رمان وهم پارت 8

0
(0)

 

-امکان نداره.
تند و تیز از روی صندلیم بلند شدم و فریاد زدم:
-امکان نداره ارس. حق نداری ازادش کنی.
ارس،درمونده نگاهم کرد و با لحن ارومی گفت:
-نیاز گوش ک…
از پشت میز بیرون اومده و نزدیکش شدم. مقابلش ایستادم و بی توجه به اینکه چندین مامور بیرون این اتاق ایستادن جیغ کشیدم:
-نه تو گوش کن. هیچ جوره نمی تونم اجازه بدم اون قاتل ازاد بشه. اینا توی سر من نمیره. تو باید بفرستیش زندان،تو باید اینکار رو بکنی.
کلافه دستی به ته ریش های بلندش کشید و پرونده رو روی میز گذاشت. قدمی نزدیک تر شد و دست های بزرگش رو روی سرشونه ام گذاشت و خیره در چشمام با محبت گفت:
-نیاز،بخدا که حال من خراب تر از توئه اما مدرک داره. شاهد داره. پاکان روز قتل تویه مهمونی توی لواسون بوده،عکس و فیلماش هست. وکیلش مدرک اورده،نمی تونیم نگهش داریم. وکیلش همین الانشم شاکیه ازت.
نفرت درون وجودم به غلیان افتاد و فریاد کشیدم:
-وکیلش گه خورده. پس اون پیاما چیه؟ارس تو گفتی تهدید کرده،تهدید کرده سرشو میبره اینا همه الکیه؟
ناراحتی و بی حوصلگی رو درون چشم هاش می دیدم اما اونقدر حالم خراب بود که نتونستم اهمیت بدم. سرشونه هام رو فشاری داد و با عجز گفت:
-نیاز خودت خوب می دونی با یه پیام ناقص نمیشه کسیو به قتل متهم کرد. قسم میخوره میگه اونا همش از سر حرص بوده،ترنم یکی از مشتری های بزرگشون رو دزدیده بوده. داره با سند و مدرک حرف می زنه و وکیلش با قانون خودمون داره تحت فشارمون می ذاره. توی پیامش فقط نوشته “ترنم من حالتو می گیرم،سرتو میبرم میدم سگای خیابون بخورن” همچین چیزی نوشته. نیاز این مدرک موثقی نیست وقتی مدرک کافی برای رد این مدرک دارن. بعدشم این پیامو یک هفته پیش براش فرستاده و انگار بعدش دوباره باهم خوب شدن،نیاز من میخوام نگهش دارم اما نمیشه. در ثانی،به

نظرت انقدر احمقه که بیاد اینجوری خودشو لو بده؟
یه جورایی حرفاش منطقی بود.
کدوم احمقی همچین گافی می داد؟
چرا پیام هاش رو پاک نکرده بود؟؟
فکرم درگیر شده بود و نمی دونستم باید چی کار کنم که ارس با صلح جویی گفت:
-نیاز،وکیلش فیلمای تهدیدات رو اورده و داره با همون ازمون سو استفاده می کنه. میگه توام تهدید کردی،داره همه چیزو علیه خودمون می کنه،می دونی می تونه ادعای حیثیت کنه و بگه جونش در امنیت نیست؟
نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:
-وکیلش کدوم جهنیمه؟
نگاهش درهم شد و با نگرانی گفت:
-نیاز خواهش می کنم دوباره الم شنگه نکن.
وقتی بی حرف و با چشم هایی که اتش ازش بیرون می زد نگاهش کردم،پوفی کشید و گفت:
-بیرونه.
ارس رو کنار زده و با قدم های بلندی از اتاق بیرون زدم. به محض خروجم به پاکانی که با گونه کبود و چهره داغونی روی صندلی نشسته بود و با مرد میان سالی که کنارش نشسته بود صحبت می کرد روبه رو شدم. وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد،اخم هاش رو درهم کشید و با غیض به منی که نزدیکش می شدم نگاه کرد و با لحن تندی گفت:
-تاوان اینک..
قبل از اینکه اجازه بدم حرفش رو تموم کنه،مقابلش،صورت به صورتش قرار گرفتم و با خشم فرو خفته ای گفتم:
-دهنتو ببند گوش کن ببین چی میگم،میری این شکایتت رو پس میگیری و این بازی مسخره رو تموم می کنی یا اینکه…
چشم هاش گشاد شد و سرش رو به عقب برد که وکیلش با لحن جدی ای گفت:
-خانوم می فهمی…
جلو تر رفته و چشمام رو به چشم های درشت شده پاکان دوختم و غریدم:
-یا اینکه منم میزنه به سرم و پرونده رسوایی

شرکتت رو که با کمک منو ترنم بستیو دوباره باز می کنم و شرکتت رو روی سرت خراب می کنم،فهمیدی یا نه؟می دونی که اتوی خوبی ازت دارم.
به لحظه رنگش پرید و خشکش زد. بعد از چند لحظه سری تکون داد و اروم زمزمه کرد:
-باشه.
“خوبه” ای زیر لب گفتم و به سمت ارسی که با نگرانی به من و پاکان نگاه می کرد نگاه دوختم و خیلی معمولی گفتم:
-جناب سروان فکر نمی کنم ایشون شکایتی داشته باشه اما میخوام تا اتمام این پرونده این اقا از تهران خارج نشن.
ارس متعجب سری تکون داد و دیدم که وکیل پاکان اخماش درهم شد…جرئت داشتن اعتراض کنن.

آتش

پرونده رو روی میز گذاشتم و سمت اشپزخونه روونه شدم. چای ساز رو روشن کردم و بسته نسکافه ها رو از داخل کابینت بیرون کشیدم.
به قل قل اب نگاهی کردم که صدای باز شدن در رو شنیدم و بعد یکی از محافظ ها وارد سالن شد و گفت:
-ساختمون حاضر شده،بچه ها زنگ زدن گفتن امروز کاراش رو تموم کردن.
سری تکون دادم و گفتم:
-خوبه،لاساسینو بیرونه؟
با شنیدن اسمش صاف ایستاد و با احترام گفت:
-نه،از صبح بیرون نیومدن.
با تعجب لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-واقعا؟هر روز صبح که میره برای ورزش.
چقدر عجیب…لاساسینو یک روز صبح ورزش نکنه؟
با فکر درهمی از اشپزخونه بیرون زدم و خواستم سمت اتاقش حرکت کنم اما هنوز قدم اول رو کامل برنداشته بودم که پنجره سالن با صدای بدی باز شد و با تعجب به سمت پنجره چرخیدم. کیوان بلافاصله اسلحه اش رو اماده کرد و بعد….جسم

سرتا پا سیاه پوشی از پنجره وارد سالن شد.
بهت زده به مرد سیاه پوشی که روی زانوهاش نشسته بود نگاهی کردم و کیوان اسلحه اش رو اماده کرد و من با گیجی گفتم:
-تو کی هستی؟
و درست در همون لحظه،مرد سیاه پوش خیلی اروم بلند شد و من تازه چشمم به کلاه کپ سیاه روی سرش افتاد و وقتی چشمم به شیشه چشم هایی که با بی خیالی نگاهم می کرد خورد،صاف ایستادم و کیوان اسلحه اش رو پایین پرت کرد و با صدای شرمنده ای گفت:
-معذرت میخوام لاساسینو.
توجهی به هیچ کدوممون نکرد و همونطور که کلاهش رو روی میز پرت می کرد خیلی عادی گفت:
-پنجره های ساختمونت به درد نمیخوره اتش،با دوتا ضربه باز میشه.
کیوان بی سرو صدا از سالن خارج شد و من طرحی از لبخند روی لبم جای گرفت…چرا فراموش کرده بودم این ادم ده تا سور به هرچی پارکور کار و فری رانره زده؟
طبق معمول از پنجره اتاقش بیرون پریده بود…
زیپ سویشرتش رو باز کرد و با صدای جدی ای گفت:
-اونجوری نگام نکن،نیشتم جمع کن. حوصله نداشتم با اسانسور بیام و پله هام زیاد بود و خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو بکنی میشه از ساختمون خونت بالا اومد. پنجره خونتم که اصلا درست حسابی نیست.
نیشم رو جمع کردم و با احترام گفتم:
-یه موقع هایی یادم میره چقدر از فری رانرا حرفه ای ترید.
سویشرتش رو روی میز پرت کرد و گفت:
-وقتی شش سال اموزش ببینی،پریدن و از دیوار بالا رفتنت برات کاری نداره. الانم زیاد حرف نزن،چیزی که خواستمو اماده کردی؟
به پوشه ای که روی میز بود اشاره کردم و گفتم:
-بله،عکسا رو خودم گرفتم.
سمت اتاقش حرکت کرد و گفت:
-خوبه،تا دوش میگیرم،نسکافه امو اماده کن.
و سمت اتاقش حرکت کرد….این ادم حرفه ای ترین ادمی بود که توی سیا و پرورش یافته بود.

لاساسینو

لیوان نسکافه ام رو توی دستام گرفتم و روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم:
-شروع کن.
اتش،بدون هیچ حرفی روی صندلیش جابجا شد و پوشه روی میز رو باز کرد و نگاهش رو به عکس ها و کاغذ ها دوخت و شروع کرد:
-الیاس بهادری،پنجاه وشش ساله و مدیر عامل شرکت ال ان ای،یه سرمایه دار بزرگ و یکی از کارافرینان به نام. از همسر اولش طلاق گرفته و یه پسر بیست و هفت ساله به اسم پیروز بهادری داره که توی شرکتش کار می کنه. همسر جدیدش،یه دختر بیست و سه ساله است که طبق چیزایی که فهمیدم،قبلا یکی از کارمنداش بوده که الان…
-سر از تختش در اورده.
اتش تک خنده اش کرد و من لیوان نسکافه ام رو به لب هام نزدیک کردم،بخار دلنشینی به گونه هام خورد و بوی خوشش باعث شد جرئه ای بنوشم…خوب بود.
اتش عکس مرد میان سالی که کنار دختر جوون زیبایی ایستاده بود رو نشونم داد و گفت:
-خانواده خوشبخت بهادری.
جرئه دیگه ای نوشیدم و نیم نگاهی به عکس انداختم و لب زدم:
-منتظرم.
بلافاصله جدی شد و با دقت برگه ها رو روی میز جابجا کرد و شش تا عکس از جایی که خودم خواسته بودم رو روی میز گذاشت. سرم رو به تاج تکیه دادم و به نمای ساختمونش نگاه کردم که اتش گفت:
-از روزی که تظاهرات شروع شده،انگار متوجه خطر شده و از خونه بیرون نرفته و محافظت خونه اش رو سه برابر کرده و تعداد محافظ ها بیشتر از چیزیه که فکرش رو بکنید.
با دستم به یکی از عکس ها اشاره کردم و با احترام به دستم داد. نسکافه ام رو روی میز گذاشتم و به منظره خونه اش نگاهی کردم. یه عمارت لوکس و فاخر که در دل یک باغ بزرگ ساخته

شده بود.
اب نمای بزرگی در مرکز این عمارت بود و گوشه به گوشه خونه پر از محافظ بود. نسناس فهمیده بود یه خبرایی هست…
از حالت درازکش خارج شدم و به عکس هایی که از زاویه های مختلفی از ساختمون گرفته شده بود نگاه کردم. حدودا شونزده تا محافظ گوشه به گوشه حیاط بود.
با دقت به عکس ها خیره بودم که اتش ادامه داد:
-طبق چیزی که فهمیدم،ده تا نگهبان جلوی خونه نگهبانی میدن و هشت نگهبان قسمت پشتی خونه.
اتش لب باز کرد تا بقیه اطلاعات رو بگه که بی حوصله گفتم:
-صدای قشنگت رو خفه کن اتش،بذار فکر کنم.
نه می تونست و نه جرئت اعتراض داشت. “چشم” ای گفت و عقب کشید. نسکافه ام سرد شده بود و من با دقت به عکس ها نگاه می کردم که با دیدن اب نما و لامپ های رنگارنگی که در سرتاسر عمارت قراره گرفته بود،،چشم تنگ کردم.
خم شدم و عکس هایی که از زوایه دیگه ای گرفته شده بود رو در دست گرفتم.
هجده چراغ رنگی در دوطرف باغ کار شده بود که از ورودی شروع می شد و در چند متری عمارت تموم می شد.
دو چراغ در قسمت پشتی خونه قرار گرفته بود. چشم از چراغ ها گرفتم و به درخت های بزرگ چشم دوختم.
چشم از درخت های باغ گرفتم و به چند درخت چناری که بیرون ساختمون و نزدیک دیوار کاشته شده بود نگاهی کردم. درخت ها کهن و بلند بودن و به خوبی میشد ازشون استفاده کرد….
عکس هایی که از داخل باغ گرفته شده بود،نشون می داد ابیاری با روش تحت فشاری انجام میشه. به اب نمای که سمت راست باغ بود اشاره کردم و گفتم:
-ابنمای موزیکاله؟
خم شد و از داخل پرونده مقابلش به دنبال برگه ای گشت و بعد با احترام گفت:
-بله.
سری تکون دادم و گفتم:

-خیله خب،پس باید کاری کنیم،به جای موزیک ابنما،چیزی که من میخوام پخش بشه.
از روی مبل بلند شدم که اتش با نهایت احترام بلند شد و منتظر نگاهم کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-گوش به زنگ باش،یه نفرم میخوام که بتونه وارد خونه بشه. ترجیحا،باغبونش بهتره.
لبخندی روی لبش شکل گرفت و من به سمت اتاقم حرکت کردم که با اشتیاق گفت:
-بچه هام خبر کنم؟
پاهام روی هوا خشک شد و قبل از اینکه به سمتش بچرخم،انگار متوجه گافی که داده بود شد که بلافاصله گفت:
-معذرت میخوام.
دستی به موهای نمناکم کشیدم و به سمتش چرخیدم و بی خیال گفتم:
-سرت به جایی خورده جدیدا انقدر زیاد گاف میدی؟حالیته داری چه زری می زنی دیگه؟
سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت و با نهایت ارامش گفت:
-معذرت میخوام،یادم نبود شما تنها کار می کنید.
سری تکون دادم و لب زدم:
-خوبه،اویزه گوشت کن. می دونی که چه جوری جواب گاف رو میدم!
با اکرام “بله” ای گفت و من با قدم های بلندی سمت اتاقم حرکت کردم…بازی تازه شروع شده بود.

اتش

به تیپ سرتا مشکیش خیره شدم. موهای اشفته و به رنگ شبش رو با بی حوصلگی بالاتر فرستاد و تارهای عصیانگرش دوباره روی پیشونیش ریخت.
به شکل نفسگیری جذاب بود.
رنگ خاصِ چشماش،نفست رو می گرفت و زخم کوچک روی ابروش،ابهتش رو چندین برابر کرده بود…از هر حرکتش،قدرت تابیده می شد.

به وسیله های روی میز خیره شده بود و در اخر از داخل یک باکس مشکی رنگی،جای لنز ها رو بیرون کشید.
با دقت به حرکاتش خیره بودم که خیلی راحت لنزهای هوشمند رو درون چشمانش گذاشت و بست. به محض بستن چشماش،زبر لب غرغر کرد:
-گه توش.
تا به حال از این لنزها استفاده نکرده بودم اما می دونستم برای لحظه ای چشم رو اذیت می کنه.
چشماش رو باز کرد و به سمتم چرخید…اصلا و ابدا مشخص نبود.
کاملا همرنگ چشم هاش بود. کی می تونست حدس بزنه لنز داخل چشم های شیشه ای این مرده و این لنز،مجهز به دوربینه؟
به ایپد روی میز اشاره ای کرد و رعد صداش به وجودم خورد:
-چک کن ببین درست عکسا رو می فرسته یا نه.
اطاعت کردم و سمت ایپد حرکت کردم و لاساسینو کلاه کپ مشکی رنگش رو روی سرش کشید و حالا،تبدیل به همون چیزی شد که دلیل وحشت یک سازمان بود…یه قاتل،یه خدای خشم،یه مرد اماده برای قتل….لاساسینو،اماده برای قتل بود.

لاساسینو

روی تنه درختِ چنار نشستم و از بالاترین نقطه به داخل حیاط خونه الیاسی نگاه کردم. امشب،تعداد محافظ ها بیشتر هم شده بود. به ابنمای بزرگ و موزیکالی که وسط باغ بود چشم دوختم…
دست راستم رو روی شاخه درخت گذاشتم و از طریق ایرپدم زمزمه کردم:
-با شمارش من،شروع کن.
صدای “چشم”اش رو شنیدم. سکوتی مطلق در داخل باغ بود و محافظ ها مسلح و هوشیار ایستاده بودن و از رییس حرومزاده شون دفاع می کردن.

به تایمر روی ساعتم نگاهی انداختم…فقط پوزنده ثانیه دیگه.
کلاهم رو پایین کشیدم و از روی شاخه درخت بلند شدم و ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و اعلام کردم:
-پنج
چهار
سه
دو

نگاهی به ابنما انداختم و با جدیت گفتم:
-یک،شروع کن.
و درست بعد از این حرف،ابنما روشن شد و فواره شروع به اب پاشی کرد. نگهبان هایی که جلوی ساختمون ایستاده بودن،متعجب تکونی خوردن و به ابنما که بی موقع روشن شده بود نگاهی انداختن که درست در همون لحظه صدای مسخره اتش به جای موزیک ابنما پخش شد:
-خب خب،اینجا چه خبره؟من کجام الان؟
صدای بلند اتش در سرتاسر باغ اکو شد و بلافاصله تمام محافظ ها اسلحه هاشون رو اماده کردن با دقت به اطراف نگاه می کردن که اتش گفت:
-خب،نگردید پیدام نمی کنید. چرا پیدام نمی کنید؟چون من روح گمشده این باغم و بخواید غلطی بکنید،پته رییس خرتونو میریزم روی اب.
سری به نشونه تاسف تکون دادم که اتش به لطف هک دوربین های مداربسته باغ،که دید مناسبی از همه داشت با خنده گفت:
-اوهوی،اقایی که داری به چپ و راستت نگاه می کن،بهتره تکون نخوری وگرنه اینجا رو با قدرت هام بهم می ریزم.
صداش به کمک بلندگوهای کوچکی که کار گذاشته بودیم،در سرتاسر باغ و از داخل ابنما اکو می شد.
به لحظه نکشیده فواره ابنما با سرعت زیادی بالاتر رفت و شروع به چرخیدن کرد و بلافاصله تموم لوله های ابیاری فعال شده و اب با قدرت بی انتهایی به اطراف پرتاب می شد. صدای داد و فریاد محافظ ها به هوا پرتاب شده بود و

همگی خیس از اب شده بودن که به ارومی گفتم:
-مسخره بازیو تمومش کن،بعدیو شروع کن.
با خنده پاسخ داد:
-چشم.
اماده ایستاده بودم که صدای اتش دوباره درون باغ پخش شد و گفت:
-این باغ برای منه و شما گه خوردید اومدید اینجا و بهتره زود گورتون رو گم کنید.
پشت یکی از شاخه ها خودم رو استتار کردم که یکی از محافظ ها از طریق بی سیمش به محافظ هایی که انتهای ساختمون بودن اعلام کرد:
-برید این سیستم کوفیتو خاموش کنید.
همینه!!!
صدای مسخره اتش دوباره پخش شد و با بی حوصلگی گفت:
-خیله خب،خودتون خواستید.
محافظ ها هنوز با ابی که به سمتشون پاچیده می شد درگیر بودن که سه تا از چراغ های داخل باغ ترکید و حباب شیشه ایش تیکه تیکه شد و به اطراف ریخت.
همهمه ای درون باغ ایجاد شد و اتش با خنده گفت:
-خیله خب،الانم میرم سراغ چیزای دیگه.
هیاهو شدیدی در باغ به راه افتاده بود و درست وقتی که هشت نگهبانی که در قسمت نگهبانی می دادن،به سمت ابتدای باغ رفتن،از شاخه درخت بالا رفتم.
با احتیاط از روی شاخه بالا رفتم و اگه دو قدم دیگه بر ممی داشتم،می تونستم روی دیوار بپرم. به ارومی زمزمه کردم:
-من دارم میرم،گوش به زنگ باش.
دیگه اهمیتی به حرف های اتش ندادم و خودم رو به دیوار بلند ساختمون بهادری رسوندم.از روی درخت خودم رو به روی دیوار کشیدم و بعد وقتی مطمئن شدم محافظ ها درگیر قسمت جلویی هستن،از روی دیوار پایین پریده و داخل باغ شدم.
سرو صدای محافظ ها با صدای اب و ترکیدن چراغ ها امیخته شده بود. صدا خنده مسخره اتش در سرتاسر باغ پخش می شد.
عقب عقب رفته و از این فرصت استفاده کرده و به سادگی و با

استفاده از لبه های پنجره و دیوار،خودم رو بالاتر کشیدم. چند لحظه بعد پنجره سالن رو با گیره درگیر کردم و وقتی یکی از چراغ ها ترکید از سرو صداش استفاده کرده و شیشه رو شکوندم و وارد شدم.
به محض ورودم به خونه،ایستادم و زمزمه کردم:
-من رسیدم داخل،حواستو جمع کن اتش. سه دقیقه دیگه کار رو تمومش کن.
طبق نقشه ای که از خونه داشتم،بی توجه به تاریکی موجود در خونه،از پله های عمارت بالا رفتم و سی ثانیه بعد،وارد طبقه دوم شدم.
دو محافظ پشت در اتاق الیاسی ایستاده بودن و خیلی اروم خودم رو بالا کشیدم و با کمک اسلحه ترانشیلایزری که در دستم بود،به جفتشون شلیک کردم و به ثانیه نکشیده جفتشون بیهوش روی زمین افتادن…این ها اهداف من نبودن.
کلاهم رو پایین تر کشیده و بعد جلوی اتاق الیاسی ایستادم و با یک چرخش،در رو باز کرده و وارد شدم.
اونقدر سرو صدای توی باغ زیاد بود که متوجه حضورم نشدن. در رو به ارومی بسته و به الیاسی و زنش که از پشت پنجره با وحشت به و تشویش به شلوغ کاری داخل باغ خیره بودن نگاهی کردم و زمزمه کردم:
_Hello bad guys
(سلام بچه های بد)

با هراس و جیغ به سمتم چرخیدن اما به محض چشم در چشم شدنمون با استفاده از اسلحه بیهوشی که درون دستم بود،به دخترک کم سن و سال شلیک کردم و بعد جلوی چشم های بهادری پیر،همسر جوونش روی زمین افتاد.
بیم زده تکونی خورد و خواست فریاد بزنه که به فارسی گفتم:
-اگه صدات در بیاد،خودت رو مرده فرض کن.
تته پته کنان سری تکون داد و با وحشت گفت:
-چی…چی از جون…جونم میخ…میخواید؟
درون تاریکی قدم زدم و مقابلش قرار گرفتم. به محض نزدیک شدنم زانو زد و روی زمین افتاد و من به چشم های وحشت زده اش نگاهی کردم و لب زدم:
-جونتو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
paeez
paeez
1 سال قبل

خدارو شکر این رمان پارت هاش مثل دلارای و گلادیاتور کوتاه نیست

کاش یکم از نویسنده این یاد بگیرن😂😑
من هنوزم در برهه ای مبهم هستم
چرا هیچی نمیفهمم از این رمانه😑😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

لاساسینو باری دیگر وارد میشود😂 وسط اوجش تموم شد😐 تفففف …. عجب لاساسینو فارسی هم حرف زد ، من گفتم اصلا زبون مادریش رو فراموش کرده🤣

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اییی تففف تو روح لاساسینو و اتش 😂😐 این پارت خیلی باحال بود باهاش حال کردم😂😂😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x