رمان وهم پارت 40

0
(0)

 

از ذوق روی تخت افتادم و لبم رو محکم گزیدم و مثل بچه ها پاهام رو با ذوق به تخت می کوبیدم.
دو روز بود که همو ندیده بودیم و می دونستم الانم داره میره چالوس پیش بقیه و دستش به من نمیرسه برای همین کمی جسورتر شدم و با لحن بی خیالی گفتم:
-حالا می خواستم بگم که تازه از حموم اومدم و می خوام برم خودمو توی عطر سیبم غر..
-نیاز نیاز نیاز،این بازی جواب دندون شکن داره.
با ناز گفتم:
-هر وقت دستتون رسید پاسخ کوووبنده بدید جناب
-درسته. که من دستم به تو نمی رسه نه؟
سرجام تکونی خوردم و با لحن برنده ای گفتم:
-نچ.
-هوم.
پاهام رو دراز کردم و خواستم دوباره چیزی بگم که ناگهانی صدای بوق های پیا پی رو شنیدم..لعنتی تلفن رو روی من قطع کرده بود؟!
مات و مبهوت تلفنم رو نگاه کردم و سعی کردم مجدد شماره اش رو بگیرم اما در دسترس نبود.
هم خنده ام گرفته بود و هم از حرص دندونام بهم ساییده می شد.
تلفن رو روی تخت پرت کردم و با زبون درازی گفتم:
-خوب کردم،هرکاری کردم حقت بود.
و از روی تخت بلند شدم و سمت کمد لباسام رفتم اما لبخندی روی لب داشتم. کشو لباس زیرهامو باز کردم که مامان با صدای بلندی گفت:
-نیاز،بیا دیگه شام سرد شد.
همونطور که خم شدم ست مشکی رنگی رو بردارم گفتم:
-اومدم مامان.

-خلاصه که مراعات کنید،دختر مجرد توی خونه است.

بابا قهقه زد و مامان با صورت سرخ شده ای چشم ابرو اومد اما من امشب بی پرواتر از همیشه شده بودم و چشمکی به بابا زدم و گفتم:
-منم میرم بخوابم که شما راحتتر به کارتون بر…
کوسنی که مامان سمتم پرت کرد باعث شد جمله ام نصف کاره بمونه. خودم رو پشت ستون پنهان کردم و بابا بوسه ای به سر مامان زد و من با صدای بلندی گفتم:
-خوش بگذره.
-نیاااااااز
لبخند بزرگی زدم و با قر و فر سمت اشپزخونه رفتم. بطری ابی برای خودم برداشتم و وارد اتاقم شدم.
بطری اب رو روی میز کنار تخت گذاشتم و تلفنم رو از روی تخت برداشتم و قفلش رو باز کردم. لعنتی حتی یه بارم زنگ نزده بود..این دیگه کی بود؟
لب باز کرده و خواستم با حرص چیزی بگم که صدای باز و بسته شدن در اتاق مامان و بابا رو شنیدم و بی اختیار خنده ام گرفت. رفتن بخوابن.
به تلفنم نگاه کردم و خط و نشونی برای تلفنم کشیدم و گفتم:
-جرئت داری زنگ بزن. اگه جوا..
-جواب میدی،خوبم جواب میدی.
ترس که نه،وحشت کردم…
طبق غریزه لب باز کرده و خواستم جیغ بزنم که دست مردونه ای از پشت سرم با سرعت روی لبم نشست و درجا جیغم رو خفه کرد و رعد صداش از کنار گوشم به جانم نشست:
-هیییش زرنگ خانوم.
لرزی در بدنم نشست اما ترسم از بین رفت و هیجان خالصی در سرتاسر بدنم پخش شد. وقتی زیر دستش اروم شدم و حس کرد دیگه نمی ترسم،دستش رو از روی لبم برداشت و با یک حرکت خودش رو از پشت تخت پرت کرد و بعد مقابلم نشست.
با چشم های گردی نگاهش کردم و با صدای ارومی پرسیدم:

-چطوری اومدی اینجا؟
با سرش به پنجره اتاقم اشاره کرد. لبم رو گزیدم و با حرص خفه ای گفتم:
-ومپایری چیزی هستی؟چرا از دیوار مردم بالا میری؟
-بلند شو.
مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-چی؟
بی تفاوت گفت:
-یا بلندشو یا جور دیگه ای حرف می زنم.
با تردید نگاهش کردم. شیشه چشم هاش واقعا تیز و برنده بود.
با شک گفتم:
-مگه قرار نبود بری پیش یکی از ادمای فواد؟
ناگهانی دست روی بازوم گذاشت و همونطور که بلندم می کرد با غیض خاصی گفت:
-فواد و هرکسی که بهش مربوط میشه رو گ…یدم.
-بی ادب.
دستاش رو از روی بازوم برداشت و ابتدا برق اتاق رو خاموش کرد و بعد در اتاق رو قفل کرد. واقعا نمی دونستم قصدش از اینکارا چیه.
با تعجب و کمی هیجان نگاهش می کردم. چراغ خواب رو روشن کرد و وقتی روشنایی دلخواهش رو فراهم کرد به سمتم چرخید و حالا در روشنایی تاریکی،خاکستر چشماش می سوخت.
بی اختیار قدمی به عقب رفتم که مثل مار سمتم جهید و بازوم رو گرفت و لحظه بعد با خشونت خاصی من رو به دیوار کوبید و مقابلم ایستاد.
نفسم بریده بریده شد و با واهمه نگاهش می کردم که دستور داد:
-دستاتو ببر بالا.
-چی؟
اما بی اهمیت به حرفم جفت دستام رو با خشم بالا کشید و با یک دستش قفلش کرد و با لحن ترسناکی گفت:
-سوال بی سوال.

نمی ترسیدم بیشتر هیجان داشتم. تند تند سرتکون دادم. دستام بخاطر کشش درد می کرد و کمرم اجبارا قوس گرفته بود و شکمم به عضلاتش کشیده می شد.
هیجان زده نگاهش می کردم که با لحن ارامش بخشی گفتم:
-اراز ما دو روزه همو ندیدیم بی..
-من می دیدمت…توی سرم،توی هر ساعت،تو هر لحظه کوفتی.
قلبم از جمله اش لرزید اما با حالت خاصی گفت:
-به سوالم جواب میدی اما حق نداری دستتو بیاری پایین،فهمیدی؟
مردد بودم اما سری تکون دادم که گفت:
-افرین دختر خوب…اگه دردت گرفت که مطمئن باش می گیره…
مردمک چشم هام گشاد شد و دل اشوب نگاهش کردم که بی تفاوت گفت:
-بازم حق نداری دستتو بیاری پایین. فهمیدی؟
به نشونه نفی سر تکون دادم و خواستم از حصار اغوشش بیرون برم که خیلی جدی گفت:
-دلت می خواد مامان بابات بفهمن؟اگه اره که اکی برای من فرق نمی کنه.
لعنتی…با چشمام براش خط و نشون کشیدم اما سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که گفت:
-خوبه. حالا به سوالم جواب بده.
قدمی جلوتر برداشت و با پاهاش پاهام رو به دیوار سنجاق کرد و اجازه حرکت کردن رو ازم گرفت و دستش رو اروم اروم از روی دستم برداشت. کشش دستام کمتر شد اما از بین نرفت. شدیدا دلم می خواست دستم رو پایین بیارم اما می دونستم این ادم اصلا اهل بلوف زدن نیست.
دست راستش رو خیلی اروم بلند کرد و دو طرف استخون گردنم گذاشت و گفت:
-دستم کجاست؟
لعنتی….داشت همون بازی رو انجام می داد.
لبخندی زدم و با تخسی گفتم:

-روی گردنم.
-درسته.
با انگشت شستش پوست گردنم رو نوازش کرد و روی استخون فکم کشید و به ارومی گفت:
-دارم چی کار می کنم؟
-نازش می کنی.
-هوم.
از بازیش داشت خوشم می اومد. حصار دستش رو تنگ تر کرد و حالا کمی محکم تر از حد معمول گردنم رو گرفته بود. ابدا دردناک نبود اما حس هیجان خاصی داشت
خم شد و پرسید:
-حالا دارم چی کار می کنم؟
نفسی کشیدم و سعی کردم خیلی بی تفاوت باشم:
-سعی داری خفه ام کنی.
-درسته.
عوضی رو ببین.
دستام درد می کرد و کلافه شده بودم اما جرئت نداشتم پایین بیارمش. فشاری به عضلات گردنم داد و مجبورا گردنم رو صاف کرد و بعد خم شد و بی هوا بینی اش رو در امتداد گردنم کشید و گفت:
-حالا دارم چی کار می کنم؟
بینی اش رو نزدیک حفره گلوم کرد و عمیقا نفس کشید. بلافاصله بدنم جمع شد و دست هاام عزم افتادن داشتن که خیلی زود درهم قفلشون کردم و با ضعف گفتم:
-داری تنمو بو می کشی.
-درسته.
انگشت اشاره و شستش رو دو طرف استخون گلوم نگه داشت و پرسید:
-حالا سوال اصلی،نیاز مهرارا تو برای چی خلق شدی؟
گیج شدم. با سر انگشتاش به گلوم فشار می اورد و با لغزش تیغه بینی اش روی گردنم عملا گیجم کرده بود. اخمی کردم و دستام رو قفل کردم و گفتم:
-برای اینکه زندگی کنم.
-پاسخ غلط!
لب باز کرده و خواستم بگم “چی؟” که با سوزش و درد ناگهانی

گردنم تکون سختی خوردم و دستام خودکار روی سینه عضلانی او قرار گرفت و سعی کردم دردِ برنده دندونش که غارتگرانه پوست گردنم رو به دهن کشیده بود رو کم کنم که بلافاصله با دست ازادش دستام رو گرفت و جلوی سینه اش قفل کرد و با خشونت بی انتها اما شیرینی پوست گردنم رو گزید که دیگه نتونستم طاقت بیارم و وقتی لب هام باز شد و کلمه “اخ” از بین لب هام فرار کرد بلافاصله انگشت شستش رو داخل دهانم فرستاد و ناله ام رو در دم خفه کرد.
ابتدا شوکه بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم اما پوست حساس گردنم رو از بین دندوناش بیرون کشید و سر بالا گرفت و خیره در چشمام گفت:
-پاسخ درست اینه،تو فقط برای این خلق شدی که برای من باشی. فهمیدی؟
خیره خیره نگاهش کردم و انگشتش رو از بین لب هام بیرون کشیدم و گفتم:
-خیلی انحصار طلبی.
-می دونم و توام حق اعتراض نداری
گردنم می سوخت و درد می کرد…لعنت بهش.
اخم کردم اما او نزدیک تر شد و دستام رو مجدد بالای سرم برد و تاکید کرد:
-یه بار دیگه بیاریش پایین،مطمئن باش کاری می کنم مامان و بابات بیدار بشن.
زیر لب غرغر کردم اما سر تکون دادم.
نگاه از چشمام گرفت و به لاله گوشم بخشید. دستاش رو از روی گردنم برداشت و خیلی اروم دست روی لاله گوش راستم کشید و گفت:
-الان دستم کجاست؟
می خواست از این بازی به کجا برسه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-لاله گوشم.
-درسته.
خم شد و دقیقا زیر لاله گوشم،حد فاصل گوش و استخون فکم رو بوسید. نفساش که به گوشم خورد،بلافاصله همه موهای تنم قیام کردن که پرسید:
-دارم چی کار می کنم؟
-داری استخون فکم رو می بوسی.

-پاسخ غلط!
و قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده،لاله گوشم رو به دهن کشید و بعد با شدت مکید.
حالا لرزی از لذت ذر تنم جاری شد و بی قرار سرجام تکون خوردم و خدایا دستام برای پایین افتادن التماس می کرد اما نه برای اینکه از خودم جداش کنم،بلکه برای اینکه خواهان لمس بیشتر بودم.
به شکل بیمارگونه ای لاله گوشم رو می بوسید و می کشید و من رو به لبه جنون می کشید. زیر سایه سار تنش پیچ و تابی خوردم و بی طاقت گفتم:
-بازی رو تمومش کن اراز.
لاله گوشم رو از بین لباش خارج کرد و بوسه های خیس و کشنده ای به زیر گوش و فکم می زد. خدایا این مرد بیمار بود…بیشتر می خواستم و نزدیکتر.
از زیرگوش تا گردنم رو بوسید..با حرکات لب ها و نرمی زبونش تمام سوزش و درد گردنم رو التیام می بخشید.
افسار اراده ام رو از دست داده و دلم می خواست لب باز کرده و ناله بلندی سر بدم اما به محض اینکه لب هام باز شد،دوباره انگشت شستش رو داخل دهانم کشید و می دونستم عمدا این کار رو می کنه تا صدای ناله ام رو خفه کنم.
وقتی بوسه هاش شدیدتر و کشنده تر شد،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و کمرم قوسی گرفت و بعد انگشتش رو خیلی اروم گزیدم.
هیچ واکنش خاصی نشون نداد و به بوسه هاش ادامه داد.
پوست حساس گردنم رو بوسید،مکید و نوازش کرد و دوباره به لاله گوشم رسید و مجدد به شکل اذیت کننده ای لاله گوشم رو مکید. نیاز به چیز بیشتری داشتم. به یک فشار و یک حجم از لذت تا اروم بگیرم اما او عمدا همه چیز رو کش می داد.
وقتی لاله گوشم رو بی رحمانه کشید و بوسید،دیگه نتونستم طاقت بیارم و تمنا کردم:
-اراز لطفا،از دندونات استفاده کن لعنتی.
متوقف شد و همونطور که زیر گوشم رو می بوسید

گفت:
-پاسخ درست.
نفس بلندی کشید و بعد ظالمانه لاله گوشم رو بین دندونش گرفت و کشید و مکید.
درد و لذت درهم ادغام شد،چشمام سیاهی رفت و لرزی در بدنم نشست و درست لحظه ای که می خواستم فریاد بزنم،دوباره انگشت شستش رو داخل دهانم فرستاد و این بار من ناجوانمردانه انگشتش رو گزیدم و خودم رو رها کردم.
چند لحظه بعد،وقتی بدنم اروم گرفت،ازم فاصله گرفت. پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت و دست هام رو کنار بدنم اویزون کرد و گفت:
-بازی با من جواب کوبنده داره. دو ساعت رانندگی کردم و خودم رو رسوندم اینجا تا بفهمی،من یه دیوونه ام که داروش تویی و وای به روزی که همین دارو و درمان بشه درد. نیاز من سخت ضربه می زنم،امشب اسون گرفتم اما مطمئن باش،مطمئن باش یک بار دیگه با اراده ام بازی کنی وسط جهنمم باشم میام و اون وقت وای به حال تویی که قراره چهره افسار گسیخته منو ببینی. متوجهی؟
نفس های تکه تکه ای کشیدم و به سختی گفتم:
-اره.
-خوبه.
تیغه بینی اش رو روی پوستم کشید و به صدای نفس نفس هام گوش داد و بی قرار غرید:
-لعنت بهت نیاز،بوی کشنده ای میدی.
نمی دونستم دقیقا باید چه واکنشی نشون بدم. هنوز گیج از اتفاقات چند لحظه پیش بودم که محکم دستم رو گرفت و بعد چونه ام رو اروم گزید و بعد…با سرعت عجیبی ازم فاصله گرفت و از پنجره بیرون پرید.
خدایا اراز اصلا شبیه ادم نبود…مطمئنا یک خون اشام بود.

*

دست های سردش رو بین دستم گرفتم و به چهره رنگ پریده اش نگاه دوختم. دریای چشم هاش راکد شده بود…راکد و غرق در ناامیدی!
سعی کردم لبخندی بزنم و رنگی به صورت بی روحش بزنم:
-خبر داری شما زیباترین بیمار این بخشی؟
پوزخندی زد و مردمک چشماش رو چرخوند. پشت دستش رو با سرانگشتام نوازش کردم و سعی کردم با ذوق و شوق ادامه بدم:
-بله همراز خانوم،ارامش می گفت دیروز دو سه تا از مریضا جلوی در اتاقت داشتن نگات می کردن. همه پرستارام که عاشقتن.
طرحی از لبخند روی لب هاش شکل گرفت. این دختر بیشتر از تصورم شکسته بود.
نیم خیز شدم،بوسه ای به پیشونی سردش نشوندم و با لحن ارامش بخشی گفتم:
-همه چیز درست میشه،بهت قول میدم. امشب من پیشتم،سعی کن بخوابی.
بدون اعتراض سری تکون داد و چشماش رو بست. موهای مواجش رو از صورتش کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم.
از بخش وی ای پی ردم شدم و سمت استیشن حرکت کردم. از دیدن ارامشی که کاردکسی رو در دست گرفته و با یکی از پرستارها صحبت می کرد،لبخند زدم.
حضور این زن بی نهایت ارامش بخش بود.
پرستاری که کنارش ایستاده بود،با دقت به نوشته های ارامش خیره بود. موهای اتشینش،اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد.
مغنه سیاهش،صورت بی نهایت سفیدش رو قاب گرفته بود و موهای سرخش رو فرق وسط درست کرده بود.
چهره دوست داشتنیش باعث شد لبخندی بزنم و خیره خیره نگاهش کنم. متوجه نشدم کی از راهرو رد شدم و کی مقابلشون قرار گرفتم.
ارامش به محض اینکه متوجهم شد،کاردکس رو به

پرستار مواتشین داد و به من اشاره کرد و با محبت گفت:
-دلی نیاز که می گفتم ایشونه.
دلی با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-خوشبختم عزیزم،دلارامم.
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم:
-خوشبختم.
کاردکس رو در اغوش گرفت و با احترام گفت:
-من برم یه سر بزنم،شمام برید. بعدا میام کنارتون.
هر دو سری تکون داده و سمت تریا حرکت کردیم. دستام رو داخل جیب بافت کوتاهم کردم که صدای دلنشین ارامش باعث شد نگاه از مقابل بگیرم و به اسمان سیاه پوش چشماش بندازم:
-یه جور بدی دل نگرانم نیاز.
جمله اش باعث شد اشوبی درون وجودم به راه بیافته. از حرکت ایستادم و با دل نگرانی پرسیدم:
-توام مثل من حس بدی داری؟
-اره،هم دل اشوب مهمونی ام،هم دل اشوب اینکه بلایی سر هم نیارن.
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و با کلافگی گفتم:
-منم همین جوری ام. محض رضای خدا،تلفنشونم جواب نمیدن. خب نمیگن ممکنه از بی خبری سکته کنیم؟
تلفنش رو از جیب روپوشش خارج کرد و به صفحه اش چشم دوخت اما اهی کشید و گفت:
-خدایا از دست این دیکتاتوریش من کجا سرمو بکوبم؟
چشماش رو که چرخوند،بی اختیار خنده ام گرفت که نگاهم کرد و با خنده و نگرانی گفت:
-نیاز تو که فکر نمی کنی بلایی سرهم بیارن،مگه نه؟

لاساسینو

به محض اینکه نگهبان ها از کنار دیوار رد شدن،از روی دیوار خودم رو به پایین پرت کردم.
خیلی سریع نیم خیز شدم که بلافاصله او هم کنارم پرید و خیلی حرفه ای نیم خیز شد.
نفس عمیقی کشید و به ساعت روی دستش نگاه کرد. خیلی وقت نداشتیم!
با دقت به دو نگهبانی که انتهای باغ مشغول صحبت بودن نگاه کردم،وقتش بود.
بی حرف از جام بلند شده و خواستم سمتشون حرکت کنم که ناگهانی بازوم رو گرفت و با شدت به عقب پرتابم کرد.
زده به سرش؟
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که با غرش گفت:
-دو نفر دیگه دارن میان،نگاه کن بعد برو.
نگاه ازش گرفته و به دو نگهبانی که سمت انتهای باغ حرکت می کردن چشم دوختم..چه خبر بود انتهای باغ؟
پشت درخت ها سنگر گرفته بودیم و به چهار نگهبانی که با صدای بلندی می خندیدن نگاه می کردیم. لعنتی نمی شد هرچهار نفر رو ناکار کرد. شک می کردن.
با دقت نگاهشون می کردم که بعد از دو تن از نگهبان ها حرکت کرده و سمت ورودی حرکت کردن.
حالا وقتشه…
نگاهی بینمون رد و بدل شد و بعد هر دو با نهایت سرعت سمت انتهای باغ دوییدم.
پشت چندتا از لاستیک هایی که روی هم قرار گرفته بود پنهان شدم و به اویی که پشت دیوار سنگر گرفته بود چشم دوختم. بلافاصله سری برای هم تکون داده و بعد همزمان از مقرمون بیرون زده و ثانیه بعد،هر دو با ضربه هایی که به سرشون وارد شد،بی هوش روی دستمون افتادن.
جسدشون رو کشون کشون سمت انباری برده و دست و پاهاشون رو با طناب بستیم. حداقل تا دو ساعت به هوش نمی اومدن و ما تا نیم ساعت دیگه کارمون تموم شده بود.
بی هیچ حرفی از انبار بیرون زدیم. به ویلایی که در

فاصله پنجاه متری از ما قرار داشت نگاه کردیم. دستی به کتش کشید و با لحن قاطعی گفت:
-من میرم،تو فقط حواست باشه.
-ببخشید کی این دستور رو داده؟
با دقت نگاهم کرد و بی خیال گفت:
-بازی رو من شروع می کنم و کسی نیست که ازم سرپیچی کنه.
دست به سینه نگاهش کردم و بی تفاوت گفتم:
-سرپیچی؟من اصلا کسیو حساب نمی کنم که بخوام سرپیچی کنم.

لحن بی تفاوتم باعث شد بخواد خیزی سمتم برداره اما هنوز قدم اولش رو کامل برنداشته بود که کسی با خنده گفت:
-جوووون،کفترای عاشق دارن تو خلوت لاو می ترکونن..ای ناکسا خوب خلوت کردیدا.

نگاهمون بی اراده درهم قفل شد و حتی حاضر نبودیم به عقب برگردیم که با لحن کش داری ادامه داد:
-ولی بیایید بریم بالا،سیروس گفته نباید بیرون باشیم،قول میدم یه اتاق خوب بهتون بدم.

بدنم جفتمون لرزید و دست هامون مشت شد…فقط همین رو کم داشتیم

حامی

-فرنچ کیس¹ میخوان برن نه؟
صدایِ بی تفاوتش باعث شد نگاه از تصاویر تهوع اور مقابلم بگیرم. این مهمونی ربطی به همجنسگراها نداشت،این مهمونی فقط تهوع اور بود.
سرو صدای موزیک گوش خراش بود و صدای جیغ و فریاد این جماعت مثل یک نویزِ اذیت کننده بود.
به دیوار تکیه زده و جام توی دستم رو تکونی دادم و به ارومی گفتم:
-هنوز خبری ندادن؟
نامحسوس دستی به گوشش کشید و میکرفون رو لمس کرد اما انگار هنوز وقتش نبود که به نشونه نفی سری تکون داد و گفت:
-نه،هنوز بحثشو وسط نکشیده.
نگاهم رو از تصاویر مشمئز کننده مقابلم گرفتم و به جامم بخشیدم که زیر لب گفت:
-چه عشوه ای هم میاد. نه این کاره زیاد هست.
از گوشه چشم به اویی که به فاصله یک قدم کنارم ایستاده بود و به بار تکیه زده بود نگاه کردم.
وحشی گری از این مرد منعکس می شد.
فره و شکوهش بی نظیر و خیره کننده بود. کت چرمش لاینفک استایلش بود و چشم های بی حسِ خاکستریش اوج جذابیت مردانه اش بود.
خطرناک ترین و باهوش ترین مردی که می شناختم،دقیقا کنارم ایستاده بود و به قدری بی تفاوت بود که گاهی به شایعاتی که بابتش شنیده بودم،شک می کردم.
مردی که اسمش اوازه مرگ داشت و رعشه بر تن دشمناش می انداخت،در حال حاضر کاملا بی خیالل کنار من ایستاده بود.
هوشش ثابت شده بود،او یک شهر رو به سادگی بهم ریخته بود و کاملا به هر حرکتش واقف بود.
اسودگی و بیخیالی موجود در حرکاتش ثابت می کرد این مرد با لغت “ترس” بیگانه است.
کسی که مقابل من ایستاده بود و بدون هیچ لرزی با من صحبت کرده بود،دقیقا یک مامبای سیاه بود…یک

+++++

¹:بوسه فرانسوی یا بوسه عاشقانه

قاتل خونسرد!
لاساسینو،برازنده ترین لقب برای این مرد بود. این مرد برای قتل و خونریزی زاده شده بود.
جامم رو تکونی دادم و همچنان زیر چشمی نگاهش می کردم که بی هوا گفت:
-چون مجبوری اومدیم اینجا دلیل نمیشه گرایشت عوض بشه. بدم میاد یکی خیره نگاهم کنه.
زیر لب غرشی کرده و خواستم چیزی بگم که صدایی مانعم شد:
-تنهایی عزیزم؟
چشمامم رو از زور حرص بستم و مشتم برای کوبیده شدن به دهان این فرد بی قراری می کرد که او با پوزخند گفت:
-جذابیت زیادت کار دستت داد،دلشونو بردی.
دستام رو با مشقت مشت کرده و به سمت صدا برگشتم. نوع نگاهش معده ام رو به جوش و خروش می انداخت…
نگاه براق و مشتاق پسربچه مقابلم باعث می شد بی خیال خودداری بشم و همینجا خلاصش کنم. بدتر از هر چیز،لبخند ازار دهنده لاساسینو بود.
قبل از من پاسخ داد:
-شما قصد داری از…
-جووونم اینجا رو باش،تو کجا بودی من پیدات نکرده بودم؟ تو خود استایل من.
با صدای کشدار شده مردی که نزدیکمون شد،لنگه ابرویی برای اویی که با بهت به مرد مقابلش نگاه می کرد بالا انداختم.
مرد تلو تلویی خورد و موهای قرمز رنگش رو با عشوه از جلوی چشمش کنار فرستاد و با لحن بی شرمانه ای گفت:
-فری گفته بود قراره هلوهارو بیاره اینجا،پس منظورش تو بودی.
با لذت به صحنه مقابلم خیره بودم و حیرت و خشم درون چشم های لاساسینو عجیب به مزاقم خوش می اومد که ناگهانیی تکیه اش رو از بار برداشت و کنارم قرار گرفت و با لبخندی که از هزار فحش سمی تر بود گفت:

-فری حرف قشنگ زیاد زده،اما من دل یکی دیگه رو بردم. متاسفم.
و دستاش رو روی بازوم گذاشت. نگاه جفت مرد مقابلم با حسرت به ما دوخته شد. خیلی دلم می خواست دستش رو کنار بزنم اما پای خودمم گیر بود و نمی خواستم نگهبان هارو حساس کنم.
به ارومی گفت:
-دارم جفتمون رو نجات میدم.
بدنم منقبض بود اما اجبارا سکوت کردم که به مرد های ناامید مقابلمون گفت:
-ما میخوایم بریم یکم بیشتر با روحیات هم اشنا بشیم.
و من رو به سمتِ سن کشوند.
به محض اینکه از خمِ سالن رد شدیم به ارومی گفت:
-دارن نگامون می کنن…یکم دیگه تحمل کن.
کلافه نفسی کشیده و به نقطه نامعلومی خیره شدم اما چند لحظه بعد تکونی خورد و با عجله گفتت:
-وقتشه. باید بریم بالا.
در تاریکی روشنایی مقابلم،به دنبالش چشم چرخوندم و به محض اینکه مسیح رو دیدم،سری تکون دادم.
طبقه نقشه،برخواست و جامش رو بالا گرفت و وقتی دی جی موزیک رو به اوج کشید مسیح فریاد زد و کمرش رو به شکل ممسخره ای تکون داد و سمت سن رقص رفت و تمام توجه ها رو به خودش جلب کرد.
وقتی خیالمون از قسمت پایین راحت شد،سمت راه پله حرکت کردیم. نگهبان به محض دیدنِ لاساسینو،با احترام سری تکون داد و ما با عجله از پله ها بالا رفتیم.
خمِ پله ها رو که رد کردیم،زیر لب گفت:
-اتاق سوم،سمت چپ. باید مراقب باشیم نگهبانای اصلی مارو نبینن.
سری تکون دادم و عجیب برای دیدن فواد مشتاق بودم. مرتیکه رذل…باید می فهمیدم از کی دستور می گیره.
به محض قدم گذاشتن به طبقه دوم،با سرش به سمت چپ اشاره کرد و سری تکون دادم و همراهش قدم برداشتم

هنوز قدم دومم رو کامل برنداشته بودم که خیلی ناگهانی به عقب برگشت و لحظه بعد،با شتاب زیادی کمرم رو به دیوار مجاورم تکیه داد و مقابلم ایستاد.
اخمام درهم شد و با غیض زمزمه کردم:
-زده به…
-دستاتو بنداز دور گردنم.
-چی؟
حرص و شوک موجود درون صدام باعث شد نگاه از پشت سرش بگیره. صورتش رو نزدیک تر اورد و با لحن کلافه و عصبی ای گفت:
-ببین نه من عاشق چشم و ابروتم نه میمیرم برای این نزدیکی؛پس اون دستاتو بذار روی گردنم تا جفتمون به فنا نرفتیم.
تخت سینه اش زده و به عقب پرتش کردم و خواستم مشتی حواله صورتش کنم که نگاهی به عقب کرد و بعد خودش رو با شدت نزدیکم کرد و خیره در صورتم گفت:
-بشنوم اینو به کسی گفتی،مطمئن باش هر جا باشی پیدات می کنم و وقتی شب خوابیدی سر از تنت جدا می کنم.
-چ…
جمله ام نصفه موند چون بلافااصله دستش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو مماس با صورتم کرد و لب هاش رو در فاصله چند سانتی پوست گونه ام گذاشت و خواستم با زانوم به شکمش بکوبم که صدای کلفتی از پشت گفت:
-اونجا چه غلطی می کنید شما؟
بین دیوار و جسم تنومند لاساسینو محصور شده بودم که به ارومی زمزمه کرد:
-می کشمت جلو،صورتت رو از صورتم جدا نکن فقط حرکت کن بذار بیاد سمتمون.
-مطمئن باش من تورو می کشم.
سرش رو خم کرد و ژست بوسه به خودش گرفت و با حرص گفت:
-نه قبل از اینکه من بکشمت.
و دستاش رو روی گردنم قفل کرد و صدای قدم های مرد نزدیکتر شد و با خشم‌ گفت:

نزدیک تر شد و با خشم گفت:
-مگه نگفتیم کسی حق نداره بیاد بالا؟
دری باز شد و یکی از نگهبان ها از انتهای سالن گفت:
-چی شده،می خوای بیایم؟
او محکم تر من رو به دیوار کوبید و ژست بوسه رو شدیدتر کرد که نگهبان با خشم گفت:
-نه نیاز نیست. مست کردن افتادن به جون هم. خودم حواسم هست. تو به مهمونا برس.
به سمت چپ پرتم کرد و باعث شد تکون وحشتناکی بخورم…
غرشی کردم و با پاشنه پام روی پاش کوبیدم که زیر لب زمزمه کرد” لعنتی”
اما وقتی خواست پاسخ کارم رو بده مرد نزدیک تر شد و با هشدار گفت:
-هوووووی مگه با شما نیستم،میگم این ماچ و لاو ترکونداتونو ببرید پایین..کی شمارو راه داده بالا؟
گردنش رو خم کرد و وقتی دست مرد روی سرشونه اش گفت:
-حالا.
و بلافاصله خم شد و مشت من به صورت مرد کوبید شد اما قبل از اینکه بتونه حتی فریاد بزنه،گردنش اسیر دست های قدرتمند این قاتل شد بعد…تق!
جسدش رو سمت کنج دیوار قرار دادیم. دستی به کتم کشیدم و با خشمی که هر لحظه بیشتر می شد غریدم:
-یه بار دیگه بدون اینکه بهم بگی از این غلطا بک…
-من اجازه نمی گیرم،نه الان و نه هیچ وقت دیگه.
زیپ کتش رو باز کرد و اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون کشید که گفتم:
-کله خر ترین پارتنر دنیایی،می دونستی؟
بی خیال سری تکون داد و اسلحه اش رو چرخوند و گفت:
-در جریانم،حالا می کشی یا بکشم؟
صدا خفه کن رو به اسلحه هامون نصب کرده قدر لحظاتی بهم خیره شدیم و بعد به اتاق هجوم بردیم.

هشت مرد مقابلمون به محض دیدن ما وحشت کردن که لاساسینو با لهجه بریتانیاییش گفت:
-hello bad guys
و بعد توسط گلوله های ما از پای در اومدن.
فواد وحشت زده به هفت جنازه ای که مقابل پاش روی زمین افتاده بود نگاه می کرد. هراسون سر بلند کرد و به محض دیدن من،زبونش بند اومد و با تته پته گفت:
-جگ…جگ..جگوار.
چشمام رو براش تنگ کرده و با حالت بدی نگاهش می کردم که لاساسینو با حرصی که درون صداش بود گفت:
-چندش اور ترین ماموریت منی و اوه اره،به عزراییلت سلام کن.
قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهش بدیم،با لگدی که به گردنش زدم،روی زمین افتاد و لحظه بعد،پنجره رو باز کرد و طنابی که ادماش از پایین فرستادن رو گرفت و جسم بی هوش فواد رو به طناب بست. با حرص او رو در اغوشش کشید و گفت:
-تلافیشو سرت در میارم.
و به ارومی از پنجره پایین پرید. وقتی پاش به زمین رسید،طناب رو برام بالا فرستاد و درست وقتی از پنجره پایین می پریدم،در باز شد و نگهبان ها به داخل حمله کردن اما من به سرعت از پنجره پایین پرت شدم و لحظه بعد،سوار ماشین شدیم و رفتیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

واای خدا چ همش چ جگوار و لاساسینو🤣🤣 باهم لج دارنا🤣🤣

...
...
1 سال قبل

عالیه رمان هم هیجان انگیز هم پارتا طولانی و اینکه روزی دوتا پارته ممنون🙏🙏💜💜💜💜

آنی
آنی
1 سال قبل

وای عالی بود مخصوصا گی پارتی خیلی حال کردم نیشم تا بنا گوش باز بود وقتی میخوندم

باران
1 سال قبل

واااایییییی فکرشو بکن
دوتا مرد مغروررررررررر…🤣🤣
معنی «گی پارتی» رو نمیدونستم و دلیل خنده های آرامش و نیاز رو نفهمیده بودم ولی الان واقعا بهشون حق میدممممم واییییی فک کنننننننن🤣🤣💔
لعنتی این پارتش خیلی باحال بود
و همچنین اونجایی که جگوار خیره لاساسینو رو نگاه میگرد بعد لاساسینو زد تو پرششششش💔🤣

eli
eli
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود بهترین رمانی که تا الان خوندم

Mobina
Mobina
1 سال قبل

این دو پارت آخری و دوس نداشتم
خسته کننده بود بجز گی پارتی😂😂😂😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x