1 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 5

0
(0)

#پارت_۴۱

 

 

 

 

 

مهردادنمیخواست فرصت فکر کردن به من بده….

یه جورایی همه چیز رو یه جوری کنار هم چیده بود که منو بزاره تو عمل انجام شده….

اما…خیلی زود هم اینو گرفت که منم چندان حس بدی بهش ندارم….

 

 

چون لبخند زد …نفس آرومی کشید و گفت:

 

 

 

-پس تو هم دوستم داری…..

 

خجل زده شدم…هم دوستش داشتم و هم میدونستم که تن دادن به خواسته هاش و شروع این بازی احساسی دقیقا یعنی خیانت به نوشین…

به کسی که اجازه داده بود من تو خونه اش و کنارش بمونم…آهسته گفتم:

 

 

-اگه شما شوهر نوشین نبودید همه چیز اینقدر سخت نمیشد!

 

 

خیلی سریع گفت:

 

 

-ولی تو الان تقریبا تنها کسی هستی که احساسان واقعی منو نسبت به نوشین میدونی….

 

 

پریشون گفتم:

 

 

-دونستن احساسات شما چه فایده داره وقتی رسمی و قانونی زن دارید….

 

 

-همه چیز برمیگرده به علاقه….و چون اسم نوشین تو شناسناممه دلیل نمیشه من بهش علاقه داشته باشم….من میخوام علاقه های خودمو دنبال کنم…بهار…اینکه ما نسبت بهم احساس خوب داریم کافیه…کافی نیست!؟؟

 

 

دستپاچه وکمی پریشون گفتم:

 

 

-آره ولی….ولی ….من…من باید فکر کنم آقا مهرداد…من نیاز به وقت دارم….

 

 

اینو گفتم و به سرعت از کنارش گذشتم و خودمو رسوندم به اتاق درو بستم و حتی قفلش هم کردم….

بهش گفتم نیاز به فکر دارم ولی واقعا چه فکری!؟؟؟

اگه خیلی واقع بینانه بخوام به این موضوع نگاه کنم باید بگم من اصلا نباید در موردش فکر کنم چون همه چیز تقریبا مشخص…..

اون همسر دختر خاله ی من و من نباید بیشتر از این جلو میرفتم….

ولی دل لامصبم گیر زده بود و منو وسوسه میکرد….

وسوسه به چیزی که لو رفتن و آشکار شدنش برای دیگران جیزی شبیه به فاجعه بود…فاجعه…

 

تکیه ام رو از در برداشتم و رفتم سمت تخت.

دراز کشیدمو خیره شدم‌به سقف….

تو شرایط خیلی بدی داشتم…دو راهی عقل و دل….و بدتر از همه حسی بود که قلقلکم‌ میداد و یه جورایی وسوسه ام میکرد…..

 

کاش واقعا اینجوری باهاش آشنا نمیشدم‌…کاش مهرداد متاهل نبود…..

چشمامو بستم…اونقدر باخودم به همچی فکر کرده بودم که حس میکردم مغزم درد گرفته…

یه جورایی تو خواب و بیداری بودم که صدای در به گوشم رسید…..

 

با ترس و نگرانی نیم خیز شدم…قلبم هنوز هم تند تند میتپید….دوباره یه نفر به در زد….

میدونستم مهرداد …نمیخواستم دوباره باهم رو به رو بشیم….نمیخواستم دوباره تحت فشار قرار بگیرم….کلافگی بیشتر از این دیوونه کننده بود!

 

دستگیره بالا و پایین شد….دلم میخواست بگم آقا مهرداد تو رو خدا راحتم بزار….

من بیشتر از این نمیتونستم این حالت پرس شدن رو تحمل کنم……

 

دوباره دستگیره تکون خورد…تا خواستم دهن باز کنمو حرفامو باهاش بزنم صدای نوسین از پشت در به گوشم رسید:

 

 

-بهار….تو اتاقی!؟؟ بهار جان …..

 

 

با ترس به در نگاه کردم….نوشین بود!؟ خداروشکر که چیزی نگفته بودم وگرنه میشد آش نخورده و دهن سوخته و یه فاجعه ی بزرگ…..

 

#پارت_۴۲

 

 

 

 

درو باز کردم و به نوشین نگاه کردم.بعد قبل از اینکه اون خودش فکری به سرش بزنه گفتم:

 

 

-تو خونه خودمون بخاطر بهراد عادت کرده بودم هی درو قفل کنم نیان تو…فکر کنم اینجا هم هنوز فکر میکنم….

 

نوشین خندید و قبل از اینکه من حرفم رو تموم کنم گفت:

 

 

-مهم نیست….من فقط یکم نگرانت شده بودم…بیا بریم مجردی تو حیاط قهوه بخوریم و گپ بزنیم….قبول!؟

 

موهای پریشون و پخش شده روی پیشونی عرق کرده ام رو کنار زدم و گفتم:

 

-آره آره…باشه….

 

-پس من تا قهوه هارو آماده کنم تو هم بیا…

 

نوشین که رفت دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس راحت کشیدم…احساس میکردم رنگم بدجور پریده…دویدم سمت آینه….چند ضربه ی آروم به دو طرف صورتم زدم تا یکم خون تو اون صورت بی روح و سفید شده ام جریان پیدا کنه…..

بعدش یه روپوش تنم کردم و با سر کردن شال زرشکی رنگم، از اتاق بیرون اومدم.باید رو خودم و این رفتارهام مسلط میشدم..

اصلا من چرا باید خجالت بکشم…این مهرداد که باید بخاطر پیشنهادش دستپاچه و خجالت زده بشه نه من !

 

نگاهی به آشپزخونه انداختم چون نوشین نبود مطمئن شدم که رفته بیرون….با قدمهای آرومی به سمت در رفتم و از همونجا نگاهش کردم.

نشسته بود زیر آلاچیق و با تلفنش حرف میزد و بلند بلند میخندید….

به طرفش رفتم.رو به روش نشستم و اون بخاطر

من خیلی زود تماسش رو قطع کرد و گفت:

 

 

-بخور تا گرم…تو این هوای نسبتا سرد میچسبه! امروز به خودم استراحت دادم و یکم زودتر اومدم خونه…یه مهمونی دعوت بودم …اما بهم خورد….نشد برم…

 

نمیدونم نوشین خسته نمیشد اینقدر هر شب هرشب مهمونی میر رفت! ولی چه سوال مسخره ای! لابد بهش خوش میگذشته !!! داشتم تو سکوت قهوه رو می چشیدم که در حیاط بالا رفت و ماشین مهرداد اومد داخل…

نمیدونم چرا ناخواسته از دیدنش قلبم ضربان گرفت…از ماشین پیاده شد و همونطور که میومد سمتمون گفت:

 

 

-به به…جمعتون جمع…مهردادتون کم!

 

 

سرم رو پایین انداختم.دیدنش دل آشوبم میکرد…اومد و کنارمون نشست…بوی عطرش تو مشامم پیچید….

این آدم همیشه همینقدر جذاب و خوش لباس و خوش بو بود….اونقدر که آدم حس میکرد تازه از شوی لباس برگشته!

مهرداد فنجون قهوه ی نوشین رو کشید سمت خودش و بعد همونطور که ته مونده ی قهوه رو میخورد گفت:

 

– هوا داره سرد میشه…خب نوشین خانم چیشد یه امشبو نرفتی مهمونی!؟

 

نوشین چپ چپ نگاش کرد و گفت:

 

-ناراحتی برم!؟

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-نه…یکمم اینجا بمون خدایی نکرده آدرس خونه رو یادت نره…آخه تو همش یا مطبی یا مهمونی…جدا من نگرانتم….میخوای آدرس خونه رو بنویسم بزارم تو جیبت!؟

 

 

نوشین با اوقات تلخی گفت:

 

 

-لازم نی تو نگران من باشی… و بعد رو کرد سمت منو پرسید:

 

-راستی…دور بر تو خبری نیست!؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-خبر!؟ چه خبری!؟

 

لبخند زد و با لحن پر شیطنتی گفت:

 

 

-نامزدی!؟ فرندی!؟ خواستگاری!؟ خلاصه از همین چیزا دیگه…این روزا هر دختری هفت هشتا از این موارد بخصوص دورو بر خودش داره!

 

نگاه های سنگین‌ مهردادرو روی خودم حس میکردم.دلم میخواست بگم آره تا شاید مهرداد بیخیال این ارتباط غلط بشه اما نمیشد…به عواقب بعدش نمی ارزید…واسه همین آهسته گفتم:

 

 

-نه! هیچ خبری نیست…

 

 

اینو گفتم و سرم رو پایین انداختم ولی لبخند رضایت بخش مهرداد از چشمم دور نموند….تو سکوت داشتم قهوه ام رو میخوردم که حس کردم پایی از زیر میز داره ساق پام رو انگولک میکنه…

 

وقتی سرمو بالا گرفتم مهرداد نامحسوس چشمکی زد….

دوباره قلبم به تالاپ تلوپ افتاد…..

خیلی زود پامو کشیدم عقب…نباید نوشین به این زودی چیزی رو متوجه میشد…..

همون موقع تلفن نوشین زنگ خورد.گوشیشو از جیب شلوارش بیرون کشید و مشغول صحبت شد….حتی صدا و نحوی حرف زدنش هم خاص خودش بود…یه صدای بم و نسبتا خمار ولی گیرا و خوش آهنگ…

 

مطمئن بودم اگه متاهل نبود خودم واسه ابراز علاقه بهش پیشقدم میشدم اما حالا همه چیز فرق میکرد.

فنجون رو کنار گذاشت و گفت:

 

-من باید برم جایی…واسه شام منتظرم نمونین…دیر وقت میام…خدانگهدار….

 

 

مهرداد هیچ واکنشی نسبت به رفتنش نشون نداد…حتی خداحافظی هم نکرد تا من مطمئن بشم تقریبا چیزایی که مهرداد راجب احساسات مشترکشون گفته درسته…

همون موقع گوشیم تو جیبم لغزید…

درش آوردم…یه پیام داشتم.

چون اصلا حدس نمیزدم کیه بازش کردم و وقتی دیدم از طرف مهرداد دوباره دچار استرس داشتم…..

نوشته بود:

 

“آخر شب میام پیشت…توی اتاق…منتظرم باش”

 

#پارت_۴۳

 

 

احساس میکردم تو اون هوای نسبتا سرد عرق روی پیشونیم نشسته…گوشیو گذاشتم کنار تا بیش از این خودمو تو معرض لو رفتن قرار ندم…

نوشین نگاهی به سمت درانداخت و بعد ازم پرسید:

 

 

-حال مادرم خوبه بهار!؟ بهش سر میزدی!؟

 

 

چه خوب که بحث رفت همچین سمتی…تندتند گفتم:

 

 

-آره…هر زمان که وقت میشد یا اون میومد پیش ما یا ما میرفتیم پیشش …حالشم بد نبود…فقط همیشه پا درد زانو درد داره…

 

غمگین شد.بغض کرد ودرحالی که سعی در پنهان کردن این بغض داشت گفت:

 

 

-از من متنفره نه!؟!!!

 

 

دستشو گرفتمو گفتم:

 

 

-نه اصلا….خاله دوست داره….شاید زبونا بگه که ازت ناراحت اما همه میدونن که ته قلبش چقدر عاشقته…اصلا چرا نمیری دیدنش!؟؟

 

 

سرشو تکون داد.پاکت سیگاری گذاشت روی میز…فکر نمیکردم سیگار بکشه…یه نخ درآورد و گذاشت مابین لبهاش و بعد از روشن کردنش گفت:

 

 

-اونا هیچوقت راضی به ازدواج منو حمید نبودن…میگفتن باید حتما زن پسر عموم بشم…من اصلا ازش خوشم نمیومد…چرا باید بخاطر یه قول مسخره ی قدیمی باهاش ازدواج میکردم اونم وقتی من پزشک بودم و اون بقال! اون حتی حرف زدنم بلد نبود….بعد فوت حمید یبار رفتم پیششون همون بس هفت پشتم….اونقدر تیکه میپروندن که دیگه همونجا قسم خوردم دور همشونو خط بکشم….حتی دور بابامو….

 

 

عصبی شده بود.انگشتاش می لرزید.بلند شد و گفت:

 

-من میرم قرص بخورم…اگه نخورم تا صبح خوابم نمیبره….گرسنه نخواب…همچی تو یخچال هست…

 

 

بلند شد..با همون انگشتای لرزونش پاکت سیگارش رو برداشت و تند تند از آلاچیق دور شد….

منم بلند شدم.قدم زنان به راه افتادم…راستش…اشتهای خوردن هیچی نداشتم و براش دلایل مختلفی وجود داشت…!

 

رفتم توی اتاق درو بستم…برای چندمینبار پیام مهرداد رو خوندم…مطمئن بودم داره باهام شوخی میکنه و سر به سرم میزاره….

گوشی رو گذاشتم کنار….

بیخودی لای جزوه هارو وا میکردم سرکی بهشون میکشیدم ولی حواسم پی مهرداد بود….

پی اینکه نکنه یه وقت واقعا بیاد ….اه…داشتم حسابی کلافه میشدم!!!

 

چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت….بهترین کار همین بود!

ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم….ساعت 12شب بود اما مهردادنیومده بود…این خیالمو راحت میکرد که حرفش شوخی بود…و چه بهتر!

 

به پهلو دراز کشیدم و پتو رو کشیدم بالا….چشمام کمکم داشت گرم میشدم.

 

پلکهام آروم روهم افتاد.موهام روی پیشونیم افتادن و فارغ از تمام دغدغه هام تو عالم بیخبری رفتم….

نمیدونم چقدر گذشت….شاید چند دقیقه…شاید چند ساعت….

اما اینو حس میکردم که پتو آهسته از روی صورتم کنار رفت…..

خیلی هوشیار نبودم که بخوام عکس العمل نشون بدم اما داغی لبهای روی گونه ی سردم رو احساس کردم و دستی که آهسته از زیر پیرهنم بالا رفت و سینه ام رو تو مشتش مثل یه خمیر ورز داد…..

خیلی سریع چشمام رو باز کردم….

وحشت زده خواستم بچرخم که صدای آروم و بم و خمارش توی گوشهام پبچید :

 

-چه بوی خوبی میدی بهار….اومممممم…

 

 

سرش رو فرو برد تو گردنم…لبهاشو رو پوست گردنم سُر داد و همزمان سینه ام رو هم فشرد…ناخواسته با یه آه تو گلو گفتم:

 

 

-آااااه آ…آقا مهرداد ….تو رو خدا…‌‌

 

 

آهسته خندید از پشت بهم چسبید‌‌‌ دستشو تنگ دور بدنم حلقه کرد و بعد یکم کشیدم سمت خودش تا بهتره بتونه تو صورتم نگاه کنه…..با ترس و استرس ودرحالی که تاحدودی تحریکم کرده بود گفت:

 

-چرا منتظرم نموندی….!؟

 

مضطرب گفتم:

 

-آقا مهرداد….ممکنه نوشین بفهمه….

 

 

پاشو نداخت رو پام…یکم روم خم شد و بعد گفت:

 

-نترس…اونقدر قرص خورده‌ که تا صبح هم تکون هم نمیخوره….

میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم…!؟

 

 

اینو گفت و لبهاشو گذاشت روی لبهام….

 

#پارت_۴۴

 

 

 

 

 

 

-میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم…!؟

 

مهرداد اینو با لذت گفت و لبهاشو گذاشت روی لبهام….من اما همچنان گیج و منگ درگیر انتخاب دو راهی لذت و گناه بودم….

این دو راهی به وجود اومده بود چون طرف من یکی مثل مهرداد بود…..یه مرد که هر دختری میتونست مرد سوار بر اسب تصورش کنه…..

وقتی دید همراهیش نمیکنم و مثل یه جسد زیر تنش هستم سرش رو کج کرد و زیر گوشم نجوا کنان و وسوسه گر گفت:

 

 

-اونی که من دوستش دارم تویی نه نوشین…من اگه حق انتخاب داشتم تو رو انتخاب میکردم نه کسی که نه منو میفهمه و نه من میفهممش…..

 

 

اینو گفت و فشاری یه سینه ام آورد و پایین تنه اش رو به تنم مالوند….دستهام معلق بودن و انگشتام برای لمس بدنش هم مشتاق و مردد…..نمیدونم اگه کس دیگه ای جای من بود چه کاری انجام میداد و چه تصمیمی میگرفت شاید خیلی ها ،خیلی سریع بگن انتخاب ما مشخص …مهرداد رو پس میزنیم اما هیچکس نمیتونه نظری بده چون تو اون موقعیت نبوده و اون حرفهایی رو نمیشنیده که من میشنیدم…..

 

 

سرش رو فرو برد تو گردنم….دهن داغش روی گردنم نشست و شروع کردن مکیدنش….نفسم از لذت تو سینه حبس شده بود….دهنم رو باز کردم و آه بیصدایی کشیدم…از یه جایی به بعد دیگه لذت اجازه نداد قدرت تصمیم گیری داشته باشم….

دستهام روی کمرش

نشست و انگشتام تنش رو چنگ زدن….‌

پلکهام بسته شدن و نفسهام سنگین و کشدار…..لبهام رو بهم میفشردم تا آهی از گلوم بیرون نره چون ترس داشتم….

در عین لذت بردن ترس و اضطراب داشتم….

دکمه های پیرهنم رو دون به دون باز کرد و بعد از تنم درش آورد و سرش رو برد وسط سینه هام….

لیسی به وسط سینه هام زد که باعث شد کمرم رو بالا بیارم و و لبم رو زیر دندونم فشار بدم…..

از قوس اومدن کمرم استفاده کرد و بندهای سوتینم رو باز کرد و انداختش پایین تخت…

بعد با لذت به سینه هام خیره شد و درحالی که یکیشون رو تو مشتش ورز میداد نوک اون یکی رو تا اونجایی که راه داشت تو دهنش فرو برد و با تمام وجود شروع کرد مکیدنش….

 

داغی دهنش منو تو خلسه ی شیرینی فرو برد ولی….لعنت…..ذهنم لحظه ای نمیتونست از فکر نوشین و خطا بیرون بیاد….

من حس و حال جنایت و مکافات رو داشتم!

 

 

مهرداد اما انگار که برای اولین بار با بدن یه دختر مواجه شده باشه حریصانه و با ولع همه جای تنم رو دست میکشید و جای جای بدنم رو میبوسید و لذت میبرد…..

انگار متوجه شده بود که من همچنان احساس بدی از این رابطه دارم….

سینه ام رو رها کرد و سرش رو بالا گرفت….

تو تاریکی به چشمام خیره شد و گفت:

 

 

-هنوزم مرددی!؟

 

 

بهش خیره شدم بدون اینکه حرفی بزنم…واقعا نمیدونستم باید چیبگم و چیکار کنم….

کاش مهرداد تعهد نداشت….کاش همسر نوشین نبود اونوقت مطمئن بودم که حتما حتما لذت میبردم از اینکه کنارش باشم و از خیلی چیزای دیگه…..

 

 

دستش رو آروم آروم به سمت وسط پاهام سوق داد و همزمان گفت:

 

 

-من دوست دارم….حتی اگه ممنوعه باشی من دوست دارم….من همه جوره میخوامت….

دلم کنار تو خوش…..پس دل بده به دلم و لذت ببر….

باور کن این گناه نیست….گناه یعنی اینکه من نوشین کنار بخوابم بدون اینکه حسی بهش داشته باشم یا برعکس……

 

همزمان با گفتن این حرفها دستش از زیر شلوار و لباس زیرم رد شد و درست وسط پام قرار گرفت…

لیزی و داغی و خیسی بین پام رو میتونستم حس کنم و حتی سُر خوردن دستش وسط پام….

نفسم باز داشت تو سینه حبس میشد و شل و ول میشدم….

آهسته خندید و خمار گفت:

 

 

-خیسی…خیس و داغ….

 

 

اینو گفت و دوباره لبهاشو گذاشت روی لبهام و شروع کرد تند تند مالوندن وسط پام….

 

#پارت_۴۵

 

 

 

 

 

پلکهامو آهسته و نرم ازهم باز کردم….

بدنم بی حرکت بود….

نگاهم افتاد به سقف و من جرات نکردم جز سقف به جای دیگه ای نظر بندازم…دقیقا

نمیدونم چرا این جرات رو نداشتم شاید دلیلش ترس باشه…ترس از اینکه نکنه اون چیزایی که به محض بیداری به سرم خطور کرده بودن واقعیت داشته باشن!؟

زبونمو رو لبهای خشکم کشیدم….طعم جدیدی میدادن….

طعم ادغام دو نوع لب…

قلبی که دیشب بی وقفه و بی امون میتپید حالا اصلا نمیتونستم حسش کنم…انگار که وجود نداشت….

 

همه چیز شبیه یه خواب بود…یه خواب که نمیدونی خوبه یا بد….اما دوست داری بیدار بشی…بیدار شی و بفهمی هیچی رخ نداده….ولی انگار خواب نبود…

چون تن من لخت بود..لخت لخت….دستمو با ترد روی بدنم کشیدم…..آره…هیچی تنم بود هیچی!

بالاخره سرم رو به سمت چپ کج کردم….

هرکدوم از لباسهام یه گوشه افتاده بود…

سوتینم…شورتم….شلوارم…تیشرت تنم….

دستامو فورا گذاشتم روی صورتم…پس من بالاخره وا دادم و نتونستم از خیر نچشیدن طعم این شراب بگذرم!

 

تنم بوی تنش رو میداد….بوی عطر مردونه اش…چشمامو بستم و تو تاریکی ایجاد شده یه بار دیگه همه چی رو باهاش مرور کردم…

آره…یادم اومد….

اون بود که به حرفش عمل کرد و وقتی نوشین خوابید اومد توی اتاق و بعد کنارم دراز کشید….

هنوزم حس میکردم دستش داره رو بدنم حرکت میکنه و جاهایی رو لمس میکنه که نباید …

دستش داغ بود…یه داغی خوب …و تن من سرد…سرد و خشک…

بوسه هاش خمارم کرد و حرکت دستش دیونه….

خیمه زده بود رو تنم و وسط پامو که بدجور خیس و گرم شده بود می مالید….

وقتی اونجوری جلوی چشمام کف دستشو لیس میزد من دیگه حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم…..

وقتی لبهاشو گذاشت روی لبهام و اونجوری از ته جون میخورد و می مکید من میرفتم توی یه خلسه ی عجیب و غریب…..

چیزی که فکر کنم حتی با فرید هم نتونسته بودم تجربه اش کنم…..

اون یه جورایی فقط سعی کرد به من خوش بگذره…و لذت واقعی رو بچشم….

دهن داغشو هنوز روی نوک سینه هام حس میکردم و زبونشو رو وسط پاهام…

آه…حتی حالا هم که یادش میفتم حس میکردم بدنم نبض میزنه و داغ میکنه….

عین موتور یه ماشین…

 

سینه ی پهن و مردونه اش لحظه ای از خاطرم نمیرفت و هنوزم حس میکردم انگشتام روی موهای کم پشت سینه اش درحال کشیده شدن…چرا یه نفر اینقدر خواستنیه و چرا اینقدر بهش علاقمند میشی وقتی میدونی این رابطه غلط!؟؟

این سوالو هی ازخودم میپرسیدم ولی اون حس شیرین مرور میشد و توجیهش میکرد…

آااااه!

 

کافی بود یکم بو بکشم…اونوقت بود که مشامم پر میشد از عطر تنش….

یعنی…هنوزم اینجا بود!؟ توی خونه!؟؟

نمیدونم چرا حس میکردم بعد از این اتفاق دیگه نمیتونم تو چشمش نگاه کنم…یا اصلا اون میتونه نگاه کنه!؟ اونم با وجود حوشین!وحشتناک بود….

 

 

بدون اینکه پتو رو از روی تنم کنار بزنم بلند شدم و لباسهامو دونه دونه از زمین برداشتم…

همه رو پوشیدم و بعد با برداشتم حوله پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم…خونه مثل خیلی از اوقات تو سکوت مطلق بود ..با احتیاط خودمو به حموم رسوندم و بعد درو از تو قفل کردم…رو به روی آینه ی قدی ایستادمو بعد درآوردن لباسهام خودمو تو آینه نگاه کردم….

باورم نمیشد….رو جای جای تنم آثار رابطه و جنایت دیشب مشخص بود….

همه جا….گردن…سینه…شکم…

و حتی با یه نیمچرخم میتونستم رد اون کارو رو کمر و باسنمم ببینم…..

 

فورا رفتم زیر دوش ایستادم…آب که به سروتنم بارید چشمامو بستم….

میدونم که این لکه ها و خونمردگی ها به سرعت نمیرفتن اما حداقل باید عطر تنش رو از تنم فراری میدادم….

کافی بود نوشین اینو حس کنه…اونوقت که همه چیز بهم میریخت ..همه چیز….

بعد از یه دوش طولانی اومدم بیرون…موهامو سشوار کشیدم و تنمو خشک کردمو فورا لباسهای بیرونمو پوشید….

جزوه و کتابهامو ریختم تو کوله پشتی و از اتاق اوندم بیردن …

فقط امیدوار بودم مهرداد خونه نباشه چون توانایی اینکه باهاش رو به رو بشم رو نداشتم ….

واسه همین پاورچین پاورچین از خونه زدم بیرون بدون اینکه چیزی بخورم….

خوشبختانه انگار هیچکس نبود…درهارو بستم و با قدمهایی سریع از خونه دور شدم بدون اینکه حتی پشت سرمو نگاه بندازم…..

دلم نمیخواست بیام اینجا…

باید تمام روزمو یه جورایی توی دانشگاه سر میکردم…

 

#پارت_۴۶

 

 

 

شیرآب رو باز کردمو چند مشت آب به صورتم پاشیدم…باورم نمیشد من به دخترخاله ام…به کسی که اجازه داده تو خونه اش زندگی کنم خیانت کرده باشم….

هی مدام از خودم میپرسیدم واقعا من اینکارو کردم!؟؟

من با شوهر دخترخاله ام خوابیدم !؟ من اجازه دادم باهاش لذت جنسی رو بچشم…!؟؟

شیر آب رو بستم و خیلی زود از سرویس بهداشتی خانمها بیرون اومدم…دروغ نبود اگه بگم موقع بیرون اومدم چشمام رو بسته بودم که با خودم توی آینه چشم تو چشم نشم….!

از خودم خجالت میکشیدم…و رنج میبردم از خیانتی که انجام داده بود..

عذاب وجدان داشتم….و این لحظه ای راحتم نمیزاشت…

 

-حالت بده !؟

 

به سمت کسی که همچین سوالی ازم پرسیده بود نگاه کردم.مریم بود…دختری که تو کلاس بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم…در واقع اصلا خیلی هارو نمیشناختم ولی مریم رو چرا…

سر تکون دادم و لب زدم:

 

 

-نه…خوبم !

 

 

کنارم نشست و گفت:

 

 

-میبینم که تو هم از کلاس استاد نگاهی جقم فنگ زدی!؟؟

 

 

شقیقه امو فشار دادم و گفتم:

 

 

-نه…من…من فقط یکم خستمه….حوصله موندن سرکلاس و گوش دادن به وراجی هاشو نداشتم….

 

 

خندیدم و بعد گفتم:

 

 

-زیاد حرف میزنه…

 

 

باهمدیگه بلند شدیم که از دانشگاه بزنیم بیرون….دوست داشتم سرگرم بشم تا کمتر به مهرداد و نوشین فکر کنم….اصلا…اصلا شاید زد به سرم و از اونجا زدم بیرون…یه کار پیدا میکنم و یه جورایی یه جایی رو اجاره میکنم که ….که مجبور نشم تو خونه نوشین بمونم…

از مریم پرسیدم:

 

-تو تو ی خوابگاه هستی مریم !؟

 

-آره…

 

-خیلی دلم میخواد بیام خوابگاه…ولی…

 

 

بی اینکه منتظر شنیدن مابقی حرفهام بمونه شوخ طبعانه گفت:

 

 

-تخت خالی نیست! تا سقف پره! یعنی تا سقف دختر چپوندن اونجا….خیلی از بچه ها مثل تو تخت گیرشون نیومد….

 

 

-خب چیکار کردن !؟

 

 

-نمیدونم..اطلاعی از کسیشون ندارم…شاید سوئیت اجاره کرده باشن….شاید خونه کس و کارشون باشن…..

 

 

-بنظرت منم میتونم سوئیت اجاره کنم !؟

 

 

ریلکس گفت:

 

 

-اگه بچه مایه دار باشی چرا که نه….

 

 

کنج لبم از پوزخندی کج شد…پوزخندی که از شنیدن لفظ “بچه مایه دار” رو صورتم نشسته بود…

به هر راهی واسه خلاصی از خونه نوشین فکر میکردم ختم میشد به بن بست….

یه بن بست تاریک بدون راه دررو….دوشادوش هم از دانشگاه زدیم بیرون….داشتیم تو پیاده رو قدم میزدیم که صدای بوق ماشین از پشت به گوشمون رسید..من چون توی فکر بودم توجه نکردم اما مریم که حالا فهمیده بودم بچه سنندج دستشو گذاشت رو شونه ام و چشمک زنون گفت:

 

 

-هی بهار…..فکر کنم باتو کار داشته باشن….

 

 

چرخیدم و از روی شونه نگاهی به پشت سرانداختم…به مهرداد….از ماشین پیاده شد و اومد جلو و به ماشینش تکیه داد….

قسم میخورم هردختری که از اونجا رد میشد با مکث نگاهش میکرد و لبخند میزد…

خوشگل…خوشتیپ….خرپول….خاص….ولی خر…اگه خر نبود که با وجود داشتن زن به من اظهار علاقه نمیکرد…

 

راستش تو اون لحظه داشتم به این فکر مسکردم که راهمو بگیرمو برم و میخواستم همینکارو کنم اما مریم گفت:

 

 

-تنهات میزارم با این جنتلمن خوشقیافه حال کنیاااا….

 

 

لب باز کردم که بگم میخوام همراهش بیام اما اون رفت و دور شد….هووووف!

انگار چاره نبود. قدم زنان اومد سمتم …

اخم کردمو گفتم:

 

 

-آقا مهرداد شما…شما آخه….

 

 

دستاشو بالا و پایین کرد و با انزجار گفت:

 

 

-آقا مهرداد….آقااااا….آقا دیگه چه لفظ کوفتییه! مگه مهرداد خالی چشه که پشتبندش لفظ آقا به کار میبری…هان بهار خوشگلم !؟

 

 

“بهار خوشگلم ” ؟؟؟ خدایا…اون چرا داشت منو اینجوری صدام میزد….؟ میخواست جون از بدنم رها بشه!؟؟

دستپاچه شده بودم…بهم ریخته بودم…وقتی اینجوری صدام میزد سست میشدم و دلم واسش غنچ می رفت…

ولی نه نه نه !

مهرداد شوهر نوشین بود…

من روزی صد وعده باید اینو باخودم تکرار میکردم…

باید اونقدر باخودم تکرارش میکردم که بفهمم دارم چه غلطی میکنم….

عاجزانه گفتم:

 

 

-آقا مهرداد….خواهش میکنم….

 

 

به ماشینش اشاره کرد و گفت:

 

 

-بیا سوارشو…اینجا تو خیابون خوب نیست….

 

 

این یکی رو درست میگفت.صحبت کردن تو خیابون خوب نبود و من مجبور بودم سوار ماشین بشم….

نمیخواستم از همین حالا تو دانشگاه دردسر واسم ایجاد بشه…

به اجبار و همونطور که مدام دورو اطرافمو نگاه میکردم رفتم و سوار ماشینش شدم ..

دوباره بوی عطرش به مشامم خورد….دوباره ریه هام پر شدن از بوی خوش مردی که عقلم پسش میزد و دلم برای دوست داشتنش تمایل عجیبی داشت….

راستش…اولین عشق زندگی من نوید بود….

پسرعمویی که نفهمید دخترعموش تا سر حد جون خواهانش ولی نتونستم پاپیش بزارم و بهش بگم دوستش دارم…خب آخه دوستم نداشت….اگه داشت خودش پا جلو مبگذاشت…ولی نذاشت…بعدشم که دلبسته ی مهناز شد….

من نویدو قد جون توی تنم میخواستمش …از بچگی همیشه برام شبیه

 

یه الگو بود…تو هرچیزی…از اخلاق و رفتار گرفته تا طرز تفکر…

وقتی از دستش دادم فرید و وارد زندگیم کردم که فراموش کنم داغ از دست دان رو….ولی اون نه تنها جای خالی نوید رو برام پر نکرد بلکه یه درد به درهای دیگه ام اضافه کرد….

حالا بعد از اینهمه مدت…مهرداد اولین کسی بود که حس میکردم خیلی خواستنیه ولی….

حیف….

حیف که اون شوهر دخترخاله ام بود…حیف….

 

#پارت_۴۷

 

 

 

ماشین رو یه جا نگه داشته بود و با گذاشتن دستهاش روی فرمون خیره خیره نگام میکرد…

کاش منو وسوسه نمیکرد…

کاش منو وارد ماجرای دوست داشت خودش نمیکرد.نمیخواستم وارد این بازی کثیف بشم….دل ببندم به مردی که زن داره و لو رفتن ارتباطم باهاش ختم میشه به یه رسوایی بزرگ….

نفس حبس شده تو سینه ام که ناشی از اضطراب زیاد بود رو بریده بریده بیرون فرستادم و به حد یک ثانیه صورتش رو نگاه کردم و باز خیره شدم به کتاب توی دستم…

دلم میخواست بگم لعنتی منو اینجوری نگاه نکن…منو وابسته ی خودت نکن…..

چشماش خمار شده بودن….

عین مرد عاشقی که از دیدن و تماشای معشوقه اش احساس سیری بهش دست نداده باشن همچنان بهم خیره موند و بعد گفت:

 

 

-تو حتی خجالت هم که میکشی صورتت تبدیل میشه به یه تابلوی قشنگ و با ارزش…از اون تابلوها که به دلار خریدارشم ناجور و شدید!!!

کاش میشد دستامو بزارم رو گوشهام تاحرفهاشو نشنوم و خام نشم….

لب گزیدمو گفتم:

 

 

-آقا مهرداد تورو خدا تمومش کنید این بازی رو…

 

 

ناباور لبخحد زد و گفت:

 

 

-تو به عشق من به خودت میگی بازی !؟؟ هان بهار…این بازیه !؟ از کی تاحالا به عشق میگن بازی!؟

 

 

تند تند و با تشویش گفتم:

 

 

-آره اره..این یه بازیه….شما زن دارید و زنتون دخترخاله ی من….توروخدا از من نخواین پا تو زندگی دخترخاله ام بزارم….من از شرمندگی و رسوایی این اتفاق وحشت دارم….

 

 

دیگه نتونستم بیشتر از اون تو اون فضا و کنارش بمونم…بیم روزی که کسی از این حرفها بویی ببره حس خفگی بهم میداد…

پیاده شدم … حریصانه هوارو بلعیدم و تنفس کردم…

بلافاصله بعد از من اونم پیاده شد..هرچقدرهم که اون عالی و بی نقص و خواستنی باشه باز واسه من ممنوع بود…..

ممنوع بود چون زن داشت…چون زنش دخترخاله ام بود…دخترخاله ام هم نبود باز پذیرش و ورود به همچین رابطه ای رو نمی پسندیدم…

 

-بهار….

 

 

اوووخ لعنتی…اینجوری اسممو صدا نزن تو دلم ولوله به پا میشه…!

 

اومد سمتم…مقابلم ایستاد….بی لبخند…بی ادا اصول….. نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-اونی که من دوستش دارم تویی…اونی که من دلم لک نیزنه وایه بوسیدن و بغل کردنش تویی….نوشین انتخاب من نبود….انتخاب من توبودی…تو بودی و هستی…..

 

 

پریشون حال نگاهش کردم…احتمالا دخترای زیادی بودن که دلشون میخواست چنین جملاتی رو از زبون کسی مثل مهرداد بشنون ولی همون ها اگه میفهمیدن مهرداد زن داره بازم عطش خواستنشون فوران میکرد یا فروکش میشد…؟؟؟.

نمیدونم….جوابی برای سوالم نداشتم….مهرداد فوق العاده بود اما زن دلشت…اما اسم یکی دیگه تو شناسنامه اش بود….

چند قدمی اومد جلوتر و بهم نزدیک و نزدیک تر شد…….دستاشو گذاشت رو شونه هام و عقب عقب بردم…اونقدر که کمرم خورد به ماشین و ثابت موندم…سرشو خم کرد تا همقدم بشه و صورتش موازی صورتم و بعد گفت:

 

-تو خوشمره ای…اونقدر که دوست دارم عین شکلات تودهنم بچرخونمت و شیرینیتو هورت بکشم..

تو خوشگلی….اوتقدر که دلم میخود وادارت کنم نقاب بزنی که جز خودم کسی صورتتو نبینه….تو ماهی.. ماه…ماه من….

 

 

حس و حال عجیبی بهم دست داد….

انگار که دقیقا ثر دوراهی جهنم و بهشت گیر کرده باشم…..

راه جهنم مشخص بود پس چرا بهش تمایل داشتم….نه من تمایل نداشتم….

شیطانی به اسم مهرداد داشت وسوسه ام‌میکرد…

به اینکه جهنم قشنگتر….باحالتر…..

 

هوا به طرز غیر نرمالی داغ و غیر قابل تنفس شده بود..نه نه…نباید اینکارو با من میکرد….

اسمشو صدا زدم اما صدام اونقدر ضعیف بود که به گوششش نرسید.. اونوبه من خیره بودم و من به اون . ..

نفس که میشکید هرم نفسهاش پخش میشدن رو صورتم و عین آتیش داغ سرخم میکرد….نقره داغم میکرد….

سینه اش به سینه ام چسبید و لبهاش به سمت لبهام فرود اومدن….

 

#پارت_۴۸

 

 

 

برخورد نرمی لبهاش با لبهای بی حرکتم عین یه شوک بود….

تو لحظه چشمامو بستمو بهم فشار دادم…

نباید مزه ی این رابطه زیر زبونم میرفت…اونوقت دیگه دل کندن محال بودو من میفتادم تو همون مسیری که ازش ترس و واهمه داشتم…

ولی من چشیده بودم طعم سیبی که حوارو پرت میکرد روی زمین….

یه دود دو دود من داشت تبدیل میشد به دادر دودور!!!

 

آروم آروم لبهامو می مکید…من چرا پسش نمیزدم !؟ چرا نمیتونستم هلش بدم به عقب و سرش داد بزنم …فحشش بدم….یا بدترین برخوردهارو باهاش بکنم تا ول کنه و بیخیال بشه….واقعا چرا نمیتونستم…..!؟؟؟

وقتی مکث کرد من وقت رو غنمیت دونستم و گفتم:

 

 

-آقا مهرداد…تورو خدا بیخیال من شو…من نمیخوام به نوشین خیانت کنم…نمیخوام با مرد زن دار وارد رابطه بشم….

 

 

مثل تمام دفعات قبل سعی کرد قانع ام کنه نوشین رو دوست نداره و ارتباطش با من خیانت نیست….بلکه دوست داشتن و بودن با کسیه که دوستش داره:

 

 

-نوشین….!؟ چرا اینقدر به نوشین فکر میکنی !؟ هان !؟ نوشین برای من اصلا مهم نیست همونطور که من برای اون مهم نیستم….اون شبانه روزش رو بین دو چیز تقسیم میکنه….کار و دوستاش…دوستایی که خیلیاشون مردن و من شک ندارم نوشین گاهی باهاصون میپره….پس هی اسم اونو به میون نیار….بهار….بهار من….

 

 

نه نه….نگو بهار من….اینجوری صدام نزن….زانوهام سست میشن و پاهام بی رمق….تورو خدا اینجوری صدام نزن…..

 

 

-من فرصت بودن باخیلی هارو داشتمو دارم…خیلی وقتها اصلا خود دخترا میومدن و رسما بهم پیشنهاد میدادن….حتی حالا….اما من اعتقاد دارم آدم باید با کسی باشه که بهش میل و رغبت داره…..

بهار….من تمایل دارم تورو برای همیشه دوست داشته باشم….

 

 

اینو گفت و دوباره لبامو بوسید….زیر سایه درختهای یه کوچه ی خلوت اما سرسبز….

من ترس داشتم….ترس دوباره درد کشیدن…. رنجی که از بابت نوید رو دلم مونده بود به اندازه کافی عذابم میداد…یاحتی دلایلی که بخاطرش فرید رهام کرد….نمیخواستم مهرداد هم به یکی از این دردهای روی هم تلنبار شده اضاف بشه….

واقعا نمیخواستم….اما نجواهای عاشقانه اش کنار گوشم داشت حسابی وسوسه ام میکرد..اونقدر که وقتی دوباره لبهاشو گذاست رو لبهام بیکار نموندمو لب پایینیشو آهسته مکیدم اما درست همون موقع صدای یه زن از فکر بیرونمون آورد:

 

 

 

-اونوقت میگن ایران عن اونور آب گل و بلبل…والا ما اونور آبش رو هم دیدیم دیگه وسط خیابون بجون هم نمیفتادن …. قربون قدیم برم و حیای جوونهاش!

 

 

هردو به سمت زن مسنی سر چرخوندیم که با تاسف نگاهمون میکرد….مهرداد خندید و گفت:

 

 

-برو سوارشو تا فاطی کماندو هردوتامونو تارومار نکرده !

 

 

ناخواسته لبخند محوی روی صورت پریشونم نشست و خیلی زود سوار ماشین شدم….

تو مسیر نه من چیزی میگفتم و نه اون…و این سکوت اما به لطف صدای سلین دیون شکسته شده بود….

سرمو پایین انداخته بودم و بیخودی با جلد ضخیم کتاب ور میرفتم….

همش احساس میکردم وقتی برم خونه چطوری میتونم تو چشمای نوشین نگاه کنم و باهاش هم کلام بشم وقتی یه شب تنم زیر تن همسرش طعم لذت و همخوابی رو چشید….

 

پرسید:

 

 

-اگه یه سوال ازت بپرسم صادقانه جوابمو میدی !؟

 

نگاهش کردم…یعنی چی میخواد بپرسه…!؟

 

-شاید….

 

-تو دوست پسر داری!؟

 

 

-دونستش چه اهمیت داره…اگه داشته بودم مربوط به

گذشتمه و گذشته ی هرکس حریم شخصیش….

 

 

پسر منطقی ای بود…و این از حرفها و طرز فکرشم مشخص بود برای من:

 

 

-آره …تو درست میگی…اما منظور من الان…وگرنه همونطور که تو گفتی گذشته ی هرکس حریم شخصیشه…عین گوشی موبایل ….اما حرف من گذشته نیست….حرف من راجب الان….وگرنه منم در گذشته یه دختری رو دوست داشتم….

 

 

-داشتی؟؟؟خب….چرا باهاش نموندی!؟

 

 

-بخاطر نوشین ….تو..الان در رابطه که نیستی!؟؟

 

 

سری تکون دادمو لب زدم:

 

 

-نه….

 

لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشست..حالا که فکرشو میکنم میبینم اولینبار که دیدمش توی ترمینال بود…اونجایی که زد به کیفمو بدون اینکه عذربخواد یا کمکم کنه رفت…..آره….حتی همین سویشرت مشکی تنش بود…..چقدر اون روز من تو دلم بهش فحش خواهر و مادر دادم…

 

 

-خب…رسیدیم….

 

 

از فکرو خیال بیرون اومدم.کیف و کتابهام رو برداشتم و پیاده شدم….دنبالم اومد و درو برام باز کرد و گفت:

 

 

-من میرم کارخونه….امروزهم بخاطر تو همچی رو سپردم به مدیر داخلی اومدم…شب میبینمت….

 

 

درحالی که با عشق نگاهم میکرد عقب عقب رفت….خواستم برم داخل که صدام زد و گفت:

 

 

 

-هی….خیلی میخوامت…..

 

#پارت_۴۹

 

 

 

تا رسیدم توی اتاق فورا تمام لباسهامو از تن درآوردم و پرت کردم رو زمین و دویدم سمت حموم….

رو به روی آینه ایستادم و بدنم رو با دقت از نظر گذروندم….جز روی سر سینه ام جای دیگه ای از بدنم خبری از خونمردگی نبود….

دستمو به کاشی های سرد تکیه دادم و با روی هم گذاشتن چشمام نفس راحتی کشیدم….

خدایا شکرت که تنم کبود و خونمرده نبود و رد جنایتی که کردم نمونده بود …..

دوش گرفتم و اومدم بیرون….

تمام فضاهای این خونه ی سوت کور رو کنجکاوانه سرک کشیدم تا رسیدم به اتاق خواب مشترک نوشین و مهرداد….

یه اتاق بزرگ و بی نهایت شیک با دکوراسیون و طراحی رنگ کرم-شکلاتی….و چیدمانی که بخاطر فرم اتاق همه حالت نیم دایره ای و قوس مانند داشت….

تخت درست رو به روی یه پنجره ی سرتاسری قرار داشت که رو به حیاط سرسبز باز میشد…..

به تابلوهای بزرگ عکسهای عروسیشون که جای جای دیوار میشد دید، نگاه کردم و همه رو با دقت از نظر گذروندم…..

اونا که اینقدر تو روز عروسیشون و تو این عکسهای دونفرشون عاشقانه همدیگرو بغل کردن پس چرا اینقدر تو واقعیت باهم سردن و ازهم دورن….!؟

به تابلوی تکی نوشین خیره شدم…به لطف فوتوشاپ و اغراقهای گرافیگی تو عکس شبیه یه دختر 18ساله بود…و من نمیدونم چرا حس میکردم حتی تو عکس هم سرزنشوار داره منو نگاه میکنه….

لب گزیدمو سر پایین انداختم …آهسته گفتم:

 

 

” دختر خاله به خدا اون خودش اومد سراغ من.. .اون بود که گفت منو دوست داره….اون بودکه اومد توی اتاقم…اون بود که گفت دوستم داره….اون بود که… ”

 

 

آه کشیدم و فورا و قبل از اینکه زیر نگاه های اون قاب عکس لعنتی ذوب بشم از اتاق زدم بیرون و با بستن در اینبار به سمت آشپزخونه رفتم….

این خونه همیشه همینقدر ساکت بود و با وجود شکوه معماری و دکوراسیون وفضاهای شیکش اصلا صفا نداشت…

برای خودم یه چایی درست کردم و چون دلم میخواست سرگرم بشم و این سکوت لعنتی هی تو فکر فرو نبرم و من خودخوری نکنم تصمیم گرفتم یه چیزی برای شام درست کنم….

اولین چیزی که برای درست کردن و با توجه به مواد در دسترس به ذهنم رسید ، برنج و مرغ بود ….

اول برنج رو درست کردم و بعد سرگرم پختن مرغ شدم…ساعت حدودهای هفت هشت بود که در باز شد..

پاهام ناخواسته سس شدن و خواب رفتن آخه فکر میکردم مهرداد اما خوشبختانه اون نبود….

تا نوشین بلند بلند “سلام” داد نفس عمیقی از ته ته وجود کشیدم و پلکهامو آروم بازو بسته کردم…

اومد سمت آشپزخونه و گفت:

 

 

-وای عجب بویی…تو غدا پختی!؟

 

 

لبخندی بی سرو تهی زدم و گفتم:

 

 

-سلام دخترخاله….آره…برنج و مرغ درست کردم….

 

 

انگار که خیلی براش غیر طبیعی باشه گفت:

 

 

-چرااا ؟؟؟ خب زنگ میزدیم رستوران یه چیزی میاوردن ….آخه عشقم تو اومدی اینجا درس بخونی…نه اینکه هی واسه ما غذا درست کنه….من راضی نیستم تو توی زخمت بیفتی….

 

 

-نه چه زخمتی دختر خاله…خودم دوست داشتم یه چیزی درست کنم….

 

 

-پس من برم لباس عوض کنم بیام…راستی …

 

 

مکث کرد ..دست برد توی کیف پولش و چندتا تراول گذاشت روی اوپن و گفت:

 

 

-صبح ندیدمت که بهت پول بدم…اینارو داشته باش شاید لازمت شد…هزینه اومد و رفت تو تهران سخت…

 

 

خیلی زود گفتم:

 

 

-نه نه…اصلا دخترخاله….من پول نیاز ندارم….

 

 

پولهارو برداشتم و به سمتش گرفتم اما اون عقب رفت و گفت:

 

 

-بگیر دیگه بهار جان ..چیز زیادی نیست …من میرم لباس عوض کنم …زود میام…

 

 

اون رفت و من به پولهای توی مشتم نگاه کردم….فکر کنم پونصدهزارتومنی میشد….میتونستم یکمش رو خودم بردارم و بقیه اش رو بفرستم برای مامان هرچند که دلم نمیخواست از کسی پول قبول کنم اما….اما دیگه باخودم تعارف و رودربایستی که نداشتم….

پولهارو گذاشتم تو جیبم و بعد یه چایی برای نوشین ریختم….

آخ چقدر احساس شرمندگی میکردم…

اون به من لطف میکرد و من بهش خیانت….

 

چند دقیقه بعد نوشین درحالی که لباسهای خونگیش تنش بودن شاد و ختدون اومد بیرون…موهای رنگ شده اش رو با کش دم اسبی بست و همونطور که انگشتاشو تو چتری هاش میکشید تا مرتبشون کنه اومد رو صندلی پشت اوپن نشست و گفت:

 

 

-به به…عجب چایی ای….این خوردن داره هاااا….

 

 

لیوان رو برداشت و همونطور که چاییش رو باخونسردی و ذره ذره میچشید گفت:

 

 

-قبلا به چایی اعتیاد داشتم…ولی از یه جایی به بعد ترکش کردم و جای سبز رو جایگزینش کردم….اما از خیر این نمیتونم بگذرم…

 

 

 

رو به روش نشستم…روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم…لبخند تلخی زدم…حتی نمیتونستم لبخند بزنم دیگه…

مهرداد…مهرداد…کاش منو وسوسه و وارد این رابطه نمیکردی….که حالا حتی روم نشه تو چشمای دخترخاله نگاه کنم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

سلام من این رمان و از کافه رمان می‌خوندم اما سایتش بسته شد میشه کانالشو بزارید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x