رمان وهم پارت 5

4
(1)

 

با لبخند الکی ای پاسخش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
تلفنم رو روی میز پرت کرده و با حرص گفتم:
_ترنم خدا بگم چی کارت نکنه که معلوم نیست داری چه غلطی می کنی.
نگران بودم…
ترنم به شدت مشکوک شده بود و رفتار ها و حرفاش،اصلا نرمال نبود.
حوصله و قدرت تمرکز نداشتم،بنابراین تصمیم گرفتم از دفتر برم و هر چه زودتر خودم رو به اغوش گرم عمو برسونم.
از روی صندلی بلند شده و بعد از برداشتن تلفنم به سمت چوب رخت حرکت کرده و شال و مانتوم رو برداشته و تن زدم.
حین بستن دکمه های مانتوم،به اطراف نگاهی کرده و خواستم به سمت در حرکت کنم که صدای مهیبی به گوشم رسید و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده،صدای بسته شدن در و بعد صدای پاشنه های کفشی رو روی پارکت ها شنیدم.
متعجب،دکمه مانتوم رو رها کرده و در اتاقم رو باز کردم اما به محض باز شدن در،سینه به سینه زنی وحشت زده و هراسون شدم.
مردمک چشم هاش با بی قراری تکون می خورد و استرس و نگرانی به وضوح درون حرکاتش قابل رویت بود.
با حیرت نگاهش کردم و به ارومی گفتم:
_خوبید خانوم؟
ترس واژه خوبی نبود،به نظر قبض روح شده بود.
رنگ از رخسارش پریده بود و تموم تنش می لرزید و با وحشت خالصی به من نگاه می کرد و بعد در کمال تعجب دستای لرزونش رو بلند کرد و روی بازوی من گذاشت و با ترسی که از تک تک کلماتش می چکید گفت:
_نی…نیاز مهرارا تویی؟
نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده اما فزع زن،بی نهایت بود.
چشم های قهوه ایش رو با التماس به من دوخته بود و من به ارومی گفتم:
_خودمم!

حس کردم ارامشِ کوتاهی درون چشماش سایه انداخت و با ترس و لرز سری تکون داد و با تنش و اضطراب به اطراف نگاه کرد و من حس کردم زن از چیزی فرار می کنه.
خم شد و با دست های لرزونش،کیفش رو باز کرد و بعد از بین خرت و پرت های کیفش،چیز کوچکی رو بیرون کشید.
مبهوت نگاهش می کردم که محکم دست راستم رو گرفت و کشید و بعد چیز فلزی ای و خنکی رو درون دستم گذاشت و دستم رو مشت کرد.
خیره در چشمام با لحن بی قرار و اشوبی گفت:
_ببینش،قسم بخور کمکم می کنی،تورو به هرکی می پرستی کمکم کن. التماست می کنم کمکم کن و قول بده به هیچکس نشونش نمیدی.
هاج و واج با دهان بازی نگاهش می کردم و با گیجی گفتم:
_تو کی هستی خانوم؟منو از کجا می شناسی؟چیو بهت کم…
تند تند سری تکون داد و میون حرفم پرید و گفت:
_همشو میگم،ولی اول اینو ببین. تورو به جون مامان و بابات قول بده کمکم می کنی،من به هیچ وکیلی اعتماد ندارم. به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم و تورو ادم امینی معرفی کرده. قسم بخور به هیچکس نمیگی.
ماتم برده بود.
نمی دونستم چی باید بگم.
لب باز کرده تا چیزی بگم اما وقتی چشماش پر شد و قطرات اشک از چشمش چکید،نتونستم خود دار باشم و با عجله گفتم:
_باشه باشه… قسم می خورم که کمکت کنم و به کسی چیزی نگم. خوبه؟
تند تند سری تکون داد و بعد دستم رو رها کرد و همونطور که با عجله به سمت در می رفت گفت:
_اینجا نبین،یه جای امن ببین…به هیچکسی چیزی نگو،خودم میام سراغت. میام و بعد تموم سوالایی که توی ذهنت ایجاد شده رو جواب میدم…بر می گردم.

و جلوی چشم های حیرت زده ام‌،در دفتر رو باز کرد و ثانیه بعد،من موندم و بهتی که منو گرفته بود و دستی که مشت شده بود.
مشتم رو با احتیاط باز کردم و از دیدن فلشِ نقره ای رنگی،لنگه ابرویی بالا فرستادم.
یهویی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟؟

لاساسینو

دست روی کمرم گذاشته و از پشت شیشه،به زنی که تنِ نیمه برهنه و غرق در زینتش رو با حرکات شهوتناکی به میله می کوبید،نگاه دوختم.
فراز و نشیب بدنش،قوسِ کمرش،کوچک ترین تاثیری روم نمی ذاشت. بی حوصله به نمایش مضحکش نگاه دوختم و فکر کردم کی قراره این بازی مسخره تموم بشه؟!
نگاه از زن و کارهای مزخرفش گرفتم و به جمعیت مردایی که با دهانِ باز و چشم های درشتی به این صحنه خیره بودن چشم دوختم.
همه وجودشون چشم شده بود و به زنی که با اغواگری کامل،تمرکز تک تکشون رو گرفته بود،نگاه می کردن.
میخِ نگاهشون روی برجستگی های هوس انگیز زن دوخته شده بود.
زن با کفش های پاشنه بلند قرمزش،جوری روی سن راه می رفت که تموم اندام هاش رو تکون می داد و نگاه مرد ها رو به دنبال خودش می کشید. نگاهِ زن با سان گلوله اتشی بود که بر روی هر مردی می نشست،منفجرش می کرد.
ماهرانه بدنش رو تکون داد و وقتی تک تک مردهای درون سالن رو به اوج تشنگی کشید،چرخی دور میله زد و بعد با مهارت بدنش رو به میله کوبید و سالن منفجر شد…
شهوت مطلقی در کلاب حکم فرما شد و تستسترون،به وفور در هوا موج می زد.
در اعماقِ وجودم،به دنبال ذره ای اشتیاق بودم و وقتی به تهی می رسیدم،فرق من و این ادم ها اشکار می شد.
زندگیِ من،اونقدر با چیزهای عجیب غریبی درهم امیخته بود که معاشقه،بی ارزش ترین بخش زندگیم شده بود و من مثل یک حیوون وحشی،مثل تک تک این احمق هایی که در سالن پایین نشسته بودن،در به در دنبال ارضای نیازهام نبودم.
نه وقتش رو داشتم،نه حوصله اش رو و نه اشتیاقش رو…زن ها،نقشی توی زندگی من نداشتن و نخواهند داشت و حتئ تصور کنارشون بودن،من رو اذیت می کرد.

هر وقت کارم به این کلاب خصوصی می افتاد،برای رفع درگیری های مغزیم بود و ریلکس کردن بدنم.
هیچکس،نمی تونست تنهایی های لاساسینو رو پر کنه و عطر هیچ زنی،حق نداشت روی تنم بشینه.
زن ها،بوی زن ها،عطرِ زن ها،بدترین کابوس ممکن بود.
نگاهی به ساعت انداختم،باید برای جلسه شب عجله می کردم،اما من ادم عجله کردن نبودم…هر کس که با من صحبتی داشت،باید به انتظارم می نشست.
من لاساسینو بودم و هیچ وقت،در انتظار نمی نشستم.

در بطن روشنایی،زانو زده،چشم هاش رو بسته بود و سرش رو پایین انداخته بود.
بدنِ نیمه برهنه اش،با طلا زینت داده شده بود. تلالو نوری که از طلا ها بر می خواست،خیره کننده بود.
همچنان صدای جیغ و فریاد از پایین به گوش می رسید و مشخص بود زن همچنان با رقص میله اش،بقیه رو درگیر کرده.

عمدا،پاهام رو روی زمین کوبیدم و بلافاصله قفسه سینه زن،از هیجان بالا پایین شد. احمق،برای رابطه اماده بود و حتئ از این فاصله هم می تونستم بوی تحریک شدگیش رو حس کنم.
زن ها و عطرِ عجیبشون.
عطری که هیچ وقت حاضر به درکش نبودم.

کراواتم رو به ارومی از دور گردنم باز کردم و روی تخت پرت کردم و بعد،کتم رو هم از تنم خارج کردم.
نفس های زن به شماره افتاده بود و بدنش به شکل دلخواهی واکنش نشون می داد.
همونطور که دکمه های بلوزم رو باز می کردم،با قدم های بلندی به سمتش حرکت کردم و صدای پاهام،تنها صدای شکننده سکوتِ بی انتها بود.
وقتی بالای سرش ایستادم،حضورم رو حس کرد،لرز خفیفی گرفت اما سرش رو بالا نگرفت و …چشم هاش رو

باز نکرد.
واضح بود قصد مردن نداره و برای سهیم شدن چیز مشترکی اینجاست.
لذتی که من به اون می دادم و نیازی که اون برطرف می کرد. لذتی برای من نبود،چون اشتیاقی نبود…چون هیچکس قادر به لذت دادن به لاساسینو نبود.

چون زن ها مجهول ترین معادله زندگیم بودن و از اینکه عطرشون روی تنم بشینه،متنفر بودم.
من با هیچکس معاشقه نمی کردم،چون دلیلی برای اینکار نداشتم.
تو حق نداری منو ببینی،چون نباید ببینی…و این حقیقی ترین اتفاق ممکن بود.
با ریموت چراغی رو که روی تن زن می افتاد رو خاموش کردم. علاقه ای به دیدن بدنش نداشتم. تاریکی که حکم فرما شد،سمتش حرکت کردم.
خم شدم و درست پشت سرش قرار گرفتم. بلوزم رو از تنم بیرون نکشیدم اما دکمه هاش رو تا اخر باز کردم وبعد صدای نفس نفس های زن،بلند تر شد.
وقتی وارد اینجا می شدی،یعنی خشونت من رو قبول کردی و اماده ای اونجوری که من بخوام،لذت ببری.ناله کنی و در خودت بپیچی.
اینجا،همه جا تعیین کننده قانون من بودم. و من جوری که می خواستم،لمس می کردم و قانون می ذاشتم.

قانون شماره یک:حق لمسم به هیچکس نمی دادم
قانون شماره دو:علاقه ای به نگاه کردن به چشم های زن ها،وقتی به اوج کشیده می شدن ندارم.
و قانون شماره سه و مهم ترین قانون:بویِ زن ها.
بدترین چیزی که من رو بهم می ریخت،بویِ بدن یک زن بود.
بویِ تن هیچکس رو نمی تونستم تحمل کنم و بویِ اون ها حالم رو بد می کرد.
رایحه تنِ ادم ها و مخصوصا زن ها،برای من نفرت انگیز بود. در تموم رابطه هام،سمت هیچ زنی خم نمی شدم و

عطرش رو بو نمی کشیدم. تا حد ممکن سرم رو دور نگه می داشتم و استشمام بوی اون ها جلوگیری می کردم.
من،از رایحه زن ها به معنی واقعی بیزار بودم.
من برای لذت اینجا نبودم،من فقط برای رفع نیاز و فراغت خیال،از انبوه مشکلاتی که داشتم اینجا بودم.

دستام که روی سرشونه عریان نشست،تکون سختی خورد و به سمتم متمایل شد.سرم رو ازش فاصله دادم و بدنم رو نزدیک تر کردم.
با یک حرکت سریع،موهاش رو از پشت کشیدم و زن ناله بلندی کرد.
محکم تنِ نیمه برهنه اش رو به عضلات شکمم کوبیدم و همونطور که زن از درد به خودش می پیچید،سرش رو چرخوندم و لبام رو مقابل گوشش قرار دادم و با نفس های بلندی هیس هیس کردم:
_Do you know the law?
(قانون رو می دونی؟)

لمسش رو شروع کرده بودم و اون بی طاقت نسبت به گزش های دستم،پیچ و تاب خورد و تند تند سرش رو تکون داد و از درد نالید و من موهاش رو دور مچم پیچیدم و توی این ظلمات،با صدای بمی خرناس کشیدم:
_You should not see me. If you see me, say goodbye to your life.
(تو نباید منو ببینی،که اگه منو ببینی،باید با زندگیت خاداحافظی کنی)

شدت لمس هام که بیشتر و گزش هام طاق فرسا شد،کمرش رو قوس داد و بعد از درد و لذت جیغ بلندی کشید و دست های من پیشروی کرد و رها شد!!!
بدنِ سرخش رو رها کرده و کمربندم رو از بند شلوار ازاد کردم و دستور دادم:
-be ready
(اماده باش)

و بی امان،بدون کوچک ترین رحمی،بهش کوبیدم و بدنش رو از هم گسستم.
نالید،نالید،نالید و از لذت فریاد کشید و من،راحت شدم و وقتی نفس هام به حالت نرمال برگشت،ازش جدا شدم.

نیاز

گونه زن عمو رو بوسیدم و گفتم:
-بازم من اومدم لنگر بندازم اینجا.

اخم مصلحتی ای کرد و با علاقه صادقانه ای گفت:
-ادم خونه خودشم مگه این حرفارو داره؟
لبخندی زدم و کیفم رو روی مبل گذاشتم و وقتی بوی قرمه سبزی به استقبالم اومد،جیغ بزرگی کشیدم و مثل بچه ها فریاد زدم:
-اخ جووون،زن عمو چه کرده اخه.
با لذت دوباره گونشو بوسیدم که صدای شاکی و خندان عمو رو از پشت سرم شنیدم:
-هعی هعی خانوم،یه نگاهی هم به مابنداز،فقط زن عموت نپخته شکمو.

نیشم شل شد و به عقب برگشتم و عمو با محبت نگاهم کرد و دست هاش رو باز کرد و من مثل یک گمشده به سمتش دویدم و دستام رو دور گردنش اویزون کردم و گفتم:
-عموووووی قشنگم. اخه عاشقتم که.

محکم من رو به اغوش کشید و سرم رو بوسید اما من سرم رو بین گردنش دفن کردم و سعی کردم کمی احساس امنیت کنم.
از ثانیه ای که از دفتر بیرون زده بودم،تا لحظه ای که جای امنی فلش رو پنهان کردم،قلبم تند تپیده بود. حالا به اغوش گرم و امن عمو احتیاج داشتم تا کمی تسکین پیدا کنم..
فکرم درگیر شده بود و دلم می خواست هر چه زودتر به سراغ اون فلش برم و محتویاتش رو ببینم،اما تجریه این چندسال به من یاد داده بود پای مسائل و پرونده های محرمانه رو به خونه باز نکنم چون ممکنه باعث دردسر بشه،بنابراین؛جای امنی که فقط خودم سراغ داشتم،فلش رو گذاشته بودم و بعد،دوان دوان خودم رو به اینجا رسونده بودم…

لاساسینو

تو چشم های کریس،خشم شدیدی موج می زد،به انتظارم نشسته بودن. می دونستن باید به انتظارم بشینن،چون من هر وقت که دلم بخواد میام…نه هر وقت که اونا بخوان.
شش راس اصلی به محض ورودم سرپا ایستادن…حتی کریس.

بقیه اعضا سکوت کرده و حتئ جرئت اعتراض هم نداشتن. بی توجه به تنش موجود در فضا،صندلیم رو عقب کشیده و مقابل کریس نشستم. ادی با استرس نگاهم می کرد اما سری تکون دادم و خیره در چشم های کریس گفتم:
-what’s wrong?
(چه مرگته؟)
تموم اعضا تکون سختی خوردن و هیچکس حتئ جرئت نمی کرد سرش رو بالا بیاره که کریس غضب الود از بین دندون های قفل شده اش گفت:
Do you understand who you’re talking to?
(می فهمی داری با کی حرف می زنی؟)
بدون پلک زدنی گفتم:
-Chris.(کریس)

حس می کردم دود از سرش بلند میشه. دستام رو روی سینه جمع کردم و با دقت واکنشش رو برانداز کردم که دستش رو با حرص بلند کرد که روی میز بکوبه و دهنش رو باز کرد که فریاد بزنه،اما قبل از اینکه بتونه اقدامی بکنه،به صندلیم تکیه دادم و بی خیال گفتم:
-Be careful don’t do anything wrong.
A voice that annoys my ears
I’ll shut the sound. So look who’s sitting in front of you, then act because I won’t promise to keep your hand safe.
(مراقب باش کار اشتباهی انجام ندی.
اگه صدایی گوشمو اذیت کنه،صدا رو خفه می کنم. پس نگاه کن ببین کی مقابلت نشسته بعد اقدام کن چون قول نمیدم دستات رو سالم نگه دارم)

دستش روی هوا موند و با بهت بهم نگاه می کرد اما من بدون کوچک ترین حرفی،بهش خیره بودم. چشم های بی حسم رو بهش دوخته بودم تا متوجه جدی بودنم بشه.
دستش رو مشت کرد و به ارومی اما با حرص گفت:
-I’m the head and the boss her…

(من بزرگ و رییس اینج.. )

بی اهمیت حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-Not for me.
There’s no boss for me because no one can be above me.
Nobody can control me because they don’t have the guts.
(نه برای من.
رییسی برای من وجود نداره،چون کسی ازم برتر نیست. کسی نمی تونه کنترلم کنه چون جنمشو نداره. )

شعله ای درون چشم های کریس زده شد و حس می کردم در دل اروزی مرگ من رو می کنه،البته اگه جرئتش رو پیدا می کرد.

خودم رو جلوتر کشیدم و چشم های خالی از حسم رو بهش دوختم و کوبنده ادامه دادم:
-And don’t forget you might Great man for others, but….
(و فراموش نکن،شاید از نظر بقیه ادم بزرگی باشی.. )
منتظر بهم چشم دوخته بود که سوت پایان رو زدم:
-But in my opinion, as Great as I’ll let you.
(ولی از نظر من اونقدری ارزش داری که من بهت اجازه بدم. )

سکوتی وحشتناک شکل گرفت و هیچکس،هیچکس چیزی نمی گفت و تنها صدای نفس های ریزی بود که به گوش می رسید.
کریس حیران و با چشم های پر غیضی نگاهم کرد و خواست پاسخم رو بده که در صدای تشویق و کوبیدن دست هایی باعث شد متوقف بشه.
-bravo….ایول

همه اعضا،من جمله کریس با سرعت از روی صندلی هاشون بلند شدن و قیام کردن اما من فقط به صندلیم تکیه زده و چشمام رو بستم.
صدای قدم هاش رو می شنیدم اما هیچ اهمیتی برام نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

فک کنم این یارو خارجیه ی ربطی ب نیاز پیدا میکنه و عاشقش میشه🤔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اووووههههههه ی پاارت دیگه ی پارت دبگهههه،

Mobina
Mobina
1 سال قبل

چیشد،لاساسینو مرد بود

💕Hadis💖
💕Hadis💖
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

آره نمیدونستی؟
من همون اول بدون فکر کردن گفتم مرده😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x