1 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 38

0
(0)

 

 

 

#پارت_۳۷۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بشکن زد و بعد از ماشین پیاده شد و همونطور که کف دستهاش رو بهم می مالید قدم زنان میومد سمتم گفت:

 

 

-آهاااان! این سوال خوبیه!

 

 

از برق طمع توی چشمهاش از نوع نگاه هاش به خودم و حتی از حرکاتش اصلا و ابدا خوشم نمیومد.

نزدیکتر که شد ایستاد.براق شد تو چشمهام و به سر رسوند اون انتظار رو:

 

-یحتمل در جریانی زندگی جدیدا تو تهرون چقدر سخت شده…!؟

 

روی خوش نشونش ندادم.دست کیفو رو که پاشو بهش تکیه داده بود کشوندم سمت خودم و با عصبانیت گفتم:

 

 

-سخت شده که شده…به من چه!

 

سرش رو کج کرد و با جدا کردن دستهاش از هم گفت:

 

-د نه دیگه…نشد بانوی من! مثل اینکه هنوز در جریان نیستی بنده از چیا باخبرم! زبونت دراز…که نباس باشه خوشگله…

 

 

ازش متنفر و بیزار بودم.سعی کردم خودمو در مقابلش نبازم و ضعیف جلوه ندم که خیالات برش داره.با لحن جدی ای گفتم:

 

 

-بخوای حرف مفت بزنی زنگ میزنم به پلیس تا به جرم ایجاد مزاحمت دمار از روزگارت دربیارن!

 

 

خندید تا نشون بده اصلا از حرفهام نترسیده و این فقط یه چیزی رو اثبات میکرد.اینکه اون احتمالا یه چیزایی میدونه که به ضررم.

یک قدم دیگه اومد سمتم و پرسید:

 

-جرم مزاحمت چیه؟تعهد گرفتن و یه نصحیت و یه خط و نشون!؟

جرم خیانت چیه؟ شااق و رسوایی…

 

نفسم تو سینه حبس شد.با عصبانیت رفتم سمتش و یه سیای محکم زدم تو گوشش و گفتم:

 

 

-خفه شو کثافت…برو گورتو گم کن…اگه بازم از این چرندیات بگی بدجور حالتو میگیرم!

 

 

دسته کیفو کشیدم و به راه افتادم که دنبالم اومد و دیگه نه مثل قبل با خنده بلکه خیلی جدی گفت:

 

 

-خیلی توپت بره…فکر کردی ما در جریان رابطه ی تو و آق مهندس نیستیم!؟ بدبخت من بهت لطف کردم و از اول اومدم سراغ خودت وگرنه یه راست میتونستم بدم پیش نوشین خانم و همه چیزو بهش بگم…

 

 

توقف نکردم و باهمون قدمهای سریع به راه افتادم.مادامی که از ما مدرک نداشتن هیچ غلطی نمیتونستن بکنن.

ول کن نبود.بازم دنبالم اومد و گفت:

 

 

-به نفع خودت یه جوری چفت این دهنتو سفت کنی و راضی نگهم داری وگرنه طبل رسواییتو چنان بکوبم که گوشش ….

 

 

نذاشتم حرفشو بزنه.چرخیدم سمتش و داد زدم:

 

 

-خفه شو عوضیییی….خفه شو…اگه بازم دنبالم بیای و چرت و پرت بگی پدرتو درمیارم…

 

 

خندید و بعد دست برد توی جیب شلوارش و با بیرون آوردن گوشی موبایلش گفت:

 

 

-دیگه داری خیلی تند میری دخترجون…کلی فیلم و عکس ازت دارم که اگه به دست زن اون مردی که باهاش ریختی روهم برسه پدرجدتو درمیاره…

 

 

ماتم برد وقتی فاصله گرفت و صفحه گوشیش رو مقابل دیدم قرارداد و یکی یکی عکسها و فیلم هارو نشونم داد.

باور نکردنی بود.

دهنم باز مونده بود و چشمام از ترس و تعجب گرد و درشت.

لبخند پلیدی روی صورت نشوند و گفت:

 

 

-خب دخترجون….هنوزم زبونت درازه…

 

 

طول کشید تا به خودم بیام.تا از اون حال و هوای خراب فاصبه بگیرم و بپرسم:

 

 

-تو…توی…توی عوضی به چه حقی از ما فیلم و عکس گرفتی!؟

 

 

گوشی رو گذاشت تو جیبش و با پررویی تمام گفت:

 

 

-اونش دیگه به خودم مربوط.من همه ی این فیلمها و عکسهارو به نوشین خانم نشون میدم تا بفهمه مار تو آستین داره و خبر نداره…

 

 

پشت بهم شما ماشینش رفت.خدایا…چه بدبختی عظیمی.درست وقتی فکر میکردم قراره همه چیز عوض بشه و از شر زندگی پر اضطرابم خلاص بشم سرو کله ی این عوضی پیدا شد و عین خرابه ها ویرون شد روی سرم.

به خودم اومدم.نباید اجازه میدادم همه چیز رو خراب کنه اونم حالا که میخواستم زندگیمو تغییر بدم.

دویدم سمتش و گفتم:

 

 

-صبر کن….

 

 

انگار منتظر شنیدن همین یک کلمه از طرف من بود چون فورا ایستادو بعد خیلی آروم به سمتم چرخید.

روبه روش ایستادم و پرسیدم:

 

 

-چی میخوای!؟

 

 

زبونشو توی دهن چرخوند.طمع توی چشمها و نگاهش خیلی چیزارو به من میفهموند.

لبخند کریهی زد و بعد گفت:

 

-برای شروع نظرت چیه یه چیز تپل بهم بدی؟ یه چیزی که بتونه دهنم رو چند روزی بسته نگه داره تا بشینم و درست و حسابی فکر کنم ببینم چه معامله ای میتونیم باهم داشته باشیم…

 

 

از خودش و از اون عمه ی لعنتیش که حالا میفهمم دلیل نگاه های طعنه دار، رفتارهای سرسنگینش چی بودن بیزار بودم.

با نفرت بهش خیره شدم و گفتم:

 

-دهن کثافتتو باز کن و بگو چی میخوای!؟

 

 

صورتش رو خاروند و بعد لبخند دیگه ای زد و گفت:

 

 

-شما پیش قسط حسابش کن خانومی…فکر کنم واسه شروع یه پنج میلیون کافی باشه

 

 

متجیر نگاهش کردمو پرسیدم:

 

 

-چی؟؟؟؟

 

 

خیلی سریع گفت:

 

 

-ببین خانوم خوشگله یه جوری نگو چیییی انگار بجا پنج تومن گفتم پنجاه میلیون…این تازه فقط واسه بستن دهتم تا وقتی که فکرهامو بکنم و ببینم چه جوری میتونیم همدیگرو راضی کنیم

 

 

با عصبانیت گفتم:

 

 

-من همچبن پولی ندارم عوضی..اون دندون طمعت رو تف کن رو زمین چون زدی به کاهدون…

 

سگرمه هاشو زد تو هم و گفت:

 

-واسه ما بازی نیا خودمون تو راسته ی زغال فرو

 

…با اون عابربانکی که تو داری پنج میلیون واست حکم پنج هزارتومنو داره…عخ کن بیا که فکر کنم پنج تومن به ب باد نرفتن ابرو می ارزه!

 

 

آشغال عوضی…کاش میتونستم همینجا یه گلوله تو مغزش خالی کنم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من همچین پولی ندارم…

 

 

پوزخند زد و با اشاره به گوشواره هام که از زیر مقنعه بیرون اومده بودن گفت:

 

 

-پس علی الحساب اونارو بده تا ببینیم بعد چی میشه!

 

#پارت۳۷۲

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پوزخند زد و با اشاره به گوشواره هام که از زیر مقنعه بیرون اومده بودن گفت:

 

 

-پس علی الحساب اونارو بده تا ببینیم بعد چی میشه!

 

باورم نمیشدبا این صراحت ورسما زل بزنه تو چشمهام و بخواد گوشواره هام رو ازم بگیره تازه بقول خودش اینارو میخواست ازم بگیره تا وقتی که فکرهاش رو بکنه و ببینه چقدر میخواد ازم بگیره و تیغم بزنه.

یا بهتره بگم باج خواهی بکنه.

دندونهام رو روی هم فشردم و با عصبانیت گفتم:

 

-تو….تو داری ازم باج میگیری!؟

 

خندید و گفت:

 

-هه هه هه…شما…شما خانم خوشگله اسمش رو بزار باج…من اسمش رو میزارم وسیله ای برای صلح! برای…برای آروم موندن شرایط!

 

زل زدم به چشمهاش.این آدمی که من میدیدم بعید بدونم به این راحتی ها ازم بگذره و راحتم بزاره..

اونقدرها بهش خیره شدم که خودش به حرف اومد و دوباره گفت:

 

 

-زود باش دیگه خانم خوشگله… البته واس ما که مشکلی نیست…من فقط یکم بار دارم باید برا زن دوست پسرتون ببرم میگم واس شما بد نشه….

 

 

نفسم ار شنیدن اون حرفها بالا نمیومد.دندونهام روی هم فشرده شدن و زبونم تو دهنم قفل شد.

کار من واقعا رسید به اینجا !؟ به این نقطه !؟

که اگه گوشواره هام رو بهش نمیدادم یه راست می رفت پیش نوشین.

لبهام رو ازهم باز کردم و گفتم:

 

 

-اگه مهردا بفهمه روزگارتو سیاه میکنه!

 

 

بازهم با حالت کریهی خندید و بعد دستمال یزدی چروک و کثیفی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و روی پیشونی و گردنش کشید و بعد گفت:

 

 

-شما نگران اونجاش نباشید…همون مهردادتونم اگه بدونه ما چی ازش میدونیم زبونش بند میاد!

 

 

با انزجار گفتم:

 

 

-برات متاسفم عوضی…پشیمون میشی از کارت

 

 

-شما برای خودت متاسف باش که وارد زندگی مرد زن دار شدی…

 

 

سر برگردوند و نگاهی به عقب انداخت.دلم واسه از دست دادن اون گوشواره ها نمی سوخت.

دلم از این میسوخت که این چرک کثیف میخواست ازم باج بگیره.

دوباره سرش رو به سمتم برگردوند و کف دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-کم کم داری پشیمونم میکنیااا….زیاد طولش بدی سر خر رو کج میکنم میرم پیش زن دوست پسرتون! از ما گفتن بود

 

 

با نفرت بهش خیره شدم و لب زدم و گفنم:

 

 

-کثاااااافت!

 

خندید.حالم از خودش و قیافه اش و خنده هاش بهم میخورد.

رو اعصابم بود اما واقعا کار دیگه ای از دستم برنمیومد.

شبیه کسی بودم که خفتش کرده بودن و میخواستم وسایلش رو ازش بگیرن.

اینجا اما پای آبروم در میون بود…

نفس عمیقی کشیدم و بعد دستمو سمت گوشهام بردم و هر دو گوشواره رو از گوشم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.

پلیدانه خندید و بعد گشواره رو ازم گرفت و گفت:

 

 

-تصمیم خوبی گرفتی خانوم خوشگله! به هر حال یه جفت گوشواره ی ناقابل به رسوا نشدن می ارزه….

خب…حالا اون شماره ت رو هم بده من ثبت کنم تو گوشیم…

 

 

اخم کردم و اون خیلی سریع و قبل از اینکه چیزی بگم دلیل کارش رو به زبون آورد و گفت:

 

 

-واسه خاطر مذاکرات بعدی ازت میخوامش…به هرحال ما از این به بعد زیاد باهمدیگه کار داریم… .حالا این گوشی مارو بگیر و ثبت کن شماره ات رو …زود باش عجله دارم…

 

 

کثافت تر و عوضی تر از این آدم تو زندگیم سراغ نداشتم و در حد ایمان باور داشتم همه ی اینها زیر سر شهناز.

همیشه از نگاه هاش از برخوردش و از رفتارهاش اینو حس میکردم که نسبت به من دید خوبی نداره…

و حالا…حالا بالاخره زهر خودش رو ریخت.

گوشی موبایلشو ازش گرفتم و بعداز اینکه شماره ام رو براش نوشتم اومو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

-شهناز ازت خواسته این کارارو بکنی آره؟

 

بهم نگاه کرد و گفت:

 

-هرکی…چه فرقی میکنه…

 

 

-پشیمون پیشی…از این کارت پشیمون میشی

 

 

گوشواره های توی مشتش رو تو جیب جلوی پیرهنش انداخت و گفت:

 

 

-من پشیمون میشم!؟ مگه من با مرد زن دار رابطه دارم که از این رابطه پشیمون بشم!

 

 

صدامو بردم بالا و گفتم:

 

 

-خفه شو عوضی…

 

 

دیگه نتونستم اونجا بمونم و وجود مزخرفش رو تحمل کنم.لعنتی عوضی اصلا نمیدونم چیشد و از کجا پیداش شد.

درست وقتی فکر میکردم همه چی قراره نسبتا خوب میش بره جوری خراب و آوار شد روی سرم که نفهمیدم باید چه عکس العملی اصلا نشون بدم.

سرم درد گرفته بود.

با پاه های سستم گام های بلند برمیداشتم و کسایلم رو دنبال خودم میکشوندم.

از پشت سر با صدای بلند گفت:

 

 

-منتظر تماسم باش…به زودی بهت زنگ میزنم….

 

 

پلکهامو روهم فشردم و به راه رفتنم ادامه دادم.

نفسم خیلی سخت بالا میومد.

تو اون اوضاع نابسامون باید وسایلمو میبردم خونه و دوباره راه میفتادم سمت کلینیک…

همه ی اینها به کنار….

من باید با این مشکل جدید چه غلطی میکردم؟

 

#پارت_۳۷۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پشت میز نشسته بودم و درحالی که خیره بودم به نقطه ی نامشخصی سر خودکارو خیلی آروم به میز میزدم و پام رو تکون میدادم.

دستمو بالا بردم و انگشمو روی گوشهام گذاشتم.

نبود گوشواره هام بهم اثبات میکرد هیچ چیز توهم یا خواب و خیال نبوده. شهناز و برادر زاده اش ابوذر از همه چیز باخبر بودن و حتی مدرک هم داشتن…

گوشی موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و تا وقتی که سرم نسبتا شلوغ بود تصمیم گرفتم به مهرداد زنگ بزنم.

انگار نمیشد که بهش زنگ نزنم…خواست من مهم نبود اصلا…همه چیز جوری پیش می رفت که همیشه کارم به وجودش گره میخورد.

رفتم تو صفحه مخاطبین و انگشتمو روی اسمش گذاشتم اما قبل از اینکه لمسش کنم گوشی تو دستم زنگ خورد.

خودش بود! چه حلال زاده! تماسش رو جواب دادم و همینکه گوشی رو کنار گوشم گرفتم صدای دادش لرزه به تنم انداخت.

داد میزد و بلند بلند میگفت:

 

 

” تو به چه حقی بدون اجازه ی من وسایلتو جمع کردی و از خونه رفتی؟ تو با پول من خونه اجاره کردی که از پیش خودم بری؟ …توی نمک به حروم میخوای منو قال بزاری آره؟؟؟”

 

اون یه بند حرف میزد و داد و بیداد راه مینداخت و من فقط با ترس آدمایی که دور اطرافم نشسته بودن تا نوبتشون بشه رو تماشا میکردم….

نفس عمیقی کشیدم و خیلی آروم و یواش اسمشو صدا زدم و گفتم:

 

“مهرداد یه لحظه به من…”

 

چنان نعره ای زد که بدنم باهاش تکون خورد.میتونستم صورتش رو همین حالا موقع زدن این فریاد ها و اون داد و بیدادها تصور کنم.

حتی نذاشت حرفمو کامل به زبون بیارم.

بارهم خصمانه و پر نفرت و عصبی گفت:

 

” خفه شو….خفه شو تو منو دور زدی….تو منو دور زدی لعنتی….”

 

 

نه! فایده نداشت.اگه قرار بود همینطور به حرفهاش گوش بدم فقط باید توهین میشنیدم برای همین تماس رو قطع کردم وبراش پیام فرستادم:

 

 

” تا وقتی عصبانی هستی نمیتونیم حرفهای همو بفهمیم.یک ساعت دیگه اگه آروم بودی باهام تماس بگیر”

 

 

پیام رو ارسال کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم.با دستهام صورتمو پوشوندم و یه نفس عمیق کشیدم.

چی فکر میکردم و چی شد.

گمون میکردم وقتی بیام تهران قراره سرم فقط تودرس باشه…

به خودم امید میدادم همه چیز رو زود تموم میکنم و وقتی یه پرستار تمام عیار شدم برمیگردم سیراز و میشم حامی سفت و سخت خانواده ام.

اما حالا گیر کردم وسط کلی اتفاق که تسلطی روی هیچ کدومشون نداشتم و هر آن ممکن بود از یه کدومشون نیش و ضربه بخورم.

خانم یگانه صدام زد و من بیمار بعدی رو فرستادم داخل….

اونجا پر بود از یه مشت دختر پولدار که سراپا فیک بودن.

باسنشون، سینه هاشون، گونه هاشون ، اسکلت بندی صورتشون لبهاشون چشمهاشون….

اونقدر پول داشتن که خودشونم نمیدونستن باهاش چیکار کنم اونوقت یکی مثل من بخاطر پول و بخاطر ساپورت مالی مجبور شدم بیفتم تو مخمصه ای که اینجوری خواب و خوراک رو واسم حروم کرده بود.

یک ساعت از پیامی که فرستادم گذشته بود و مهرداد همچنان تماش نگرفت.

میترسیدم اونقدر عصبانی باشه که دست به کار اشتباهی بزنه و هردومون رو بندازه توی دردسر.

یاید بهش میگفتم چی پیش اومده.

باید میفهمید ابوذر و شهناز چی میدونن و چیکار کردن و میخوان چیکار کنم.

من تنهایی از پس این داستان برنمیومدم و همین حالاش هم مجبور شدم واسه بستن دهن اون عوضی بهش باج بوم…..

ساعت رفتنم کم کم نزدیک میشد.

زودتر از موعود وسایلم رو جمع کردم که وقت رفتن سریعتر بزنم بیرون.

آخرین مراجعه کننده رو فرستادم داخل که همون موقف تلفنم زنگ خورد.فورا از جیبم بیرونش آوردم وتا فهمیدم مهرداد بی معطلی جواب دادم و گفتم:

 

” الو مهرداد….”

 

جواب نداد.صدای نفسش رو شنیدم ولی چیزی نمیگفت…

پنج دقیقه بیشتر گوشی رو نگه داشته بودم تا اینکه بالاخره گفت:

 

 

” گفتی باهام حرف داری…بگو میشنوم ”

 

اینبار قبل از اینکه بازم داد و بیداد راه بندازه و اعصابش داغون بشه گفتم:

 

 

“میخوام باهات صحبت کنم.حرفهایی هست که باید حتما بهت بزنم.کی میتونم ببینمت؟”

 

 

با لحن سردی جوری که انگار سالهاست باهام غریبه است جواب داد:

 

 

” من خونه رفیقمم…همون جایی که ادرسش رو خوب بلدی…میخوای بامن صحبت کنی بیا اونجا”

 

 

تا خواستم سر محل قرار چک و چونه بزنم صدای بوق ممتد تو گوشم میپیچید.

 

لعنتی….داشت سواستفاده میکرد و من رو میکشوند جایی که خودش میخواست. گوشی رو گذاشتم توی جیبم.

درهرصورت کاریش نمیشد کرد.

صحبت با مهرداد و درمیون‌گذاشتن این موضوع با اون واجب ترین کاری بود که باید انجام میدادم جدا از اون

باید زودتر از اینجا بیرون میرفتم نه وقتی که بیرون رفتنم از اینجا همزمان میشد با تموم شدن کار حاتمی…

کیفم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق خانم یگانه.

ردم به در و آهسته بازش کردم.

دختری که برای عملهای زیبایی اومده بود دراز کشیده بود رو صندلی و با دکتر در مورد تزریق فیلر و زاویه سازی صورتش صحبت میکرد.

خانم یگانه تا متوجه ام شد پرسید:

 

-جانم بهار !؟ مشکلی هست!؟

 

 

با کمی شرمندگی گفتم:

 

 

-یه جایی کار مهمی دارم.میتونم زودتر برم!؟

 

با مهربونی جواب داد:

 

-آره عزیزم ماهم اینجا دیگه کاری نداریم…میتونی بری اگه کاری نمونده!

 

-نه همه رو انجام دادم!

 

-پس برو!

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-مرسی .خدانگهدار…خداحافظ آقای دکتر!

 

#پارت_۳۷۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خیلی سریع از کلینیک زدم بیرون.بدو بدو تا خیابون رفتم و بعدهم یه وربست گرفتم و آدرس رو دادم.

نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونه ی رفیقش.خونه ای که چندسالی میشد کلیدش دست خودش بود و ما زیاد باهم اونجا اومده بودیم.

پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.

اونقدر دستپاچه بودم که حتی صدای راننده رو هم نشنیدم اونم وقتی در تلاش بود تا بهم بفهمونه بقیه ی کرایه ام رو ازش نگرفتم.

مضطرب و نفس زنون نگاهی به دور و اطرافم انداختم.

هنوزم ترس ابوذر تو جونم بودهنوزم گاهی احساس میکردم داره تعقیبم میکنه…

با گام های لرزون پله هارو بالا رفتم . نزدیک به در ایستادم و

انگشت لرزونم رو روی دکمه ی زنگ گذاشتم. خیلی آروم فشارش دادم و یک گام عقب رفتم.

دل ناگرون و با ترس نگاهی به اطراف انداختم.

قلبم تند تند تو سینه ام می تپید و لرز سررسیدن ابوذر، شهناز یا حتی خود نوشین تو وجودم بود.

 

نگاهم به عقب سر بود که در باز شد و قامت مهرداد نمایان.

سرمو به سمتش برگردوندم و خیره شدم به صورت عبوسش….

اب دهنمو قورت دادم سیک گلوم آهسته بالا و پایین شد.بعداز یه مکث کوتاه گفتم:

 

 

-س…سلام….

 

 

صورتش خالی از حس بود.خالی از محبت.سرد و یخ.دیگه گرم تحویلم نگرفت.دیگه با لفظ عزیزم و جونم خطاب قرارم نداد.

با بی احساس ترین حالت ممکن زل زد تو چشمهام و بعد هم بدون اینکه جواب سلامم رو بده کنار رفت تا برم داخل. گرچه رفتارش تو ذوقم زد اما

وقت رو تلف نکردم و بلافاصله از کنارش رد شدم و رفتم داخل.

درو بست و پشت سرم ایستاد.

چرخیدم سمتش و بارهم بهش خیره شدم.

پوزخندی زد و سرتا پام رو برانداز کرد و بعد گفت:

 

 

– از اول هم با همین نیت باهام همراه شدی آره!؟ تو سرت بود که یه روزی این موقع باربندیلتو که سفت بستی بری سراغ یکی بهتر و مناسبتر…

 

 

فکر میکرد من تیغ زنم.دختری که هدفش گرفتن پول و قال گذاشتن طرف مقابل بود.

نه…این ناعادلانه بود.چون من همچین آدمی نبودم.

من دوستش داشتم که باهاش وارد رابطه شدم و دوست داشتنش رو جواب دادم هرجور که اون خواست…پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

 

-بس کن مهرداد…بس کن! چجوری میتونی این حرفهارو بززنی وقتی خودت میدونی ….وقتی….

 

 

موث کردم و حرفم رو نیمه تموم رها کردم.اومد سمتم.نفرت و خشم تو چشمهاش موج میزد.

صورتش ترسناک شده بود و رگهای گردنش متورم.

دندونانشو روهم سابید و یقه لباسم رو گرفت و محکم چسبوندم به دیوار و گفت:

 

 

-بوی خیانت میدی…کی رو پیدا کردی که داری منو دور میزنی؟ کی بهتر از من واسه تو پیدا شده!؟

 

 

مچ دستهاش رو گرفتم و گفنم:

 

 

-مهرداد…ولم کن….ولم کن….

 

داد زد:

 

-ولت نمیکنم…ولت نیمکنم لعنتی…تو میخوای ولم کنی…میخوای هم که نه…ولم کردی رفت…بدون اجازه ی من و وقتی نبودم بار و بندیل بستی و رفتی…

 

 

دستمو گرفت و هلم داد به جلو.تعادلم رو از دست دادم و تلو تلو خوردم.به سختی و با تکیه دادن دستم به دیوار هرجور شده تونستم خودم رو سر پا نگه دارم و بعد چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-مهرداد..چیکار میکنی!؟

 

 

صداش رو انداخت رو سرش و گله مند و عصبی و دلخور پرسید :

 

 

-من چیکار میکنم؟ تو چیکار کردی؟ تو با من چیکار کردی!؟ هااان!؟برای چی ولم کردی؟ کی اومده تو زندگیت که از من دل زده شدی هااااان !؟

 

 

سرمو تکون دادم و بریده بریده گفتم:

 

-تو…داری اشتباه میکنی…داری اشتباه میکنی مهرداد…کاری نکن و حرفی نزن که بعداز گفتن و انجام دادنش پشیمون بشی…

 

 

اونقدر به سمتم اومد و من اونقدر عقب رفتم تا پام به لبه کاناپه گیر کرد و افتادم روش.

اومد سمتم .زانوش رو کنارم گذاشت و با خم شدن رو تنم دستشو بالا برد و عزمشو جزم کرد بزنه توی گوشم.

بی هوا دستهامو جلوی صورتم گرفتم و سرم رو کج کردم.

منتظر فرود اومدن دستش روی صورتم بودم که در لحظه منصرف شد.

نفس عمیقی کشید و کنارم نشست.

خودش دستهامو از روی صورتم کنار برد و گفت:

 

 

-روزگارتو سیاه میکنم بهار اگه بفهمم داری دورم میزنی…اگه بفهمم پای کس دیگه ای درمیون….

 

 

نگاهی به صورت جدیش انداختم.هنوزم عصبانی بود.عصبانی و دلگیر…

خودمو کشیدم عقب و نیم خیز شدم و بعدهم گفتم:

 

 

-لازم نیست تو روزگارمو سیاه کنی…یه نفر قبل تو تصمیم گرفته اینکارو باهام بکنه…

 

دستشو گرفتم و بردم سمت گوشم نفس زنان گفتم:

 

 

-تو گوشواره میبینی!؟گوشواره میبینی!؟ هان!؟ نیستن…لابد میپرسی چیکارشون کردم؟

 

دستشو هل دادم عقب و با تاسف گفتم:

 

-ابوذر ازم گرفتش…میشناسیش دیگه اره؟ برادر زاده ی شهناز….تو کوچه سرراهمو گرفت و تهدیدم کرد.گفت همه چی رو میدونه…فهمیده باهمیم…گوشواره هارو به عنوان باج ازم گرفت…

 

 

زل زد تو چشمهام.نمیدونم باور کرد یا نکرد اما دلیلی هم وجود نداشت که باور نکنه…

خودمو کشیدم عقب و دوباره گفتم:

 

 

-خواسته هاش رو انجام نمیدادم همه چیز رو میذاشت کف دست زنت….بفهم مهرداد…من و تو نمیتونیم کنارهم و باهم بمو

 

نیم…نمیتونیم….

ابوذر همه چی رو میدونه .

.شهناز همه چی رو میدونه…این رابطه دیگه ادامه دادنش فقط حماقت…

 

#پارت_۳۷۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خودمو کشیدم عقب و دوباره گفتم:

 

 

-خواسته هاش رو انجام نمیدادم همه چیز رو میداشت کف دست زنت….بفهم مهرداد…من و تو نمیتونسم کنارهم و باهم بمونیم…نمیتونستیم.

ابوذر همه چی رو میدونه .

.شهناز همه چی رو میدونه…این رابطه دیگه ادامه دادنش فقط حماقت…میفهمی!؟

 

 

خشمگین به سمتم چرخید.تو نگاهش ، تو چشمهاش فقط خشم و دشمنی می دیدم و بس.

حس میکردم اونقدر از خود من کینه به دل گرفته که هنوز حالیش نشده چه افتضاحی به بار اومده.خم شد و دو تا دستم رو گرفت و با تکون دادن بدنم تو صورتم فریاد زد:

 

 

-از اول هم دنبال بهونه بودی…

 

با وحشت نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-آخه بهونه ی چی؟

 

 

بدنم رو با خشونت تکون داد و با همون صدایی که ولومش گوش کر کن بود گفت:

 

 

-از اول هم دنبال بهونه بودی منو ول کنی و بری با یکی دیگه….این اجازه رو بهت نمیدم بهار…نمیزارم بعداز اینهمه مدت ساده و آسون ولم کنی و بری با کسی که دلت میخواد.

 

 

با تاسف زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-تو دیوونه شدی مهرداد…دیوونه شدی!

 

 

داد زد:

 

 

-آره من دیوونه شدم چون شک ندارم میخوای منو ول کنی و بری با یکی دیگه…

 

 

اینبار من بودم که صدامو بردم بالا و داد زدم:

 

 

-تو کر شدی دیوونه شدی نمیفهمی دارم میگم شهناز و ابوذر از ارتباط ما خبر دارن…اونا میدونن ما باهمیم

 

 

بازهم فقط به یه چیز فکر کرد.به خیانت…به اینکه من بهش خیانت کردم و انگار که اصلا حرفهای قبلی من رو نشنیده باشه پرسید:

 

 

-بهار تو جز من باکی هستی هان!؟ با کی!؟

 

 

عصبیم کرده بود.آشفته ام کرده بود…خشمگین دندونامو روهم سابیدم و گفتم:

 

 

-هیچکس لعنتی هیچکس..

 

 

بلند شد.دستم رو گرفت و درحالی که خشم سراسر وجودش رو فرا گرفته بود خصمانه و دشمن ستیز براندازم کرد و گفت:

 

 

-هیچکس!؟ ثابت کن…ثابت کن فقط خودمو دوست داری و توزندگیت هیچکس جز من نیست…

 

 

متحیر و متعجب نگاهش کردم.نمیدونم چی ازم میخواست و یا اثبات کردن من رو چه جوری میخواست ازم بپذیره تا وقتی که بلند شد و کشون کشون منو سمت اتاق خوابی که خیلی با مسیرش آشنا بودم برد…

نگران نگاهش کردم.

دیگه نمیخواستم باهاش رابطه ی جنسی داشته باشم برای همین سعی کردم دنبالش نرم و به مین خاطر پرسیدم:

 

 

-چیکار میکنی مهرداد؟ دستمو ول کن….با توام مهرداد…

 

 

حتی یک لحظه ام واینستاد.منو دنبال خودش سمت اتاق برد و همزمان سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

 

 

-تو فکر کردی من هالوام ؟ خرم نفهمم با حاتمی ریختی روهم؟ کدوممون زاپاستیم!؟ هان؟ کدوممون رو واسه کدوم آپشنمون میخوای؟

هان؟ منو نگه داشتی واست خرج کنم حاتمی رو نگه داشتی بهت عشق بده!؟

 

 

با عجز داد زدم:

 

 

-بس دیگه مهرداد…هرچی میگی چرند …چرت و پرت…مزخرف…

 

در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد سمت تخت.به پشت افتادم روی تخت.آرنجهامو دو طرفم قرار دادم و با یکم بلند کردن کمرم رو به مهردادی که رو به روم ایستاده بود گفتم:

 

 

-زده به سرت؟ اینکارا این رفتارها معنیشون چیه!؟

 

 

یکی دوقدم اومد جلو…هنوزم اونقدر عصبانی بود که اگه کارد میزدن خونش در نمیومد.نفس زنون ، با دست بهم اشاره کرد و گفت:

 

 

-تو…تو از دلیل کارهات برای من بگو…تو از اینکه دیگه مثل سابق با من…با من لعنتی مهربون نبستی بگو …تو از اینکه دیگه مثل گذشته حاضر نیستی باهام تنها بشی بگو…تو از اینکه بیخبر ساک میبندی بی خداحافظی میری بیرون بگو…

 

 

اگه عجز و ناله میکردم دور برش میداشت.کمرم رو راست کردم و خیلی محکم جواب دادم:

 

 

-جوری رفتار نون انگار از قبل بهت نگفتم نمیخوام برم…اینقدر تو تو هم راه ننداز .

من بهت گفتم…نه یکبار بلکه ده بار بهت گفتم دیگه تو خونه ات نمیمونم چون زنت بهم شک کرده…چون چپ و راست بهم توهین میکنه

امروز وقتی رفتم خونه داشت وسایلمو میگشت تا یه چیزی پیدا کنه و مچمو بگیره….

بهم شک کرده…شک کرده شک کرده ….میفهمی!؟

من تو خونه ات نمی موندم مهرداد….

هزاری ام که خودت رو جرواجر میکردی نمیموندم چوم تحمل نوشینو نداشتم و ندارم…دیگه هم‌نمیخوام ادامه بدم نمیخوام

 

 

بازم صدای کلفتش رو به رخم کشبد و گفت:

 

 

-من ازت خواستم صبر کنی چرا نکردی؟ چه دلیلی جز اینکه سرت جای دیگه گرم واسه اینکارت هست هاااان؟

 

 

از روی تخت بلند شدم و رو به روش ایستادم.زل زدم تو چشمهاش و بعداز اینکه با تاسف سرم رو تکون دادم گفتم:

 

 

-تو میشنوی من چیمیگم اصلا هااان؟ میشنوی؟ میگم شهناز وابوذر همچی رو فهمیدن…پسره سر راهمو گزفت و گوشواره هامو ازم گرفت.شمارمو سیو کرده تو گوشیش که زنگ بزنه به من و مبلغ باج خواهیشو بگه…بعد تو میپرسی چرا رفتم؟

رفتم که رفتم…دلم خواست که رفتم دیگه نمیخوام کنار آدم بی منطقی مثل تو بمونم آدمی که اومدم مشکل رو باهاش در میون بزارم اما خودش شده یه مشکل…

یک ثانیه هم پیشت نمیمونم ..اصلا میدونی چیه به درک…وقتی برات مهم نیست اونا همه چی رو میدونن

 

به درک که نوشین و بقیه قراره به زودی همه چی رو بفهمن…

 

 

با دست هلش دادم عقب و اومدم که از کنارش رد بشم اما همون موقع دستمو گرفت و دوباره پرتم کرد سمت تخت و گفت:

 

 

-تو هیچ جا نمیری بهار هیچ جا….

 

#پارت_۳۷۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دستمو گرفت و پرتم کرد سمت تخت و گفت:

 

-تو هیچ جا نمیری بهار هیچ جا…

 

با نفرت به چشمهاش نگاه کردم.خودخواهیش، زورگوییش، قلدریش و بی منطقیش منو از اون متنفر و عصبانی میکرد.

عصبانیت بیخودیش از من باعث شده بود به چیزای دیگه فکر نکنه.

تیشترتش رو از تن درآورد و اومد سمتم.

عقب رفتم و پرسیدم:

 

-چیکار میخوای بکنی هان!؟

 

با تنی لخت رو به روم ایستاد و پرسید:

 

 

-چیه!؟ ترسیدی یا نگرانی هان!؟ چرا این ترس رو قبلا نداشتی؟ چرا الان داری!؟

 

 

بازهم خودمو روی تخت عقب کشیدم و گفتم:

 

 

 

-چون تو دیوونه شدی…خودخواه شدی…چون تو یه مهرداد دیگه شدی…این توی واقعی هستی آره؟خود واقعیت اینه که الان داری رو میکنی؟

 

 

چسمهاش از خشم سرخ شده بودن و رگهای گردنش متورم.مشتهاش خودنمایی میکردن و خشم و نفرت تو تمام حالتهای رفتاریش عیان و آشکار بود.

با نفرت جواب داد:

 

-این مهردادیه که تا بوی نارو خوردن به مشامش میرسه بالا میاد….تو میخوای به من نارو بزنی…بپیچونیم بری با یکی دیگه ولی من نمیزارم…کاری میکنم جز خودم با کس دیگه ای نباشی…

 

 

حرفهاش منو بیشتر از تمام لحظات قبلی ترسوند و از اینجا اومون پشیمونم کرد.

درحالی که سعی داشتم ترسم رو زیاد بروز ندم گفتم:

 

 

-مهرداد حق نداری خلاف میل و خواسته ام به من دست بزنی…حق نداری….

 

 

اومد سمت و با زانو زدن روی تخت یقه لباسمو گرفت و پرسید:

 

 

-حق ندارم!؟ چرا حق ندارم هوووم !؟ بگو دیگه؟ چرا قبلا حق داشتم الان حق ندارم!؟

 

 

خم شد رو صورتم و از نزدیکترین فاصله ی ممکن زل زدم تو چشمهام.مهردادی نبود که میشناختم.

ولی با جرفهایی که راجبم زده بود و فکرهایی که در موردم کرده بود شک نداشتم تو ارتباطمون حرمتهایی شکسته شد و حرفهایی زده شد که دیگه نمیشه نادیدشون گرفت.

دندونای روهم چفت شدم رو از هم فاصله دادم گفتم:

 

 

-تو چرا متوجه نیستی؟ نوشین به من و تو شک کرده…

 

پوزخند زد و پرسید:

 

 

-آهاااان! پس اولین و تنها ترین دلیل تو واسه به هم زدن این رابطه همین دیگه آره!؟ شک کردن نوشین!ا نم نوشینی که تمام زندگیش به عالم و آوم شک داشت…

 

با لحن تندی گفتم:

 

 

-خب آره…این چیز کمیه!؟

 

 

از پوزخندی که همچنان روی لبش نقش بسته بود تقریبا مطمئن بودم حرفمو باور نکرده.

سیبک گلوش اهسته بالا و پایین شد.

چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد و گفت:

 

 

-اگه مشکل فقط همین بهم ثابت کن…به من ثابت کن که جز این مسئله ی دیگه ای نیست و تصورات من اشتباهن…

 

 

نمیدونم چی تو سرش بود و چی ازم میخواست.

اما باید از دستش خلاص میشدم و اونو به خودش میاوردم.

آی دهنمو به زحمت قورت داوم و پرسیدم:

 

 

-چرا اینقدر نسبت به من بدبینی من…

 

 

عصبانی تر از قبل دستشو بالا برد و با ناتموم گذتشتن حرفم داد زد:

 

 

-شر و ور تحویلم نده…اگه دوستم داری باهام سکس کن…

 

 

نایاورانه نگاهش کردمو پرسیدم:

 

 

-چی؟

 

 

صداشو برد بالا و جواب داد:

 

 

-همون که شنیدی.اگه تو منو دوست داری باهام سکس کن.سکس کامل….به من هدیه بده بکارتتو تا مطمئن بشم….

 

 

حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی به گوشش زدم و گفتم:

 

 

-اگه برای اینی که با من ارتباط جنسی کامل داشته باشی چرا بیخودی سعی میکنی اینکارو با خراب کردن شخصیت من انجام بدی…دیگه نمیخوام باهم رابطه داشته باشیم چون زنت فهمیده….چون شکاک شده چون دنبال یه نشونه ی کوچیک تا کنفیکون راه بندازه….

 

 

دستشو روی صورتش، درست همونجایی که من سیلی زده بودم کشید و بعد دندوناشو روهم سابید و گفت:

 

 

-تو میخوای منو ول کنی و من این اجازه رو بهت نمیدم…میفهمی؟ نمیدم…

 

 

اینو گفت و خیمه زد رو تنم و همزمان شروع به باز کردن دکمه های لباس تنم کرد.

سعی کردم از خودم جداش کنم تا توی عصبانیت کاری رو انجام نده که به ضرر هردومون باشه ولی زور اون کجا و زور من کجا…

دوتا دستهام رو گرفت و لبهاشو قفل لبهام کرد تا حتی نتونم جیک بزنم….

اما من نمیخواستم فاجعه ای به بار بیاد.

نمیخواستم اون کاری رو بکنه که به خیالش میتونست با انجام دادنش کاری بکنه تا بهش خیانت نکنم.

هرجور شده سرمو کنار بردم و گفتم:

 

 

-چیکار میکنی مهرداد..دلم کن…برو کنار …مهرداد لطفا ادامه نده….

 

 

سرش رو برد تو گردنم و شروع کرد مکیدنش.

از اینکه نمیتونستم دستهام رو تکون بدم بینهایت عصبی شده بودم

پاهامو تکون دادم و سعی کردم خودمو چپ و راست بکنم تا نتونه کاری که میخواد رو راحت انجام بده…

همه دکمه های لباسم رو باز کرد و با بالا زدن پیرهن تنم سوتینم رو داد پایین و دستهاشو قاب سینه هام کرد…

از قرار گرفتن و موندن تو این وضعیت دیگه داشتم به جنون می رسیدم.

دستهامو رو شونه هاش گذاشتم و داد زدم:

 

 

-برو کنار معرداد….مهرداد با توام….

 

 

بدون ذره ای اهمیت دادن به داد و فریادهام خودش رو کشید پایین و اینبار سعی کرد دکمه های شلوار جینمو باز بکنه.

وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:

 

 

 

یکار میکنی مهرداد!؟ تورو خدا ولم کن….

 

 

نفس زنون گفت:

 

 

-ولت نمیکنم بهار…تو باید متل من بشی…باید مطمئن بشی جز من با کس دیگه ای نمی مونی…

 

 

بازهم داد زدم:

 

 

-دست از سرم بردار تو اینجوری منو مال خودت نمیکنی فقط منو از خودت بیشتر متنفر میکنی ولم کن…

 

 

بی توجه به داد فریادهام دو طرف کمر شلوارم رو گرفت و یه ضرب کشید پایین…

 

✍ I am Sara✍:

#پارت_۳۷۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بی توجه به داد و فریادهام دو طرف کمر شلوارم رو گرفت و یه ضرب کشید پایین…

شلوار که تا زانوهام پایین اومدرهاش کرد و شروع به باز کردن کمر بند شلوار خودش کرد.

سعی کردم تکونی به خودم بدم و عقب برم اما نتونستم .

زیپش رو که باز کرد گفت:

 

 

-همه چی رو تموم میکنم…همچی رو تموم میکنم که دیگه جز من نتونی به کس دیگه ای فکر بکنی…همه چی رو تموم میکنم….

 

 

جدیتش منو ترسوند.شک نداشتم اونقدر خودخواه هست که کاری که توی سرش هست رو انجام بده ولی من نمیخواستم این اتفاق بیفته…نمیخواستم.

شرت و شلوارش رو که کشید پایین گوشهاش پر شدن از صدای جیغ من….یکبار دیگه زورمو زدم تا با حرفهام اونو به خودش بیارم:

 

 

-برو کنار مهرداد اگه اینکارو بکنی محال دیگه اسمتم بیارم….

 

 

اهمیتی به حرفهام نمیداد و برای کاری که میخواست انجام بده کاملا مصمم بود.ا

باور نکردنی بود برام که اون میخواد خلاف میل خودم بهم تجاوز بکنه…واگه اسمش تجاوز نبود پس چی میتونست باشه!؟

وقتی خواست دراز بکشه رو تن لختم پامو بالا بردم ومحکم به وسط پاهاش….

آخ گفت و ناخواسته عقب کشید.

فرصت پیش اومده رو غنمیت دونستم و فورا نیم خیز شدم. نگاهی دستپاچه و پرترس بهش انداختم و وقتی دیودم عصبانینش از این کارمن بیشتر شده و داره میاد سمتم بی فوت وقت شلوارمو کشیدم بالا و بدو بدو از اتاق زدم بیرون….

صدای خشمگینش که منتهای عصبانیتش رو می رسوند رو شنیدم که میگفت:

 

 

-وایسا بهار…وایسا عوضی

 

 

دویدم سمت یکی دیگه از اتاقها درحالی که اونهم بدو بدو داشت پشت سرم میومد.چون فاصله اش فقط درحد یکی دو قدم بود جیغ کشیدم اما خوشبختانه قبل از اینکه دستش بهم برسه پریدم توی اتاق و درو از داخل قفل کردم.

اینکار منِ نفس بریده همزمان شد با مشت محکم اون به در و فریاد بلندش:

 

 

-بهاااااار….درو باز کن لعنتی….درو باز کن….با توام بهار….

 

 

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-باز نمیکنم…تا توی لعنتی اینطوری هستی باز نمیکنم…

 

مشت دیگه ای به در زد وعصبانی تر از گفت:

 

 

-این در کوفتی رو باز میکنی یا بشکنمش لعنتی…هان!؟

 

 

نفس زنون عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.کمرمو چسبوندم به در و یه نفس عمیق کشیدم.

هنوزم شوکه بودم.شوکه ی این رفتار مهرداد….

آخه چرا…چرا اینجوری میکرد!؟

چرا حالیش نبود دو نفر آدم که خیلی خیلی هم به زنش نزدیک هستن اینو فهمیدن که ما باهمیم چرا این موضوع براش اهمیت نداشت!؟

دو سه تا مشت پی درپی به در زد و با صدای بلند گفت:

 

 

-این در لعنتی رو باز کن کثافت…باز کن این در لعنتی رو….باز کن….با توام ….

 

 

دستهامو دور بازوهام حلقه کردم و سرمو به سمت در برگردوندم و گفتم:

 

 

-مهرداد پشیمونم….پشیمونم از اینکه گول حرفهاتو خوردم….پشیمونم از اینکه دوستت دارمهاتو باور کردم….پشیمونم از اینکه فکر میکردم تو واقع دوستم داری….

اونقدر پشیمونم که آرزو میکنم به عقب برگردم.که اگه برمیگشتم هیچوقت تورو انتخاب نمیکردم.هیچوقت باورت نمیکردم و هیچوقت به تو و اون زن روانیت نزدیک نمیشدم…

داری منو ازخودت متنفر میکنی حالیت هست!؟ داری منو از خودت متنفر میکنی…

 

صدای ازش نشنیدم اما احساس کردم کمرشو به در تکیه دادو همونجا نشسته …

کاش به خودش بیاد.کاش حالیش بشه چیشده و داره چه اتفاقایی میفته…

چنددقیقه ای هردومون ساکت بودیم تا اینکه از پشت در پرسید:

 

 

-پشیمونی از بودنمون باهم!؟

 

بغضمو قورت دادم وسه بار پشت سرهم جواب دادم:

 

 

-آره آره آره…پشیمونم!

 

 

دوباره با صدای خش دار ضعیفی و اینبار نه با داد و بیداد پرسید:

 

 

-چرا بهار…من وه خیلی دوست داشتم و دارم….چرا!؟

 

 

اینبار من بودم که لگد محکمی به در زدم و گفتم:

 

 

-نپرس چرا کثافت…تو داشتی به من تجاوز میکردی بعد میپرسی چرا!؟حالم ازت بهم میخوره مهرداد..حالم ازت بهم میخوره…

 

 

پشت دستهامو روی چشمهام کشیدم.آخه چرا هیچی درست پیش نپی رفت…چرا اصلا یهو اینجوری همچی ریخت بهم اونم وقتی که من مبخواستم اوضاع رو بهتر کنم.

آرومتر شده بود….

حسم اینو بهم میگفت تا وقتی که بعداز چنددقیقه گفت:

 

 

-متاسفم بهار…بهار…صدامو میشنوی؟ متاسفم عزیزم…

 

 

پاهامو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام.

چقدر احساس خستگی میکردم.

چیزی ته وجودم فریاد میزد بهار تو باختی….

قرار گرفتن مهرداد سرراهت یه امتحان بود.یه آزمون سخت و تو باختی…تو این آزمون رو به رقت انگیز ترین حالت ممکن خراب کردی!

دوباره از پشت در صدام زد و گفت:

 

 

-بهار….صدامو میشنوی!؟ من متاسفم بهار…متاسفم ..نمیخواستم اینطور بشه…بدجور بهم ریختم.هرچیزی که مربوط به تو باشه حال منو بد میکنه…

نفهمیدم اصلا چیشد یهو بهم ریختم…

 

 

گرچه آروم شده بود اما می ترسیدم باورش بکنم.میترسیدم همه چیز فقط یه نجوای دروغین واسه بیرون کشیدن من از اتاق باشه…

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

-میخوام از

 

اینجا برم بیرون..همین حالا…همین حالا….

 

 

-باشه درو باز کن…

 

 

سرمو به سمت در چرخوندم و گفتم:

 

 

-دیگه قبولت ندارم.وقتی درو باز میکنم که تو از اینجا رفته باشی …

 

 

دستشو دو سه بار خیلی آروم به در زد و بعد گفت:

 

 

-وقتی از اینجا میری که من نباشم!؟بهار اینجوری حرف نزن…اینجوری حرف نزن دختر…همینارو میگی که دلم گرفته میشه…که خون به مغزم نمی رسه….

من مهردادم….مهرداد….چرا داری با هام اینجوری تا میکنی هان!؟

 

 

آه عمیقی کشیدم و سرم رو دوباره گذاشتم روی زانوهام…

 

#پارت_۳۷۸

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

آه عمیقی کشیدم و سرم رو دوباره گذاشتم روی زانوهام…

این که اگه به عقب بر میگشتم هرگز با اون بودن رو انتخاب نمیکردمو این تنها موردی بود که بهش ایمان داشتم.

حس قوی ای به طرز شدیدی بهم میفهمومد انتخاب مهرداد و وابسته شدم بهش همه و همه تحت تاثیر شرایط زندگیم بود.

یعنی اگه اوضاع زندگیمون اونقدر بهم ریخته نبود محال بود عشقش رو بپذیرم.

مهرداد وقتی تو زندگی من پیداش شد که یه آدم شکست خورده ی داغون بودم.

مرگ بابا…کارزشت فرید و بازیش بااحساساتم….هجوم طلبکارا…باختن تمام اموالمون…بی خونه شدن مامان و بهراد….

شاید اگه زندگی نرمال و آرومی داشتم هیچوقت اونو به عنوان یه تکیه گاه انتخاب نمیکردم.هیچوقت…

غرق بودم تو عالم خودم که آرومتر از قبل اسمم رو صدا زد و گفت:

 

-بهار…عزیزم….درو باز کن.بزار بغلت کنم….بزار آروم بشم..

 

 

اعتمادی بهش نداشتم.نمیتونستم باورش کنم اونم بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذرونده بودیم.

بار دیگه پشت دستمو روی چشمهام کشیدم و پرسیرپ:

 

 

-آرومتر شدی!؟

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

-آره شدم.به جون هردومون شدم…به جون مادرم شدم.تو که دیگه میدونی چقدر مادرمو دوست دارم هان!؟ میدونی که….

 

 

آره.اینو خوب میدونستم که اون چقدرعاشق مادرش.

دماغمو بالا کشیدم و بدون اینکه درو باز کنم گفتم:

 

 

-پس اگه آروم شدی یه بار دیگه حرفهامو گوش بده…اینو بدون که شهناز خدمتکار خونه ات و برادر زاده اش ابوذر همه چیزو فهمیدن…اون عوضی حتی از من و تو فیلم و عکس هم تو گوشیش داشت.

ازمن باج میخواد…شمارمو ثبت کرده تو گوشیش که تماس بگیره و مبلغ بگه!

 

 

با اطمینان گفت:

 

 

-خیالت راحت…من حلش میکنم!

 

 

نمیدونم چرا اینطوری با اطمینان همچین چیزی میگفت.اینقدر قاطع و محکم و جدی.آخه چطوری میخواست حلش بکنه!؟مگه میشد اصلا….

ناامید سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره به سقف گفتم:

 

 

-من و تو رسوای عالم و آدم میشیم….من…من نمیخوام کسی بفهمه نمیخوام…

 

 

چند ضربه ی خیلی آروم به در زد و پرسید:

 

 

-بغض کردی بهار؟؟ به خاطر اون زن فضول و برادرزاده ی نجسش!؟هان؟ من روزگارشونو سیاه میکنم…کاری باهاش میکنم تا آخر عمر یادش نره….

نبینم بغض کنی که دنیارو به آتیش میکشم!

 

 

گریه ام گرفته بود.دلم میخواست بگم مهرداد تو فقط منو فراموش کن….فقط فراموشم کن این تنها چیزیه که ازت میخوام….

اما اگه اینو ازش میخواستم دوباره میشد همون آدم وحشی!

سکوت منو که دید دوباره به در زد و گفت:

 

 

-بهار….بهار درو باز کن عزیزم خواهش میکنم…بهار …باز کن… جون مادرت باز کن!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و از روی زمین بلند شدم.تا ابدهم که نمیتونستم اونجا بشینم

هرچه باداباد….

دستمو خیلی آروم سمت کلید دراز کردم و آهسته چرخوندمش و بعد دستگیره رو خم و راست کردم و با باز کردن در همونجا ثابت و بی حرکت ایستادم.

رو به روم بود.

زل زدیم تو چشمهای من….

هنوزم ازش میترسیدم.می ترسیدم تمام اون لحظات در حال نقش بازی کردن بوده باشه که منو بکشونه بیرون ولی وقتی دستهاشو باز کرد متوجه شدم جون مادرشو بیخودی قسم نخورده ….

آهسته گفت:

 

-بیا بغلم….

 

 

راه گریز نبود.درسته باخودم قسم خورده بکدم دیگه باهاش ارتباط و رابطه ی جنسی برقرار نمیکنم و حتی از لمس کردنش هم خودمو محروم میکنم اما اگه جری میشد چی؟

اگه بلایی سرم میاورد و سر به نیستم میکرد چی!؟

با برداشتن یکی دو گام رفتمش سمتش و اون دستهاشو دور تنم حلقه کرد و من رو محکم در آغوش کشید….

کنار گوشم گفت:

 

 

-متاسفم…من…دیوونه شده بودم.زده بود به سرم.نمیدونستم دارم چیکار میکنم….

 

 

دلگیر اما با تن صدای ضعیفی پرسیدم:

 

 

-اگه وسط عصبانیتت به من تجاوز میکردی چی؟ بعدشم میتونستی اینجوری بغلم کنی وبگی متاسفی!؟

 

 

دستشو نوازشوار روی کمرم کشید و جواب داد:

 

 

-بهار به من حق بده…به اونی که عاشق حق بده که اگه فکر کنه معشوقش بهش خیانت کرده چه حالی بهش دست میده! متاسفم عزیزم…متاسفم اگه باعث شدم اینقدر بترسی…

 

 

باهمون صدای ضعیف گفتم:

 

 

-الان فقط یه چیز مهم …اینکه جلوی اون دوتا رو بگیری قبل از اینکه رسوایی به بار بیارن…

 

 

منو محکم به خودش فشرد و همونطور که دستشو نوازشوار روی کمرم میکشیدگفت:

 

 

-غمت نباشه..اصلا بهش فکر نکن…اصلا….من همه چی رو حل میکنم…قول میدم!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و پلکهامو روهم گذاشتم.چه لحظات سخت و تلخی بود…

 

#پارت_۳۷۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و پلکهامو روی هم گذاشتم

چه لحظات سخت و تلخی بود.درست مثل یه کابوس.از اون کابوسها که از عمق وجود دعا میکردم هرگز دوباره برام تکرار نشن…

و حالا گرچه مهرداد آروم شده بود اما من دیگه دلم نمیخواست پیشش بمونم.آخه یه وقتهایی واسه دل بریدن از بعضیا یه تلنگر لازم…یه لغزش…

اصلا یه چیزایی حکایتشون حکایت شکسته شدن و تیکه شدن.درست مثل شیشه که حتی اگه با بهترین چسب هم به همدیگه وصلشون بکنید باز فایده نداره و جای ترکهاش میمونه!

مهرداد تو عصبانیت حرفهایی زد، چیزایی که محال بود دیگه به فراموشی بسپارمشون! و درکل

حس خوبی کنارش نداشتم واسه همین وقتی حس کردم آرامشی که باید و نیاز داشته رو ازم گرفته خودم رو عقب کشیدم و گفتم:

 

-من میخوام برم!

 

ازش فاصله گرفتم و به سمت پله هارفتم تا لباسهامو بپوشم،وسایلمو جمع کنم و هرچه زودتر از اینجا برم.

دنبالم اومد و تند تند پرسید:

 

 

-کجا میری بهار؟ چیکار میخوای بکنی؟

 

 

کیفمو از روی زمین برداشتم و انداختم رو میز و بعد به سمت اتاق خوابی که من رو کشونده بود اونجا و به زور لباسمو از تنم درآورده بود رفتم و همزمان جواب دادم:

 

 

-باید برم خونه وسایلم اونجا بهم ریخته اس…خونه نامنظم.حتی دستمالشم نکشیدم

 

 

وقتی داشتم لباسهامو تن میکردم تو چهارچوب در ایستاد و پرسید:

 

 

-میشه نری بهار؟ میشه امشب پبشم بمونی؟

 

 

پوزخند زدم.چرا نمیفهمید دیگه کنارش احساس امنیت نداشتم.اتفاقهای امروز یکی از تلخترین تجربیات زندگیم بود که نمیتونستم بزارمش پای عشق و علاقه.

من همچین رفتارهای آزاردهنده ای رو قبلا از فرید دیده بودم.

آدمی که همیشه حرفهاش باعملش همخونی نداشت.

آدمی که منو با دوز و کلک میبرد خونش اما بعدش سعی میکرد به زور منو مجبور و واداربه کاری بکنه که دلخواهم نیست و علاقه ای به انجامش ندارم.چرخیدم سمتش و حین مرتب کردن موهام جواب دادم:

 

 

-نه من …من میخوام برم.پگاه قراره بیاد پیشم اونجارو مرتب کنیم.نمیخوام بمونه پشت در…

 

 

عصبانی دستشو تکون داد و گفت:

 

 

-اههههه! پگاه پگاه پگاه…میشه اونقدری که به اون اهمیت میدی به منی که می میرم برات هم اهمیت بدی!؟ هان!؟

 

 

از کنارش رد شدم و رفتم. عصبی کردنش تو همچین مدقعیتی که دستم زیر ساطورش بود چندان کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید. درحالی که به سمت هال قدم برمیداشتم ،همزمان جواب دادم:

 

 

-وقتی هردوی ما دونفر منتظرمونن منطقی نیست اینجا بمونبم.تو هم بهتره بری پیش نوشین!

 

 

بی مقدمه گفت:

 

-گوربابای نوشین.من دلم میخواد پیش تو باشم…

 

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-مهرداد این چه پنپه ایه که کردی تو گوشت و هیچکدوم از حرفهای من رو نمیشنوی هان!؟ تو میفهمی من چیمیگم اصلا!؟ شنیدی گفتم اون داشت وسایلم رو میگشت!؟ شنیدی گفتم دونفر از ارتباط ما باخبرن !؟مهرداد من اصلا دلم نمیخواد شبی که خونه تون نیستم از قضا تو هم نباشی…خصوصا که….خصوصا که بشدت مشکوک شده! پس بهتری بری خونه ات!

 

 

خم شدم کیفم رو از روی میز برداشتم و بعدهم زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-منو چند روزی به حال خودم ول کن…به اندازه ی کافی بخاطر ابوذر و شهناز دچار استرس و اضطرابم تو دیگه نشو درد….نشو رنج…

 

 

نفس عمیقی کشید و قدم زنان اومد سمتم.دستشو رو گوشهام گذاشت و گفت:

 

 

-روزگار اونی که سر راه تورو بگیره و گوشواره از گوشت دربیاره رو سیاه میکنم…کاری میکنم تا آخر عمرش از یاد نبره …بهار…

 

 

سیبک گلوش آهسته بالا و پایین شد.نگاهم رفت بالا تر و دوباره قفلی زد رو چشماش.اهسته پرسید:

 

 

-از حرفهای که زدم ناراحت شدی!؟

 

 

آه کشیدم بعد گفتم:

 

 

-آدما وقتی عصبانی میشن حرفهایی میزنن که دیگه بعدش نمیتونن جمعش کن…برای همین همیشه میگن وقتی عصبانی هستین دوتا دستتونو بزارین رو دهنتون تا حرمتا نشکنه!

 

 

دستهاشو قاب صورتم کرد.دوتا لپم رو جمع کرده بود.سرمو کج کرد و گفت:

 

 

-من دوست دارم…هیشکی به اندازه ی من تورو دوست داره…اگه حرف ناجوری زدم واسه خاطر این بوده که کفری بودم…آتیشی بودم…آدما همینن دیگه تو عصبانیت چیزایی میگن که نباید.دست خودشون نیست…منو ببخش خب..

 

 

دستهاشو ار دو طرف صورتم پایین آوردم و فقط واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم:

 

 

-باشه باشه…من باید برم.خداحافظ …

 

 

دیگه نموندم که فرصت زدن حرفهای بیشتر پیدا کنه.

دل چرکینم کرده بود و محال بود احساس من نسبت بهش تغییر پیدا بکنه…

به سرعت به سمت در رفتم و مشغول پوشیدن کفشهام شدم تا زودتر از اون خونه زدم بیرون…

قبل رفتن صدام زد و گقت:

 

-بهار…

 

سر برگردوندم و پرسشی بهش نگاه کردم.

دو سه قدمی اومد جلو و گفت:

 

 

-اگه اون پسره زنگ زد یا پیام داد خبرم کن!

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

-باشه حتما…

 

وبعدهم باعجله از خونه زدم بیرون…

 

#پارت_۳۸۰

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓

 

چند ماه بعد

 

 

تکیه داده بودم به پنجره و ذره ذره اون قهوه ی تلخ رو می چشیدم و همزمان آدمای توی حیاط بیمارستان رو تماشا میکردم.

شبیه به معتاد الکلی ای بودم که چند ماه با خماری دست و پنجه نرم کرده و حالا مونده با خودش که میتونم بدون اون زهرماری ادامه بدم یا نه….؟

البته…وجود مسکن هایی مثل پگاه و یا حاتمی از شدت این درد کم میکرد اما…من همون معتادی بودم که شک نداشت حتی اگه خودش نره سراغ زهرماری اون میاد سراغش….

باید می دیدم مهرداد کی کاسه ی صبرش لبریز میشه و میاد سراغ منی که چندماه با بهانه های مختلف ازخودم دور نگهش دارم.

باز خدارو شکر که سرگرم نوشینی که روزای آخربارداریش رو میگذروند شده بود و کمتر به من گیر می داد.

آخه راستش دیگه نسبت بهش عشق نداشتم.ترس جاش رو به دوست داشتن داده بود خصوصا بعداز اون روزی که به چشم دیدم چه بلایی سر ابوذر آورد….

وایی که جتی تصورش هم رعشه به تنم مینداخت!

نگاهی به ته مونده ی قهوه کردم.

تلخ میخوردم که بیشتر با خواب بجنگم چون باید بعداز بیمارستان یه راست می رفتم کلینیک!

سرگرم جرعه جرعه نوشیدن همون قهوه با طمع زهرمار بودم که پگاه درحالی که یه آنیه گرفته بود دساش و مژه های کاشتع شده و ابروهای لیفت شده اش رو تماشا میکرد اومد سمتم و گفت:

 

 

-بهار دکتر وفا منتظرت.گفته صدات بزنم بری پیشش!

 

 

تکیه از دیوار برداشتم و لیوان قهوه رو دادم دستشو گفتم:

 

 

-اینو سر به نیستش کن که کم کم داره حالم از شدت تلخیش بهم میخوره!

 

 

نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

 

-دوبل بدون شکلات؟؟؟ بابا هنجار شکن! ببین…زودبیایااا حوصله ام شخمیه! نمونی زیاد.میخوام بپا شی برم سیگار بکشم!

 

 

بدون اینکه نگاهش کنم ودرحالی که پشت بهش دستمو براش تکون میدادم راه افتادم سمت آزمایشگاه.

دستهامو تو جیب روپوش فرو بردم و پیچیدم که وارد راهرو بشم و برم تو آزمایشگاه اما همون موقع چشمم به نیما و زنش رویا افتاد…

چون شاید فقط چند قدم فاصله داشتیم خیلی سریع خودم رو کشیدم عقب و پشت دیوار ایستادم تا چشمشون بهم نیفته.برام عجبب بود.آخه اونا اینجا چیکار میکردن !؟

بدون اینکه مشخص باشم سرمو یکم کج کردم و نگاهی بهشون انداختم.داشتن باهم بحث میکردن نیما که صورتی بی نهایت عصبی و چدیشون داشت برگه آزمایش توی دستش رو جلو چشمهای زنش رویا تکون داد و گفت:

 

 

-کثافت این چیمیگه هااااان؟ چیمیگه رویا؟ چیمیگه؟ اون توله سگ بچه ی کی بود؟ حرف بزن…حرف بزن رویااا

 

 

رویا دستشو روی شکمش گذاشت و نورمال کورمال خودص رو رسوند به نیمکتهایی کنار دیوار و بعدار اینکه یه سختی روی یکی از اون صندلی ها نشست و با لحنی عصبی گفت:

 

 

-تا وقتی اینجوری عصبانی هستی من حرفی ندارم باتو بزنم حالیته!؟

 

 

نیما مشتشوبه دیوار کوبید و درحالی که شدیدا در تلاش بودصداشو بالا نبره و خشمش رو کنترل بکنه گفت:

 

 

-تو چه گهی خوردی رویا؟ چیکار کردی…این چه بلاییه که داری سر زندگیمون میاری؟ برای چی مطابقت نداره با مال من برای چی؟

 

 

نمیدونم راجب چی حرف میزدن اما هرچی بود نیما رو کارد میزدن خونش در نمیومد.همون موقع یه مریض رو با تخت از آسانسور بیرون آوردن و چون مسیرشون با مسیری که میخواستم برم یکی بود یه جورایی خودمو پشت پرستارا پنهون کردم و از کنار نیما و رویایی که همچنان درحال بحث باهمدیگه بودن گذشتم و رفتم سمت آزمایشگاه.

ورود به اونجا ممنوع بود اما نه برای منی که بیشترشون میشناختنم.

درو باز کردم و رفتم داخل و رو به دکتر وفا که مشغول خوردن چایی بود گفتم:

 

 

-سلام دکتر.خسته نباشی!

 

 

لم داد رو صندلی چرخدار سبز رنگ و گفت:

 

 

-علیک سلام خانم احمدوند.دیر اومدی فکر کردم رفتی!

 

 

دستامو از جیب روپوش بیرون آوردم وگفتم:

 

 

– نه بودم! یادم نرفته بودم که قراره کاری واستون انجام بدم!

 

کشوی میزش رو باز کرد و گفت:

 

-آفرین!

 

از اونجا یه پاکت بیرون آورد و داد دستم و بعد گفت؛

 

 

-فقط بده دست خود صداقت! به هیچکس دیگه ای نده حتی دستیارش! فقط خود صداقت!

 

 

پاکت رو ازش گرفتم و بعد از گفتن یه چشم که خاطر جمعش کنه پرسیدم:

 

 

-دکتر…میتونم یه سوال بپرسم!؟

 

دکتر وفا که یه مرد مسن ولی دوست داشتنی بود خندید و گفت؛

 

-چون تویی ده تا بپرس!

 

لبخند زدم و گفتم:

 

-میتکنم بدونم مشول اون آقا و خانم جوون چی بود؟هنوزم بیرونن…مرده قدبلند ته ریش داره یه تیشرت طوسی تنش و زنه…

 

حرفم تموم نشده بود که خودش گرفت کی رو میگم تند تند گفت:

 

 

-آهان…میدونم از کی حرف میزنی…زنه سقط جنین پنهونی داشته مرد متوجه میشه درخواست تست دی ان ای میده حالا دی ان ای بچه با مال خودش مطابقت نداره…میشناسیشون!؟

 

 

ناباورانه به دکتر خیره شدم.

یعنی هرچی راجب رویا میگن راست؟

راست که به نیما خیانت میکنه….!؟

باورنکردنی بود برام…باورنکردنی بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
2 سال قبل

سلام ببخشید پارت بعد رو کی میزارید ؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x