رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 28

0
(0)

 

 

غرق فکر ودرحالی که اصلا دلم نمیخواست پگاه رو تواین حال و هوا به حال خودش رها کنم گفتم:

 

 

-پس فقط یه راه خلاصی هست…

 

مشتاق و بیقرار جلو پاهام زانو زد و گفت:

 

-چی چی؟ بگو تو فقط بگو…وای وای چه افتضاحی به بار میاد اگه مدیر اینجا شکایت کنه….اگه همسایه ها گله کنن…

 

 

نگاهی دوباره به سمت حموم انداختم و بعد سرم روخم کردم و پچ پج کنان گفتم:

 

 

-اینکه یه جورایی به دروغ بهش بفهمونی آرتین برگشته ایران و قراره بیاد خونه اش.من که برم تو هم که بری خب اونم دیگه نمیمونه

 

 

رفت تو فکر…این تنها راه حل این مشکل بود.

گیسو از دوست پسرش باردار شده بود تا کاری کنه باهاش کزدواج بکنه و حالا هیچ جوره حاضر نبود این بچه رو بندازه و قسمت بد ماجرا این بود که اتفاقا کاملا آگاهانه داشت پگاه رو وارد این ماجرا میکرد آخه بعداز این آه و ناله ها و موش و گربه بازی کردنها خودش آدرس رو داده بود به پسره.

 

نگاهش رو از زمین برداشت و گفت:

 

 

-آره آره این فکر خوبیه…ولی کجا باید بریم آخه این موقع؟

 

 

دست کردموتوی جیب کیف و با بیرون آوردن دسته کلید گفتم:

 

 

-مهرداد اومده بود دیدنم.اینودسته کلید همون خونه ی دوستش …همونی که قبلا به بار اومده بودی اونجا …امشب رو میریم اونجا تا دعواهای گیسو به اینجا کشیده نشه!

 

 

راضی از این فکر گفت:

 

 

-خوب همین خوب…

 

 

بلند شدم و گفتم:

 

 

-خب پس من میرم یکم از وسایلمو جمع کنم …

 

 

پگاه حسابی ترسیده بود.حتی این ترس آشفته و گیجش کرده بود و گاهی نمیدونست چیمیگه و چیکار میکنه و وحشتش از این بود که یه وقت همسایه ها عاصی نشن…

از اینکه خونه ی آرتین رو بخاطر خودش ازش بگیرن، از اینکه نوچه های دوست پسر گیسو آسیبی بهش برسونن…

قبل از اینکه سمت اتاق خواب بریم اول صدای زنگ چندینبار پشت سرهم به صدا دراومد و بعدهم چند ضربه پشت سرهم به در زده شد.

دیدم که رنگ پگاه چجوری در لحظه پرید!

آب دهنش رو قورت داد و رفت سمت در.

یکم سرش رو خم شد کرد و از چشمی نگاهی به بیرون انداخت و بعد وحشت زده سرش رو بالا آورد و گفت:

 

 

-بیچاره شدیم…خودش..

 

 

حتی منم ترسیدم.با گامهایی سست و لرزون به سمتش رفتم و از اونجایی که گفته بود هنوز به گیسو فرصت داده پرسیدم:

 

 

-مطمئنی!؟

 

 

رنگ باخت.لبهای خشک شده اش رو با زبون تر کرد و جواب داد:

 

 

-آره بابا…سه چهارنفرم باهاشن…وااای شبیخون زد…یه دستی زد به این گیسوی گور به گوز شده!

 

 

صداش می لرزید.بوی دردسر رو همه جوره حس میکردیم.من از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم و اون بدو بدو رفت سمت حموم و گفت:

 

 

-بیا بیرون گیسو…بیا که بیچارمون کردی هم خودتو هم مارو…

 

 

پسره مدام و پشت سرهم یه با دست و پا در مست و لگدمیزد یا عم یک ریز زنگ.کمکم داشت جلب توجه میکرد و اگه همینطور ادامه میداد حتما همه باخبر میشدن که چه خبره.

گیسو بالاخره از حموم اومد بیرون.کمربند حوله رو سفت بست و پریشون حال پرسید:

 

 

-ف…فر….فرهام ؟؟؟

 

 

پگاه عصبانی گفت:

 

 

-آره آره…خودش چندنفرم همراهشن…بیا برو اینو دست به سرش کن…

 

 

گیسو عقب عقب رفت و با لکنت زبان گفت:

 

 

 

-نه نه…نه من نمیتونم…منو میکشه…من و بچه رو باهم میکشه!

 

 

-ای مرده شور تو و بچه ات رو ببرن…..بابا لامصب کا*ندوم شونصدسال اختراع شده تو هنوز اینو نمیدونی!

 

 

پسره دوباره شروع کرد زنگ زدن و مشت زدن به در.رفته رفته داشت عالم و آدمو خبر دار میکرد.

اونجا موندن رو صلاح ندونستم.

دویدم سمت در و بدون اینکه بازش کنم گفتم:

 

 

-چیه چخبرته اینجارو گذاشتی ری سرت!؟؟

 

 

 

صداش نه چندان واضح تو سکوت سنگین خونه به گوشم رسید:

 

 

-ببین…من نمیدونم چی و کی هسای اما اینو بدون اگه فقط تا دو دقیقه ی دیگه درو وا نکردی این ساختمونو رو سر همتون خراب میکنم ..به روزگار سیاه مینشونمتون..

 

 

گیسو باترس لب زد:

 

 

-این اصلا قرار نبود بیاد

 

 

پگاه ملتمس گونه گفت:

 

 

-حالا که اومده..نباید آدرسو میدادی نباید…بیابرو یه جوری حل و فصلش کن و قضیه رو فیصله بده من نمیخوام خونه ی آرتین رو ازش بگیرن و شرمنده اش بشم

 

 

گیسو سرش رو تکون داد و با ترس عقب و عقبتر رفت:

 

 

-نه…ولش کن بزار همونجا بمونه تا علف زیرپاش سبز بشه…بیاد تینجا دخل منو میاره

 

 

سرمو به سمت پگاه چرخوندم.دلم به حالش سوخت.در عین پولدار بودن مثل منِ ندار آواره و آویزون آرتین بود.

و من تو اون لحظات که تهدیدهای اون پسره لحظه به لحظه داشت شدت میگرفت چاره ی کار رو فقط تو باز کردن در دیدم که ای کاش اینکارو نمیکردم….

 

#پارت_۲۷۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

تو اون لحظات که تهدیدهای اون پسره لحظه به لحظه داشت شدت میگرفت چاره ی کار رو فقط تو باز کردن در دیدم…

برای همین دستمو روی دستگیره گذاشتم و خطاب به هردو گفتم:

 

 

-درو باز میکنم!

 

 

گیسو اومد جلو و با قیافه ای شاکی و طلبکار گفت:

 

 

-یعنی چی میخوای درو باز بکنی؟؟ اینکارو نکنیاااا…اون بیاد داخل من بیچاره میشم.میخوای بیچاره بشم!؟

 

 

 

رو کردم سمت اون دختر خودخواه که جز خودش هیچکس و هیچ چیز دیگه اهمیت نداشت و بعد گفتم:

 

 

-مگه نمیشنوی چجوری داده داد وقال راه میندازه ؟؟؟ به فکر خودتی همش…خب به فکر دوستتم باش

 

 

با بداخلاقی و همون لحن طلبکارش گفت:

 

 

-به تو هیچ ربطی نداره! هیچ ربطی…اصلا تو چیکاره ای این وسط؟؟ وکیل وصیشی؟؟

 

 

بیشعوری که شاخ و دم نداشت.مثل گیسو…که میگفت همه به درک الا خودم…

 

 

-من درو باز نکنم اون درومیشکنه و میاد داخل!

 

 

شونه بالا انداخت:

 

 

-اولا که نمیشکنه دوما بشکنه…بهتر…من میتونم تهدیدش کنم…

 

 

پوزخندزدم:

 

 

-فعلا اونه که داره مارو تهدید میکنه

 

 

دست به سبنه گفت:

 

 

-حق نداری اون درو باز بکنی…

 

 

قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم پگاه سمت گیسو رفت و گفت:

 

 

-تو چرا حالیت نیست گیسو؟ چرا اینقدر خودخواهی؟ اینجا خونه ی من نیست…خونه ی آرتین.آرتینم هم اینجارو اجاره کرده…باهمه شرایط و ضوابط خاصش..من نمیخوام وقتی اون میاد اینجا بفهمه چه اتفاقایی افتاده…یا اینکه حتی مدیر ساختمون عذرش رو بخواد ! تو اصلا به فکر من نیستی اصلا…

 

 

پگاه اینو گفت و سرش رو چرخوند سمت من:

 

 

-بازش کن بهار…الان اینجارو میزاره رو سرش…بازش کن تا بیچاره تر نشدم

 

 

دیگه تعلل نکردم و فورا درو باز کردم.

یک قدم عقب رفتم و خیره شدم به یه مرد با قد متوسط و چهارتا نره غول…

پگاه با ترس پشتم پناه گرفت و گفت:

 

 

-وای بیچاره شدیم.

 

 

پسره که پررویی و قلدری و خودشیفتگی از وجنات نداشته اش میبارید دستاشو توجیب پالتوش فرو برد و با بستن در همراه اون قلچماقها اومد داخل.

نگاهی به دور و اطراف خونه انداخت و گفت:

 

 

-پس تو این سوراخ موش قایم شده بودی!

 

 

زل زدم به صورت نه خیلی مردونه اش که میشد رد جراحی های زیبایی زیادی رو روش دید و بعد گفتم:

 

 

-میدونید میتونستیم و میتونیم بابت مزاحمتهاتون ازتون شکایت بکنیم!

 

 

انگار که جک خنده داری شنیده باشه گفت:

 

 

-هه! خوبه خوبه جک خوبی بود….

 

خیلی جدی گفتم:

 

-تون نمیخواد همراهتون بیاد از اینجا برین

 

 

لبخنددزد و گفت:

 

 

-اون خیلی بیجا کرده با شما دوتا …

 

 

سرش رو کج کرد و خطاب به گیسو که عقب تر از همه ب ما ایستاده بود گفت:

 

 

-گیسو…مثل بچه ی آدم لباس بپوش بریم!

 

 

گیسو گره حوله رو سفت گرفت و گفت:

 

 

-نمیخوام…بیام که ببریم بچه رو بندازی! این بچه ی توئہ…باور نداری ؟ دی ان ای واسه همین موقعه هاست دیگه!بیا برو دی ان ای بگیر…

 

 

گیسو برای ازدواج با آدمی که موقعیت مناسبی داشت راه درستی رو انتخاب نکرده بود.

اونم یه همچین آدمی که مشخص بود شوخی اصلا تو کارش نیست و نه تنها علاقه هی به بچه نداره بلکه حتی تاهل هم براش یه جک مسخره است!

 

 

یه دستشو از جیب شلوارش بیرون آورد و با اشاره به در گفت:

 

 

-بیا بریم…یه گوهی تنت کن بیا بریم….بیا تا اون روی سگ من بالا نیومده…

 

 

گیسو سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-نمیخوام نمیام!

 

 

جواب گیسو اون چنان برافروخته و خشمگینش کرد که من شک نداشتم این ماجرا قرار نیست اینجوری بی سرد صدا تموم بشه…

دندوناشو روهم فشار داد و گفت:

 

-نمیای بری نه ؟؟

 

 

گیسو ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد:

 

 

-نه…

 

 

خیره شدم به صورتش.شک نداشتم از اوناس که گرفتن جون آدما براشون پشیزی ارزش نداره…دستاش رو مشت کرد و با خشم و غیظ گفت:

 

 

-باشه پس به زور میبرمت..

 

 

چند قدمی اومد جلو.گیسو دوید سمت من و پگاه و پشتمون پناه گرفت و از همونجاه هم گفت:

 

 

-فرهام بجون خودم دست بزنی بهم با همین ریخت و قیافه پا میشم میرم کلانتری ….

 

#پارت_۲۷۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

گیسو دوید سمت من و پگاه و پشتمون پناه گرفت و از همونجاه هم گفت:

 

 

-فرهام بجون خودم دست بزنی بهم با همین ریخت و قیافه پا میشم میرم کلانتری …

 

فرهام خندید و از این خنده ها، ما ردیف دندونای لمینت شده اش رو که از شدت سفیدی برق میزدن رویت کردیم!

یکی دو قدم اومد جلو که ما همون یکی دو قدم رو رفتیم عقب.

با زبون چرم و نرمش گفت:

 

 

-عزیزم…قربونت برم….چرا فکر کردی من میخوام مجبورت کنم بچه رو بندازی.من میگم پاشو بریم خونه ی من اونجا دو کلمه درست و حسابی گپ بزنیم!

 

 

گیسو دو طرفه حوله اش رو سف گرفت ودرحالی که هنوز هم پشت ما پناه گرفته بود با ترس گفت:

 

 

-نمیخوام…من تورو میشناسم فرهام…میخوای خرم بکنی!

 

 

سرش رو کج کرد و با باز کردن دستهاش گفت:

 

 

-نه بابا این حرفها چیه دختر خوب! عشق من…گل من…خوشگل من…من آخه چرا باید تورو خر کنم! بیا…بیا بی دردسر از اینجا بریم…بیا و بیشتر از این وقت خودم و خودت رو نگیر….

 

 

گیسو که فکر کنم گوشش از این حرفها پر بود بازهم نچ نچ کنان گفت:

 

 

-نه نمیخوام…نن میدونم.تومیخوای منو یه راست ببری جایی که بچه رو بندارم.من این بچه رو میخوام فرهام…

 

 

جواب گیسو اونقدر کفریش کرد که خودش هم فهمید نمیتونه با زبون خوش و دروغ اونو خام کنه و همراه خودش ببره.

بالاخره از کوره در رفت و به سمت گیسو که پشت من قایم شده بود حمله ور شد …

پگاه و گیسو هردو باهم جیغ کشیدن اما من شوکه وار فقط داشتم نگاهشون میکردم.

داد زد و گفت:

 

 

-گیسو خون منو به جوش نیار…کاری نکن به زور ببرمت…

 

 

اون میومد سمت ما و ما وحشت زده و جیغ کشون عقب می رفتیم.

حالم از اینجور آدما بهم میخورد.

آدمایی که فکر میکردن جز خودشون دیگه هیچکس داخل آدم حساب نمیشه!

دستامو مشت کردمو با خشم و نفرت گفتم:

 

 

-اگه الان تز اینجا گورتو گم نکنی زنگ میزنم به پلیس…آبروتو میبریم آقای آبرو دار! ببینم…جرپ آدم ربایی چیه؟؟ جرم به زور وارد خونه ی مردم شدن چی!؟

 

 

پوزختد زد و عصبی وار خندید:

 

 

-هاه هاه هاه…تنم لرزید …بیا برو اونور جوجه من خودم قانونم…قانون تعیین میکنم بعد تو یه الف بچه منو میترسونی؟؟

 

 

اینو گفت و بالا بردن ولوم صداش گفت:

 

 

-گیسو کاری نکن واسه بیرون بردنت از اینجا تیمور و هوشنگ رو بندازم وسط….

 

 

چون جوابی از گیسو نشنید دستشو برد بالا و هجوم آورد سمتمون اما بجای اینکه گیسو رو بزنه دستش رو صورت من فرود اومد و اون ضربه اونقدر سنگین بود که تلو تلو خوردم و افتادم روی زمین و سرم خورد به لبه ی میز…

دهنم پر خون شد و سرم گیج رفت

پگاه جیغ کشید و اومد سمتم اما من دیگه هیچی نفهمیدم و نشنیدم…هیچی جز صدای گریه های پگاه ….

 

 

**

 

 

سروصداهایی که بالایی سرم میشنیدم باعث شد یکم هوشیار بشم البته نه خیلی…شاید درحد شنیدن صحبتهاشون…

 

 

-کی بهوش میاد؟ تورو خدا حالش که بد نیست! خیلی نگرانشم!

 

 

-نگران نباشید! عکسها که خبر بدی به ما نمیدن! خوب میشن ان شالله…

 

 

نزدیک شدن شدن پگاه به خودم رو احساس کردم.

بو و بعضی سرو صداها به منی که حالا تاحدودی هوشیار شده بودم فهموند جایی که هستم یحتمل بیمارستان!

دستمو گرفت و اسممو با بغض و نگرانی صدا زد:

 

 

-بهار…بهار جونم….بهار…

 

 

پلکهامو خیلی آروم از هم باز کردم و همین پگاه رو اونقدر شاد کردد که شروع کرد بوسبدن صورتم:

 

 

-الهی قربونت برم من…خداروشکر که تو بالاخره بهوش اومدی!

وای قلبم داشت میومد توی دهنم…چه شب گهی…چه شب گهی…

 

 

با صدایی که خس خس میکرد و جون دار نبود پرسیدم:

 

 

-بیمارستانم!؟

 

غمگین سرش رو تکون داد و تو جواب سوالم گفت:

 

 

-آره…اورژانس!

 

 

دستمو رو سرم گذاشتم.نرم نرمک داشت برام یادآوری میشد چه اتفاقهایی افتاد که کارم رسید به اینجا.

تکون خیفی خوردمو پرسیدم:

 

 

-گیسو چیشد؟؟

 

 

عصبی گفت:

 

 

-وای دیگه اسم این لامصب گیس بریده رو نیار که به خونش تشنه ام…بهار !؟

 

 

چشمامو باز و بسته کردمو گفتم:

 

-چیه ؟؟

 

 

من من کنان ودرحالی که مدام نگاهشو ازم می دزدید گفت:

 

 

-من به مهرداد گفتم تو اینجایی!

 

 

تو اون وضعیت این بدترین چیزی بود که میتونستم بشنوم چون اصلا دلم نمیخواست بدونه که من اینجام ولی پگاه ظاهرا کاری رو که نباید میکرد…

دستمو رو سرم گذاشتم و با درد گفتم:

 

 

-نباید بهش خبر میدادی نباید…

 

#پارت_۲۷۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دستمو رو سرم گذاشتم و با درد گفتم:

 

 

-نباید بهش خبر میدادی نباید…

 

پگاه که حتی هنوز هم دستپاچه و نگران به نظر می رسید ، از اونجا که خودش هم فهمید دسته گل به آب داده گفت:

 

 

-نباید میگفتم!؟ بهار آخه من خیلی دستپاچه شده بودم وقتی هم که گیسو و اون فرهام حرومزاده ول کردن رفنن بیشتز و بیشتر ترسیدم.اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم…

 

 

دستمو از روی سرم برواشتم و با اون چشمایی که حالا دیگه کمتر باهاشون تصاویر و چهره هارو مات میدیدم زل زدم به پگاه و پرسیدم:

 

 

-ول کردن رفتن!؟

 

 

باتاسف سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره

 

 

هرجور که حساب میکردم تهش به این نتیجه می رسیدم اگه اونا رفته باشن پگاه نمیتونست منو تنهای بیاره اینجا برای همین دوباره پرسیدم:

 

 

-پس تو چجوری منو رسوندی اورژانس…

 

 

سر کمپوت آناناس رو برام باز کرد و گفت:

 

 

-هیییییی….اون ترسی که من اون لحظه تجربه کردمو برای هیشکی آرزو نمیکنم.حتی کافر و دشمن!

چقدر من ترسیده بودم بهار ..قلبم اومده بود تو دهنم.مغزم هنگ کرده بود…اون فرهام عوضی هم که دست گیسو رو گرفت و باخودش برد.دیگه نمیدونستم چیکار کنم.از سر ناچاری و وحشت و ترس رفتم زنگ واحد رو به رویی رو زدم .دوتا دختر دانشجو بودن اونا اومدن کمک…واقعا دستشون درد نکنه! اونا نبودن من اصلا تورو نمیتونستم اینجا بیارم…

 

چه قدر نامرد بودن اون همه مردی که دیدن چه بلایی سر من اومد اما حاضر نشدن کاری بکنن…

و چقدر گیسو نامرد تراز اونا بود.

دختری که جز خودش به هیچکس اهمیت نمیداد.

 

پگاه چنگال رو تو آناناس فرو برد و بعد به دهنم نزدیکش کرد و گفت:

 

 

-میگما بهار…مهرداد اومد چی میخوای بگی دقیقا…؟بگو حرفهامونو هماهنگ بکنیم یه وقت من سوتی ندم.

 

 

یکم از اون آناناس خوردم و بعد جواب دادگ:

 

 

-یه وقت راجب قضایایی که پیش اومد چیزی بهش نگیا…

 

 

-پس اگه پرسید چی میخوای جوابش رو بدی!؟

 

 

زل زدم به رو به رو.خودمم نمیدونستم باید چه دروغی تحویل مهرداد بدم.

تنها چیزی که کاملا مطمئن بودم میخوام این بود که دوست نداشتم از اصل قضیه باخبر بشه که بعدش بره تو فاز دعوا و انتقام و اینجور مسائل…دوباره سرمو به سمت پگاه چرخوندم و گفتم:

 

 

-تو اصلا چجوری بهش زنگ زدی؟ چی بهش گفتی!؟

 

 

کمپوت رو کنار گذاشت و با قفل کردن انگشتاش توهم جواب داد:

 

 

-من خیلی نگرانت شده بودم.خیلی..خصوصا وقتی تو بیهوش شدی و دکتر فورا گفت باید از سرت عکس بگیرن…موقع اومدن هم اونقدر هول بودم بجای گوشی خودم گوشی تورو آوردم…هیشکی هم نبود که بهش زنگ بزنم برای همین با مهرداد تماس گرفتم و بهش گفتم تو بیهوش شدی و من آوردمت بیمارستان…چیز بیشتری بهش نگفتم بعدهم آدرس رو براش پیامک کردم

 

 

نمیشد از پگاه ایراد گرفت.باید جای اون باشم تا بفهمم تو اون لحظات چه حس و حالی داشت.

اون حتی همین حالاهم چندان احوالش خوب نبود و حتی با اینکه دیگه باجفت چشمای خودش دید و فهمید حالم خوبه اما همچنان دستپاچه بنظر می رسید.

یکم خودم رو کشیدم بالا و گفتم:

 

 

-اگه دز این مورد ازت سوالی پرسید جواب این‌ِ….بهش میگی من حواسم نبود تو حموم پام لیز خورد افتادم…متوجه شدی؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره آره باشه حله….

 

 

درست همون موقع پرده ی آبی رنگ کنار رفت و هیکل مهرداد نمایان شد.

پگاه دستپاچه سلام کرد و کنار رفت.

مهرداد خیره به من چندقدمی اومد جلو پرسید:

 

 

-چیشده؟؟ چه اتفاقی افتاده؟

 

 

گرچه نگاهش رووی صورت هردومون درگردش بود اما من خودم جواب سوالش رو دادم و گفتم:

 

 

-هیچی نشده هیچ اتفاق خاص و غیرخاصی نیفتاده!من فقط افتادم

 

 

نیشخندی زد و گففت:

 

 

-تو الان با سر باند پیچی شده و صورت زخمی دراز به دراز رو تخت بیمارستانی و بعد میگی چیزی نشده!؟

 

 

این تازه اول بازخواست ها بود.

نگاهی به پگاه انداختم و اونم خوشبختانه معنی این نگاه هارو فهمید و گفت:

 

 

-ببخشید من باید یه تماس بگیرم میرم بیرون….

 

 

پگاه که رفت مهرداد اومد سمت تخت.رو صندلی نشست و با یه قیافه ی ناخوانا به صورتم خیره شد….

 

#پارت_۲۷۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه که رفت مهرداد اومد سمت تخت.رو صندلی نشست و با یه قیافه ی ناخوانا به صورتم خیره شد.

میدونستم میخواد از زیر زبونم بکشه بیرون که دقیقا چه اتفاقی افتاده…

چشمهاش با دقتی به شدیدی ذره بین جای جای صورتم رو از نظر گذروند و مکث کرد رو زخم صورتم و بعد بی مقدمه پرسید:

 

 

-کار کیه !؟

 

 

اگه به مهرداد اصل قضیه رو میگفتم دوتا اتفاق پیش میومد.اول اینکه دیگه هیچوقت اجازه نمیداد تو خونه ی پگاه بمونم دوم اینکه از همین لحظه میفتاد تو فکر تلافی کردن اینکار..

و این معنیش این بود که در اون صورت یه جنگ بزرگ بین دوتا آدم کله گنده راه میفته.

دستامو روی شکمم گذاشتم و با لحنی دلگیر گفتم:

 

 

-الان اینو پرسیدی معنیش این من دروغگوام…؟

 

 

 

تو کَتش نرفت و این لحن و سوال من هم از اصل چیزی که توی سرش بود دورش نکرد:

 

 

-بهار…بگو کارکیه !?

 

 

از تاکیدهای اینجوری متنفر بودم.از اینکه آدما بزارنم لای منگنه تا جواب سوالشون رو بگیرن برای همین با کلافگی جواب دادم:

 

 

-مهرداد…چرا میخوای منو اذیت بکنی!؟

 

 

باحالتی نیمه عصبی گفت:

 

 

-اونی که الان داره اون یکی رو اذیت میکنه تویی آینه بدم خدمتت؟؟؟ بگو ببینم چیشده…؟کی این بلارو سرت آورده…؟

 

 

نفسمو باحرص بیرون فرستادمو همون رو جوابی که از قبل توی ذهنم آماده کرده بودم رو دادم:

 

 

-توی حموم سُر خوردم افتادم زمین…

 

 

پوزخند زد و پشت بندش خندید.از اون خنده هایی که وقتی حس میکنی جواب سوالی رو تقریبا میدونی اما طرف مقابلت داره با دروغاش دست به سرت میکنه.

این تا از زسر زبون من حرف نمیکشبد ول کن نبود.

اصلا از قیافه اش پیدا بود!

دوباره سوالش رو تکرار کرد:

 

 

-بهار بگو کار کیه!؟

 

 

گله مند و دلخور گفتم:

 

 

-مهرداد داری اذیتم میکنیاااا حالمم اصلا خوب نیست

 

 

-جواب سوالمو بده تا اذیت نشی…

 

 

-جواب سوالتو گرفتی

 

 

دیگه نتونست خونسرد به سوالهاش ادامه بده.اشاره ای به سرو وضعم کرد و بعدگفت:

 

 

-تو حموم سر خوردی افتاری زمین؟؟؟ کارشناس و متخصص آسیب شناسی هم که نباشم یاز میتونم بفهمم این واسه خاطر اون چیزی که توهی داری تحویل من میدی نیست….

 

 

 

دیگه واقعا حوصله ی سرو کله زدن با مهرداد سر این قضیه رو نداشتم.چون میدونستم در هرصورت اون حرف رو باور نمیکنه و اونقدر نیپرسه و میپرسه تا حقیقتو از زیر زبونم بکشه بیرون اما من هم تحت هیچ شرایطی دلم نمیخواست اون از اصل ماجرا باخبر بشه که بهونه ی جدید واسه قطع ارتباطم با پگاه دستش بیاد.

آخه اون دلش میخواست من همیشه و هر لحظه در دسترسش باشم و اصلا به همین دلیل نمیخواست برم خوابگاه با هرجایی شبیه یه اون.

دور شدن من ازش واسش شده بود خط قرمز.خط قرمزی که نباید ازش رد میشدم یه به فکر رد شدن از میفتادم.

لبهای خشکمو روهم فشار دادم.

کنج لبم که زخم بود سوز داد و من با کنار اومدن با دردخفیفش گفتم:

 

 

-تو خیابون چند تا پسر مزاحممون شدن …تهش هم ختم شد به این..

 

 

اینم یه دروغ دیگه بود اما قابل باور نسبت به قبلی و من تنها به گفتن همون یکی دو جمله اکتفا کردم.

یا باور میکرد و یا نمیکرد …

سکوت کرده بود.

و من حس کردم ظاهرا این جواب رو بیشتر پذیرفت اما خب باز همون چیزی رو گفت که من اصلا دوست نداشتم بشنوم:

 

 

-دیگه لازم نیست اونجا بمونی…فردا صبح میای خونه!

 

 

این واقعا اون چیزی بود که به گوشهام التماس میکردم نشنومشون.خیلی سریع گفتم:

 

 

-مهرداد تورو خدا باز نیفت رو دنده ی لج…من خودم الان به اندازه ی کافی حالم ناخوش..

 

 

دستشو بالا آورد و گفت:

 

 

-دقیقا به همین دلیل که ازت میخوام برگردی خونه!

 

 

-من نمی….

 

 

حرفم تموم نشده بود که از روی صندلی بلند شد و بالحنی پر تحکم و جدی و حتی میتونم بگم عصبانی گفت:

 

 

-دیگه رو حرف من حرف نزن…همون که گفتم

 

#پارت_۲۷۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

حرفم تموم نشده بود که از روی صندلی بلند شد و بالحنی پر تحکم و جدی و حتی میتونم بگم عصبانی گفت:

 

 

-دیگه رو حرف من حرف نزن…همون نه گفتم!

 

 

مهرداد شده بود همون مهرداد یک دنده و لجبازی که جز حرف خودش به حرف کس دیگه ای فکر نمیکرد.درست مثل الان…

بلند شد وتو اون فضای کوچیک شروع کرد قدم زدن و بعد گفت:

 

 

-وقتی من به تو میگم خونه بمون…همونجا سر کن واسه خاطر همچین چیزاییه…جایی که ما میشینیم همچین آدمای بی لولی پیدا نمیشه …بعنی چی آخه مزاحمت؟؟؟

اونجا هرآدم بی کلاسی که زندگی نمیکنه…هر آدم بی شعور و آشغالی که بخواد سر یه دختر همچین بلایی بیاره…

 

 

نامحسوس پورخند کمرنگی زدم.پولداری که ربطی به باشعور بودن نداشت. من کلی آدم پولدار میشناسم که یه جو عقل و شعور نداشتن بکیشون همین دوست پسرگیسو….

یکم که آرومتر شد گفتم:

 

 

-مهرداد…

 

با عصبانیت بدگشت سمتم و گفت:

 

 

-بجون خودت نمیخواستم یک کلمه هم باهات حرف بزنم.میدونی چرا !؟

چون تو ترجیح میدی هرجایی باشی جز پیش من!

 

 

دوباره شروع کرد قدم رو رفتن توی اتاق.

دلگیر بود.دلگیر از اینکه چرا موندم پیش پگاه و حاضر نبودم برگردم خونه اش.

نفس عمیقی کشیدمو گفتم:

 

 

-نموندم که سوتفهام پیش بیاد…

نموندم که یه وقت فکر و ذهن نوشین بخاطر حرفهایی که دوستهاش تو سرش خونده بودن شکاک نشه…

 

 

با عصبانیت چرخید سمتم.تاحالا ندیده بودم یه مرد حتی موقع عصبانیت هم اینقور صورتش به دلنشین باشه!

بین ابروهاش خط میفتاد و بالای دماغش چین میخورد اما حتی تو به اونجور حالتی هم باز جذاب بود.اونقدر جذاب که آدم یادش میرفت اون عصبانی هست و جدی…

ولوم صداش رو کنترل کرد و گفت:

 

 

– واسه خاطر حرفهای به مشت خاله زنگ که تو نباید از من فاصله بگیری!

 

 

با انگشتام عدد دو رو نشون دادم و گفتم:

 

 

-دو سه بار…دوسه بار همچین حرفهایی بهش بگن هم از تو متنفر میشه هم من…

 

 

پورخند زنان یه “هه” بلند از تاسف زیاد گفت.

خنده اش میگرفت وقتی میشنید همچین حرفهایی رو..سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-جُک میگی…همچین وقتهایی حرفهات عین جک میمونه….

 

حالا مگه راضی میشد.سکوت کردم و اون دست از قدم رو رفتن تو اون فضای چند وجب در چند وجب برداشت و دوباره برگشت سمت صندلی.

دسته اش رو گرفت و کشیدش عقب.نشست روش و زل زد به لبهام….

جوری نگام میکرد انگار صدسال ندیدم و چشماش که به لبهام میفناد با غیظ دستهاش رو مشت میکرد.

بعداز چند دقیقه برو بر نگاه کردنم، انگشتشو رو زخم لبم کشید و گفت:

 

 

-کاش میدونستی طرف کیه میدادم چوب میکردن تو آستینش….

 

 

به دروغ جواب دادم:

 

 

-من اصلا حتی یادم نیست چه ریختی بود طرف. .

 

 

ول نکرد و باز پرسید:

 

 

-پگاه چی؟؟ اونم نمیدونه؟؟؟

 

 

خیلی سریع و از ترس اینکه یه وقت نره پگاه رو هم سوال پیچ کنه گفتم:

 

 

-نه بابا…اون از من بدتر…اونقدر توشوک افتادن من بود اسم خودش روهم یادش رفت…

 

 

-یعنی ک…

 

 

لب گزیدم و چون میدونستم میخواد چه فحش رکیکی بده فورا گفتم:

 

 

-مهرداااااد….

 

 

متوجه شد و گفت:

 

 

-آهااان باشه باشه…تو ذهنم فحش میدم!خوبه!

 

 

خندیدم:

 

 

-آره این بهتره…

 

#پارت_۲۷۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

یکی دو ساعتی میشد که مهرداد پیشم بود و نمیدونم تو اون مدت زمان پگاه بیچاره کجا رفته بود.

میترسیدم از ترس اینکه مهرداد سوال و جوابش کنه نیاد اینجا و تو همون هوای سرد بمونه .برای همین رو به مهرداد گفتم:

 

 

-تو مگه سرکار نبودی!؟

 

 

مهرداد که درحال چک کردن گوشیش بود گفت:

 

 

-نه خونه بودم!

 

 

-خواستی بیای اینجا به نوشین چیگفتی!؟

 

 

تلفن همراهشو گذاشت تو جیب شلوارش و گفت:

 

 

-بهش گفتم حال دوستم بد شده و باید برم بیمارستان پیشش!

 

 

اینجای ارتباط ما اشتباه بود.دقیقا اونجایی که برای دیدن هم حتی تو شرایط بحرانی باید کلی دروغ و دونگ تحویل اینو اون میدادیم.برای همین کمی دلگیر و ناراحت گفتم:

 

 

-پس بهش دروغ گفتی!

 

 

از سردی و دلگیری لحنم و کمجونی صدام چندان خوشش نیومد چون یه چشم غره بهم رفت و بعد گفت:

 

 

-من دروغ گفتم!؟؟ من دروغ نگفتم…گفتم حال دوستم بد شده باید برم بیمارستان….الان کجام؟؟ پارتی ام؟ برج ایفلم؟؟ خب پیش دوستم تو بیمارستانم دیگه…

 

 

این کاری بود که مهرداد با اون زبون چرب و نرمش همیشه به خوبی از پسش برمیومد.

یه جورایی واسه هرسوالی یه جواب آماده و قانع کننده تو آستین داشت که تحویل طرف مقابل بده .

درست مثل الان…

خودمو یکم جا به جا کردم چون از اونجا دراز کشیدن واقعا خسته شده بودم.خیلی هم خسته شده بودم.اینکارو انجام دادم و بعد گفتم:

 

 

 

-برو پیش نوشین…دیگه نمیخواد اینجا بمونی!

 

 

با یک کلمه سعی کرد به همچی خاتمه بده:

 

 

-میمونم!

 

 

اصراز گونه گفتم:

 

-پگاه هست.اون میمونه.تو برو پیش نوشین.

 

 

گرچه دلخور نبود اما جوری نگاهم کرد که بهم بفهمونه ناراحت شده و بعد پرسید:

 

 

-میخوای دکم بکنی ؟

 

 

سرمو تکون دادم و جواب دادم:

 

 

-مهرداد آی مهرداد!مهرداد.از دست تو و این فکرای رنگارنگ و جور واجورت…آخه این چه فکریه! تو برو پیش نوشین که یه وقت ناراحت نشه

 

-چرا باید ناراحت بشه!؟

 

-به هزار دلیل…واضحترینش بارداریش…منم اگه یه زن باردار بودم دلم میخواست شوهرم مدام پیشم باشه…

اصلا جدا از این مسئله تو نباید بهش این فرصت رو بدی که اونقدر باخودش تنها بشه تا هی به حرفهای اون رفقاش فکر بکنه…

شک نکن الان که رفتی خونه شروع میکنه به چک کردن و بو کردن لباست…

 

 

با زدن لبخندکمرنگی سرش رو به چپ و راست تکوت داد و گفت:

 

 

-این که رفتار جدیدی از نوشین نیست…نوشین همیشه اینکارو انجام میده..از چک کردن لباسها و ماشینم گرفته تا چک کردن گوشیم!

 

 

رنگم از حرف آخرش پرید.آب دهنمو با ترس قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-گوشیت رو؟؟؟

 

 

از نگرانی توی صورتم به خنده افتاد و قبل از اینکه سوالهای من ادامه پیدا بکنه گفت:

 

 

-نترس حالا! قبلنها جروبحثای بزرگی سر این قضیه به وجود اومد که دیگه خانم حالیش شده نباید همچین کاری بکنه..

 

 

نفس راحتی کشیدم و بعد گفتم:

 

.

-برو پیشش.پگاه هست میمونه.منم قول میدم از اینجا مرخص شدم بیام خونه…البته خونه ای که کلیدهاش رو داده بودی دستم

 

 

وقتی اصرارهای من رو دید بلند شد و گفت:

 

 

-خیلی خب…پس هروقت مرخص شدی یه پیام به من بده خیالم راحت بشه!

 

 

خوشحال از اینکه بالاخره راضی شده لبخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه چشم! چشم…

 

 

کیف پول تاشوش رو باز کرد و تعدادی تراول بیرون آورد و با جا به جا کردن پایه سرم پولا رو میز کنار تخت گذاشت و بعد گفت:

 

 

-پس اینا باشه اینجا….

 

 

-نمیخواد مهرداد دارم!

 

 

-بزار باشه عزیز دلم لازم میشه …فردا متظرتم!

 

 

لبخند زدم که به تخت نزدیک تر شد.بودنش دلگرمی بود و نبودنش حس تنهایی…اما حس تنهایی بهتر از حس عذاب وجدان بود. خم شد و لبهاش رو گذاشت رو لبهام…

 

#پارت_۲۷۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

لبخند زدم که به تخت نزدیک تر شد.بودنش دلگرمی بود و نبودنش حس تنهایی…اما حس تنهایی بهتر از حس عذاب وجدان بود. خم شد و لبهاش رو گذاشت رو لبهام تو اون لحظه از بوسه ی ملیحش هیچ لذتی نبردم چون تو اضطراب و تب و تاب بودن.

اضطراب کنار رفتن پرده و ورود بی موقع پرستار یا هرکس دیگه ای…

این از اون لحظاتی بود که هم میشد شیرین خطابش کرد و هم پر استرس.

 

دستاش رو دو طرف لپهام گذاشت…دستایی که نرم بودن و لطیف و خنک…درست مثل لبهاش.

قد بلند ش رو خمیده کرده بود تا منو ببوسه…

از خواب شبونه اش گذاشته بود تا بیاد پیش من…

زنش رو تنها گذاشته بود که من تنها نمونم…

چطور میشد دوستشش نداشت!؟ چطور!؟

 

لبهامو خیلی باز نکردم که اون بوسه تبدیل به لب بشه.

راستش خودمم اصلا دوست نداشتم تو همچین موقعیتی ببوسمش…

وقتی فهمید من تمایلی به ادامه دادن ندارم

سرش رو بلند کرد و یک قدم عقب رفت .

چشمام رو باز کردم و بهش خیره شدم.

لبخند زد و گفت:

 

 

-تو حتی وقتی رو تخت بیمارستان درازی هم جذابی..

 

با صدای خش دار شده ای خندیدم.میدونستم ته مایه های حرفش رنگ و بوی طنز داشت.

چشمک زدم و گفتم:

 

 

-تو هم از این زاویه خوشتیپی!

 

 

تو گلو خندید.خنده اش کوتاه بود ولی جذاب و به دلنشین.

چشماش رو با حالتی بانمک باز و بسته کرد و گفت:

 

 

-ای مخ زن قهار…

 

 

-دیوونه!

 

 

فاصله اش بیشتر و بیشتر شد.با تاکید گفت:

 

 

-بهار نشه حرفت دوتا…هر زمان که مرخص شدی برو خونه!برو که خیلی وقت دلم تنگ شده واسه اون خونه ..البته اون خونه بعلاوه ی تو..

 

 

مطیعانه گفتم:

 

 

-باشه چشم

 

 

-آدرس رو که یادت!؟

 

 

اخم کمرنگی به صورتم حالتی نیمه جدی داد:

 

 

-فکر میکنی بلد نیستم!؟

 

 

-خب..

 

 

حرفش تموم نشده بود که چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:

 

 

-حافظه ام رو که از ندادم مهرداد…میام…آدرس رو هم بلدم!

 

 

-قربونت برم من….

 

 

غرق تماشای صورتم عقب عقب رفت و بعد بوس از راه دور برام فرستادو با کنار زدن پرده از اونجا بیرون رفت.

چتد دقیقه بعداز رفتم اون، پگاه خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم سروکله اش پیدا شد.

پرده ی سبز رنگ رو کنار زد و اومد داخل.

دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:

 

 

-وای خداروشکر….چیزی نفهمید که!؟

 

 

ابروهامو بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-نه!

 

نشست رو صندلی و پرسید:

 

 

-چی بهش گفتی دقیقا؟

 

 

-گفتم با پگاه تو خیابون داشتیم قدم میزدیم چندتا لاابالی مزاحممون شدن!

 

 

آب دهنشو قورت داد و با ته مونده های نگرانی چنددقیقه پیش پرسید:

 

 

-باور کرد حرفتو؟

 

 

-ای…بگی نگی!

 

 

به نفس راحت کشید و بعد قوطی کمپوت رو برداشت و با سرکشیدن آب کمپوت گفت:

 

 

-آاااخیش فشارم افتاده بود!

 

 

خندیدم که همون موقع چشمش به پولها افتاد.همه رو برداشت و بعد همونطور که میشمردشون گفت:

 

 

-جووون بابا…خودش داد!؟

 

 

لب زدم:

 

 

-اهوم!

 

 

همونطور که تو ذهنش میشمردشون گفت:

 

 

-چقدر هم که لارج تشریف داره آقا مهردادمون….یه تومنی میشه!

 

#پارت_۲۷۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه همونطور که تو ذهنش پولهارو میشمرد گفت:

 

 

-چقدر هم که لارج تشریف داره آقا مهردادمون….یه تومنی میشه!میگم نظرت چیه از اینجا دربریم و شبو تو یکی از این هتلهای خوب سر کنیم.از اینا که صبحونه و و ناهار و شام هم میدن!

 

 

خمدیدم و آهسته زمزمه کردم:

 

-مسخره! نگفتی…اون دوتا چیشدن!؟

 

پولهارو گذاشت سر جاش و جواب داد:

 

 

-مرده شور ریخت جفتشون رو ببرن! نامرد نموند ببینه چی به سر تو اومده…گیسو رو فرستاد لباس بپوشه بعدشم دستش رو گرفت و باخودش برد…پشت سرشم نگاه نکرد

 

 

انگشتمو رو زخم لبم گذاشتم تا عمقش رو حس کنم و بعدگفتم:

 

 

-پس باید بعدا حسابی از اون دخترای دانشجو تشکر کنم!

 

 

کاملا موافق گفت:

 

 

-آره واقعا!

 

دستمو از روی لبم پایین آوردم و گفتم:

 

 

-نگفتن تا کی باید اینجا بمونم!؟

 

 

-تا صبح!

 

 

نیم خیز شدم و گفتم:

 

 

-ولی من نمیخوام بیشتر از این اینجا بمونم اونم وقتی تو هستی…بلندشو برو خونه.تا صبح که تمیتونی اینجا بمونی!

 

 

انگار بهش فحش داده بودم که اونجوری صورتش از خشم قرمز شد.دلخور و ناراحت و گله مند گفت:

 

 

-دست شما دردنکنه دیگه ! حالا من بشم رفیق نیمه راه؟؟ ولت کنم برم خونه ؟ آره؟

 

 

وقتی عصبانیتش رو دیدم فهمیدم نباید همچین چیزی بهش میگفتم.دوباره دراز کشیدم و گفتم:

 

 

-آخه دلم نمیخواد اینجا بمونی و اذیت بشی!

 

 

دستاشو رو سینه هاش گذاشت و گفت:

 

 

-من خودم باعث شدم تو به این روز بیفتی بعد نمیخوای اذیت بشم؟؟ حرف تو میزنی آخه !؟ ای بابا!

 

 

سرم رو کج کردم و به صورتش که برای اولین بار بدون آرامش مونده بود نگاه کردم.

واقعا این اولینبار بود اونو بدون کرم پودر و کانسیلر و سایه چشم و خط چشم و لنز و …چیزای دیگه می دیدم.

آهسته خندیدم و پرسیدم:

 

 

-خب پس میخوای شبو کجا بخوابی!؟

 

 

به چشمک زد و یه اشاره به تخت بغلی کرد و گفت:

 

 

-خالی شده! همینجا میخوابم!

 

 

پرده ی ما بین تو تخت رو کنار زد و بعد کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه کشون رفت و رو تخت خالی شده دراز کشید و خیره به سقف گفت:

 

 

-الهی تب کنم نگرانم بشی بیای دیدنم! خدایی وقتی بهش گفتم فورا خودشو رسوند!

 

 

میدونستم داشت در مورد کی حرف میزد.برای همین یکم خجالت کشیدم.شاید اگه مهرداد شرایط خاصی نداشت نه تنها خجالت نمی کشیدم بلکه حتی از شوق زیاد صورتم سرخ و سفید میشد اما …حرف از مهرداد که میشد حرف خیلی چیزا میومد وسط…

متاهل بودنش، نوشین…بچه ی تو راهشون و خیلی چیزای دیگه.

سرم رو اهسته تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره….همچین مواقعی همجوره هست..

 

به پهلو دراز کشید.جفت دستاشو گذاشت زیر سرش و بعد گفت:

 

 

-بهار…

 

 

درحالی که فکر و ذهنم حوالی مهرداد میچرخید گفتم:

 

 

-هوم…

 

 

-دختر خاله ات بفهمه شما دوتا باهمین چه اتفاقی میفته!؟

 

 

این از اون سوالهایی بود که حتی حرفش هم تن من رو می لرزوند .

راستش جواب این سوال واقعا مشخص بود.

اون موقع یه رسوایی به بار میومد.

یه رسوایی خیلی بزرگ…خیلی خیلی بزرگ!

نفس عمبقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-اونو نمیدونم… اما اگه به روز این خبر پخش بشه و این ارتباط دیگه از حالت سکرت بیرون بیاد و برملابشه رسوایی ای به بار میاد که من دیگه نبابد به نفس کشیدن ادامه بدم!

 

 

اینو گفتم و ملحفه رو روی صورتم کشیدم..

.

 

#پارت_۲۸۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

باهمدیگه از اورژانس اومدیم بیرون. بی توجه به نق و نوقهای پگاه، باند دور سرم رو باز کردم و انداختم تو سطل آشغال و موهام رو ریختم روی پیشونیم.

پگاه بازهم شروع کرد نق زدن:

 

 

-باز نمیکردی! آخه چه کاریه!؟

 

 

-چقدر تو نق میرنی و گیر میدی پگاه! چیزی نشده که.همچین میگی چه کاریه انگار از ده جا شکسته…

 

 

حرف که میزدم زخم لبم درد میگرفت.سروصدای ماشینها حسابی آزاردهنده بود.دلم میخواست فورا تاکسی بگیرم و برم خونه و بعدهم دوش بگیرم.

پگاه نگران گفت:

 

 

-تو الان گرمی دختر…حالیت نیست.

 

 

خنده ام گرفت.نگاهی معنی دار بهش انداختم و گفتم:

 

 

-این حرف وقتی قابل توجهه که چنددقیقه از اون اتفاق و حادثه گذشته باشه …پگاه جان من یه شب تو اورژانس بودم …مثل اینکه اصلا خودتم بودیاااا…

 

 

چونه اش رو خاروند و گفت:

 

 

-آره خب اینم حرفیه! حالا میخوای بری کجا!؟

 

 

سر خیابون ایستادم و گفتم:

 

 

-میرم خونه ی دوست مهرداد.

 

 

-چرا اونجا !؟

 

 

سرم رو پایین انداختم و نگاهی به کف دستم انداختم.پوسته پوسته شده بود.

همونطور که باهاشون ور میرفتم گفتم:

 

 

-مهرداد ازم خواسته! خواهش کرد یعنی…

 

 

امیدوار بودم اون باخودش فکر نکرده باشه اون پول هزینه ی…وای نه! فکرش هم دیوونه کننده بود.

من نمیخواستم تصور بونه پول میگرم و میرم.

با مکثی کوتاه،حرفم رو جور دیگه ای ادامه دادم:

 

 

-مهرداد دوست داره من اونجا باشم…

 

 

چرخید سمت منی که هی با پوسته های دستم ور میرفتم و بعد گفت:

 

 

-نکنه ترسیده پیش من باشی اتفاقی برات پیش بیاد!؟

 

 

با طمانینه نگاهش کردم:

 

 

-میزنمتا پگاه…

 

 

-باشه بابا شوخی کردم…

 

 

صورت خسته اش رو نگاه کردم.رفیق لحظات تلخ و شیرینم شده بود.

صورتش بدون آرایش حالت بی روحی داشت.لبخند زدم و پرسیدم:

 

 

-تنهایی که نمیترسی ؟ هان!؟

 

 

نفس عمیقی کشید و همونطور که دور و اطراف رو نگاه میکرد جواب داد:

 

 

-مگه میشه آدم از تنهایی خوشش بیاد…کی میای!؟

 

 

دستشو گرفتم:

 

 

-میام…سعی میکنم تا فردا حتما بیام پیشت…

 

 

-باشه…منتظرت میمونم

 

-پگاه؟

 

-جون!؟

 

-مواظی خودت باش

 

 

لبخند زد:

 

 

-چشم…تو بیشتر ولی…

 

 

هردو سوار دو تاکسی مختلف شدیم و اونجا بود که دیگه راهمون ازهم جدا شد.

دلم نمیخواست تنهاش بزارم اما از طرفی نمیتونستم هم خلف وعده بکنم.

از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت خونه.

با کلید درو باز کردم و رفتم واخل…

همه جا تاریک بود اما بوی گل نرکس حسابی توهمه ی فضها پیچیده بود.

جلوتر که رفتم چشمم به شیشه عطر گل نرگس افتاد.

شک نداشتم مهرداد چند روز گذشته باز اومده اینجا…

همیشه وقتی میومد اینجا اولینکاری که میکرد این بود که خوش بو کننده ی بوی گل نرگس رو برداره و هوارو عطرآگین بکنه و خب این خوشبو کننده اونقدر موندگار بود که همیشه بوش میومد.

نگاهی به پارکتها که از تمیزی برق میزدن انداختم.

حیفم میومد با اون کفشها تو اون خونه ی خوشگل قدم بردارم.

درشون آوردم و یه جفت دمپایی پوشیدم…

 

من دلم حموم میخولست ولی اینجا لباسی نداشتم.در فکر همین مسئله بودم. لباس، دوش آب گرم و خیلی چیزای دیگه…

دسته کلید رو گداشتم کنار تلفنی که روی یه سه پاییه قهوه ای رنگ قرار داشت و بعد سمت اتاق خواب رفتم.

اونجا بود که یادم اومد مهرداد یه چنددست لباس دست نخورده اینجا داره…خب فکر کنم چاره ای جز پوشیدن همونها نداشتم….

 

گوشه مانتوم و بالا آوردمو بو کشیدم.حس میکردم بو بیمارستان گرفته پس حموم از واجب ترین واجبات بود.

تعلل و فکر و دودلی رو کنار گذاشتم و راه افتادم سمت حموم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x