من چه!تو خودت گفتی نمیترسی

 

 

آب دهنمو قورت دادمو باز با انکار ترس و وحشتم گفتم:

 

 

-هنوزم همینو میگم

 

 

با چشمای گرد شده گفت:

 

 

-عه سنگ پای قزوینو باش…خوبه الان داشتی قبض روح میشدی

 

 

من من کنان جواب دادم:

 

 

-اون صحنه واقعا ترس داشت

 

 

چپکی نگام کرد و با یه پوزخند از سر تمسخر و بیشتر جهت سر به سر گذاشتنم گفت:

 

 

-باشه ووراست میگی …بده اون ظرف پفکو به من…

 

 

ظرف رو دادم دستش و اینبار بجای شونه های اون تکیه به کاناپه دادم.

صحنه های فیلم لحظه به لحظه داشت ترسناکتر میشد.روح خبیث و بد ذاتی که در قالب یه بچه و گاهی یه زن زشت چهره با دهن خونی و چشمای درشت و موه های بلند سیاه ظاهر میشد و کارای خطرناک انجام میداد منو اونقدر به ترس انداخته بود که مدام حس میکردم همه جای خونه دارم حسش میکنم.

مهرداد اما بیخیال و ریلکس و انگار که داره فوتبال میبینه سرگرم تماشا و تخمه و پفک خوردن شد.

باز با ترس آب دهنمو قورت دادم .

دلم میخواست سفت و سخت بغلش کنم اما می ترسیدم باز ضایع بشم برای همین خودم دستامو دور خودم حلقه کردم و با وحشت به دختره که یه نفر داشت از زیر پتوش رد میشد نگاه کردم….

 

#پارت_۲۰۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

دلم میخواست سفت و سخت بغلش کنم اما می ترسیدم باز ضایع بشم برای همین خودم دستامو دور خودم حلقه کردم و با وحشت به دختره که یه نفر داشت از زیر پتوش رد میشد نگاه کردم….اینبار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با یه جیغ نه خیلی بلند خودمو انداختم تو بغلش و دستامو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:

 

 

-وااااای وای وای….این تیکه رو بزن رد بشه…بزن..خیلی ترسناک! خیلی!

 

 

خندید و سعی کرد از خودش جدام بکنه تا نتونم از دیدن اون صحنه ی باشکوه غافل بشم. داشت اذیت میکرد.میخواست اون صحنه هارو ببینم تا بیشتر بترسم.هی میخندید و قلقلکم میداد و میگفت:

 

 

-عه قشنگیش همینجاش ببین دیگه! امشب یه چیزی از زیر پتوت رد میشه و میرسه ….

 

 

دستامو گذاشتم روی گوشهام تا حرفهاشو نشنوم وگفتم:

 

 

-نگو نگو نگوووو…..

 

 

-بابا دستاتو بردار.رفت اون تیکه!

 

یکی از انگشتامو از روی چشمام کنار زدم و بعد نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم.

دختر بیچاره با قیافه ای وحشت زده و لباس خواب بلندی که سفت و محکم دو طرفش رو نگه داشته بود، نفس زنون تو فضاها می چرخید تا مطمئن بشه جز خودش و کسی که مسئول مراقبت از اون هست کس دیگه ای تو خونه نیست.

چقدر پشیمون بودم از اینکه بین اینهمه ژانر فیلم، انتخابم همچین مورد ترسناکی بود.دیگه من الان بخوام دستشویی هم برم باید تمام جراغارو روشن کنم و بدتر اینکه هر صدا و جنبشی میتونست تا سرحد مرگ بترسونم!

 

پاهای روهم افتاده اش رو تکون داد و گفت:

 

 

-وا کن چشماتو صبح شده!

 

 

چشمامو خیلی آروم ازهم باز کردم و بعد دستامو از روی صورتم برداشتم.این یه مورد رو درست میگفت.تو فیلم صبح شده بود.دستمو رو قلبم گذاشتم و با کشیدن به نفس عمیق گفتم:

 

 

-چقدر ترسناک! مهرداد به نظرت اونایی که خودشون همچین فیلمهایی رو بازی میکنن بعد حس و حال مایی که همچین فیلمایی رو میبینیم و از ترس تا مرز شاشیدن میریم رو پیدا نمیکنن!؟

 

جمله ی من خندوندش.دستشو رو موهام کشید و گفت:

 

 

-نه بابا اونو پولشونو میگیرن و میرن عشق و حال…ترس کیلو چنده!؟؟

 

 

یه پفک از توی ظرف برداشتم و گذاشتم بیم لبهام اما اون خم شد و بقیه پفک رو که از دهنم بیرون مونده بود گاز زد و گفت:

 

 

-این خوردن داره!

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و پفک دیگه ای برداشتم که دوباره یه نفر تخت دختره رو شروع کرد تکون دادن و لرزوندن .هینی گفتم و چسبیدم بهش.دستمو دور شکمش انداختمو عین یه بچه کوچولو خودمو تو بغلش جا دادم و گفتم:

 

 

-وای…وای….الان میکشش….

 

 

-ای خدااا…اومدیم فیلم ترسناک ببینم به اندازه دیدن یه فیلم فوق طنز خنده ام گرفت!

 

 

-برووو با این فیلم گذاشتنت….

 

 

چشمامو بستم تا بازم اون صحنه رو نبینم.دستشو رو کمرم گذاشت و گفت:

 

 

-عه باز که چشماتو بستی دیوونه! نصف فیلم از دستت رفت …

 

 

وا نکردم تا وقتی که باز اینجا هم واسه دختره همچی به خیر گذاشت.بعدش دوباره مشغول خوردن پفک شدم و همزمان گفتم:

 

 

-آخه نمیفهمم چرا وقتی متوجه میشن به جز خودشون یه موجود ترسناک دیگه هم توی خونه است باز اونجا میمونن…من اگه بودم دممو میزاشتم رو کولم میزدم به چاک….

 

سرانگشتاشو رو کمر کشید تا من بترسم.ترسیدم اما بعد یه چشم غره بهش رفتمو گفتم:

 

 

-مهرداد همچین کارای بکنی من بترسم پا میشم میرماااا….

 

-اووووه! و بهار عصبانی و طوفانی میشود ….

 

 

-مهرداد جدی جدی پا میشمااا

 

 

چشم چشم..دیگه اذیت نمیکنم…شب جن خودش موقع خواب به اندازه کافی….

 

.-مهردااااااااد….

 

-جووووووون….باشه.اصلا آاااا آاااا….دیگه حرف نمیزنم!

 

 

انگشتشو رو دهنش به حالت بستن زیپ کشید و بعد دور از چشم من زیرجلکی شروع به خندیدن کرد!

 

#پارت_۲۰۹

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

خم شد.کنترل رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد.

من از همین حالا احساس ترس داشتم.این عادت دیرینه بود البته…

هروقت فیلم ترسناک می دیدم تا چند روز بعدش تحت تاثیر اون فیلم از هرجنبشی دچار وحشت میشدم و الان هم دقیقا همین حس رو داشتم حتی با اینکه مهرداد بود…

حتی با اینکه فیلم دیگه تموم شده بود!

 

از روی کاناپه بلندشد و خمیازه کشون گفت:

 

-آخ چقدر خستمه…بریم بخوابیم !

 

با ترس نگاه موشکافانه ای به اطراف انداختم.احساس میکردم اون روح خبیث توی خونه اس….

مهرداد بلند شدم و گفت:

 

 

-پاشو…پاشو بریم

 

 

بلند شدم اما دنبالش نرفتم.ایستادم و گفتم:

 

-من دستشویی دارم…

 

ریلکس گفت:

 

-خب برو …استخاره میخوای بگیری!؟

 

 

انگشتامو توهم قفل کردم.واسه زدن حرف دلم دودل بودم چون میترسیدم باز منو سوژه خنده بکنه اما فشار دستشویی وادار به حرف زدنم کرد:

 

 

-من میترسم!

 

متعجب پرسید:

 

– میترسی!؟ از چی میترسی!؟؟

 

-عه خب میترسم دیگه..باهم بیا…

 

خندید و گفت:

 

-باهات بیام تو توالت!؟ باشه بیا بریم!

 

دست به سینه و با اخم رو ترش کردم و گفتم:

 

 

-مهردااااد…واقعا که !!!! اصلا نمیخوام بیای…راحت برو تو اتاق واسه خودت بخواب!

 

اومد سمتم و گفت:

 

 

-باشه بابا نازنازووو…بیا بریم…بیااا…

 

 

لبخند زدم:

 

 

-آفرین پسر خوب!

 

 

دستشو سفت گرفتم و باخودم تا نزدیک سرویس بهداشتی کشوندمش.اون اونجا موند و من رفتم داخل و گفتم:

 

 

-مهرداد هی باهام حرف بزن که صداتو بشنوم!

 

خندید.خیلی خندید و بعد گفت:

 

-عجب غلطی کردیمااااا.آخه تو که می ترسیدی چرا از اول نگفتی یه فیلم دیگه بزارم .هان ترسو خانم !؟

 

 

از همون داخل جواب دادم:

 

 

-نخیر من ترسو نیستم …

فیلم زیادی ترسناک بود.

 

 

کارمو باعجله انجام دادم.دستامو تند تند شستم و بعد با تصور اینکه اون روح خبیث پشت سرم و قراره از پشت دست بندازه و لباسمو از پشت بکشه فورا درو وا کردمو پریدم بیرون …

مهرداد متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:

 

 

-چیهههه!؟؟چیشده!؟

 

 

لبخندی تصنعی زدم و بعد مچ دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-هیچی…هیچی .بیا بریم!

 

 

از اونجا که خودش گرفت چی به چیه باز شروع کرد قه قهه زدن و بعد هم گفت:

 

 

-من که میدونم چی به چیه…ای لعنتی خواستنی!

 

 

باهم رفیم توی اتاق خواب.مهرداد کش و قوسی به بدنش داد و رفت سمت تخت.با ترس نگاهی به اطراف انداختمو گفتم:

 

-مهرداد!؟

 

-هان !؟

 

-میگم میشه چراغارو خاموش نکنیم…؟!

 

 

نشست رو تخت و با درآوردن جوراباش پرسید:

 

 

-چرا !؟

 

-هیچی همینطوری …

 

دراز کشید رو تخت و به شوخی گفت:

 

-عجب غلطی کردیما این فیلمو به تو نشون دادیم.نه خیر…خاموش کن بیا تو بغل خودم!

 

 

یکم فکر کردمو بعد گفتم:

 

 

-باشه!

 

#پارت_۲۱۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

کنارش دراز کشیدم عین یه بچه مظلوم فلک زده. سرمو گذاشتم روی دستش که دراز شده بود و بعدهم پاهامو جمع کردم و دستمو رو شکمش گذاشتم.میخواستم تا اونجایی که راه داره خودمو بهش بچسبونم که یه وقت جنی روحی چیزی دست و پامو نگیره و دنبال خودش منو نکشونه بیرون….

مهرداداما هی میخندید.هی میخندید.اونقدر که فکر چشماش شده بودن یه خط صاف….

به خودش که حسابی خوش میگذشت اما به من نه چون حرص میخوردم.نیشگونی ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-تو نترکیدی اینقدر خندیدی هااا!؟منو سوژه خنده خودت کردی!؟؟ بلندمیشم میرماااا..اصن بزار برم…

 

 

نیم خیز شدم که برم اما دستمو گرفت و قبل از اینکه بلند بشم پرتم کرد تو بغل خودش و گفت:

 

 

-با خندیدن من مشکل داری !؟ باشه باشه دیگه نمیخندم!خوب !؟

 

 

اخم کردمو گفتم:

 

-من نمیگم نخند…بخند ولی به من نخند….

 

-باشه باشه!اصلا من نه حرف میزنم نه چیزی میگم .اصلا شب بخیر…

 

 

خواست بچرخه که بازوش رو گرفتمو گفتم:

 

 

-نه…

 

-چی نه !؟

 

 

-روتو نکن اونور…سرتو بچرخون سمت من! چشماتم نبند!

 

 

خندید ولی خیلی زود جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:

 

 

-من آخه با چشمای چجوری بخوابم بهار ؟؟؟

 

 

تند تند گفتم:

 

 

-من نمیدونم..نمیدونم.باید چشمات باز باشن روتو هم نکنی اونور…دست منم ول نکنی.جم هم نخوری که من بترسم!

 

 

برو بر نگام کرد و بعد گفت:

 

 

-بهار ناموسن تو که اینقدر میترسیدی چرا خواستی فیلم ببینی!؟؟ یه کلام میگفتی میترسی خب لامصب…الان من چجوری تکون نباید بخورم؟ چجوری باچشمای بسته بخوابم !؟ زور میگیا ظالم…ای ظالم…..

 

 

قد و یه دنده و لجباز گفتم:

 

 

-به من چه! باید کاری که گفتم رو انجام بدی!

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-جز دارو دسته ی خوب رویانی دیگه …چیکارت کنم.رحم نداری !

 

 

مهربون شدم لبخند زدم و اسمشو با ناز صدا زدم:

 

 

-مهرداااااد جونم!

 

 

دستشو رو بازوی لختم کشید و گفت:

 

 

-هان ؟ چیه!؟ بگو…بگو ببینم باز چی میخوای!؟

 

 

انگشتامو تو انگشتای دستش قفل کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد…بیا تا صبح حرف بزنیم.نخوابیم!

 

روشو کرد سرد سقف و با بالا گرفتن دستهاش به شکل دعا با لحنی آهنگ دار و با ریتم گفت:

 

 

-خدایا…غلط کردم غلطططط…..شکر خوردم…شکررررر….

 

 

پامو خیلی آروم زدم به پاش و گفتم:

 

 

-کثافط! چرا اینقدر منو مسخره میکنی! من نمیترسم.اصلا هم نمیترسم فقط …فقط…..

 

چون مکث کردم و به تته پته کردن دچار شدم خندید و گفت:

 

-هان چی؟ فقط چی !؟

 

سرانگشتمو رو بدنش خیلی آروم کشیدم و گفتم:

 

 

-مهرداد اذیت نکن دیگه…خب چی ازت کم میشه اگه دیرتر بخوابی هااان !؟؟؟

 

 

دستمو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد.خیلی آروم انگشتامو بوسید و بعد گفت:

 

 

-باشه…تاهرچقدر تو بخوای من بیدار میمونم…

 

 

لبخند عریضی روی صورت خسته و پر ترسم نشست.شنیدن همچین حرفی بهم دلگرمی میداد و دیگه ذهنم نمی رفت پی اتفاقی وحشتناکی که توی فیلم دیده بودم.اونم نامردی نکرد واسه اینکه بیدار بمونه و حس ترس از من دور بشه گفت:

 

 

-خب…شیراز چه خبر !؟ مادر و داداشت خوب بودن ؟

 

 

حرف از اونا که به میون اومد باز هواشون رو کردم و حاصل این یاداوری شد یه آه عمیق…

 

 

-خوب بودن! بهراد میره پیش دبستان و با همین چیزا سرگرم بود و مامان با چرخ جدیدی که خاله بهش داده بود.راستی…

 

 

مکث کردم چون این موضوع تازه یادم اومده بود.چند لحظه بعد دوباره ادامه دادم:

 

 

-خاله وسایلی که نوشین براش فرستاده بود رو قبول نکرد.نمیدونم چطوری این موضوع رو بهش بگم که ناراحت و دلگیر نشه!

 

 

چونه اش رو خاروند و بعد گفت:

 

 

-پس خاله ی شما همچنان تصمیم داره برهمان عهد که بوده برهمان بمونه! ببین…تو تقصیری نداری ونیازی نیست احساس تاسف بکنی .فقط کافیه حقیقت رو بهش بگو…می بینی که. ..حتی مامانش هم ازش راضی نیست…راستی.از سهند عکس داری!؟

 

 

-آره چطور مگه !؟

 

-هیچی کنجکاو شدم ببینم!

 

 

-آره دارم..

 

-پس بده ببینم!

 

چشم آرومی گفتم و بعد خم شدم و گوشیمو که افتاده بود روی زمین برداشتم تا عکسهای مشترکم با سهند رو بهش نشون بدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x