رمان آتش شیطان پارت116 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت116

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

با ملافه دورم، از جا بلند شده و به سمت حموم رفتم.

حالا که خواب از سرم پریده بود، حدالعقل دوش می‌گرفتم!

 

ملافه رو همون جا پشت در انداخته و بدون نگاهی به عقب، وارد حموم شدم.

 

در رو به حسب عادت باز گذاشتم.

چون همیشه تو خونه تنها بودم، اکثرا در توالت یا حموم رو دیگه نمی‌بستم.

 

زیر دوش به حرفایی که تو این چند ساعت اخیر زده بودیم، فکر کردم.

 

شب پر ماجرایی بود و هضمش نیازمند ساعت ها فکر و برنامه ریزی بود!

 

منم مثل دایان به آزاد مشکوک بودم، حتی جداگانه داشتم راجع بهش تحقیق می‌کردم تا کوچک ترین آتویی بتونم ازش پیدا کنم!

 

برخلاف زندگی الانش، قبلا چیز خاصی تو زندگی گذشتش نبوده.

 

بچه پرورشگاهی که فقط اطلاعات مادرش تو بهزیستی ثبت شده!

 

تا هیجده سالگی تو پرورشگاه مونده و هروقت که خانواده ای برای قبول سرپرستیش پا جلو میذاشته، به دلایلی پشیمون میشده و پروسه حضانتش بهم می‌خورده!

 

بعد از اون هم وارد دانشگاه میشه و زندگی دانشجویی تو خوابگاه داشته و کنارش کار می‌کرده تا خرجش رو دربیاره.

 

تا اینکه تو بیست سالگی وارد چنتا شرکت تبلیغاتی و مدلینگ میشه.

 

چند سال بعدش هم وارد شرکت دایان شده و مدل انحصاری اونجا میشه!

 

 

زندگیش در عین سادگی چندین حفره داشت که از پر کردنشون عاجز بودم!

 

با این حال همچنان به تحقیق راجع بهش ادامه میدادم و منتظر کوچک ترین آتویی ازش چه تو گذشته، چه تو زندگی الانش بودم تا در مقابل کارایی که باهام کرد، برگه برنده ای داشته باشم!

 

فعلا بخاطر اطلاعات خوبی که از الوندی داشت، مجبور بودم کنار خودمون نگهش دارم، اما این به معنی اعتماد کامل نبود!

 

ما سه تا آدمایی هستیم که با اینکه به همدیگه اعتماد کامل نداریم، اما بخاطر هدف مشترکمون مجبوریم چند وقتی همدیگه رو تحمل کنیم!

 

دیگه اینکه تهش چی میشه و به کجا می‌رسیم رو، فقط خدا می‌دونه!

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از یه دوش کوتاه، حوله کوتاهم رو دورم گرفته و وارد اتاق خواب شدم.

 

اولین جایی که نگاهم افتاد، تخت خواب بهم ریخته بدون دایان بود!

 

یعنی رفته بود؟!

درسته گفته بودم آخرین بارمون باشه، اما میخواستم تا صبح تو بغلش آرامش بگیرم و برای روز های بعد ذخیره کنم!

 

بعلاوه مکالممون اصلا جای خوبی تموم نشده بود و نمی‌خواستم تو این اوضاع جدا بشیم!

 

برای اطمینان از عدم حضورش، یه ‌بار اسمش رو بلند صدا زدم.

 

وقتی حس کردم کسی تو خونه نیست که جوابم رو بده، ناامید خواستم به سمت کمد لباس هام برم که در اتاق باز شد.

 

ترسیده به عقب برگشته و با دایانی که فقط شلوار پارچه ایش پاش بود، رو به رو شدم.

 

با ” جانم ” گفتنش به خودم اومدم.

 

– چقدر دیر جواب دادی، فکر کردم رفتی!

 

با قدم هایی شمرده بهم نزدیک شد و بدن حواه پوشم رو به سینه برهنش، چسبوند.

 

– دستشویی بودم عزیزم، شرمنده.

 

موهای خیسم رو پشت گوشم داد و کامل به آغوشم کشید.

 

حالا سرم جایی حوالی شونه پهن و گردن وسوسه کنندش بود!

 

– حس می‌کنم تند برخورد کردم و از ادبیات درستی استفاده نکردم خانوم وکیل!

 

لبخندی زده و دستام رو محکم تر دور کمر مردونش فشردم.

 

– عذرخواهیت پذیرفته میشه جناب محب!

منم تند برخورد کردم.

 

ندیده می‌تونستم لبخند رو روی لباش حس کنم.

 

– عذرخواهی توهم پذیرفته میشه خانوم ‌وکیل!

 

 

 

 

 

 

 

غذا سفارش دادم و بعد از خوردن شام، تا صبح تو بغل دایان از هر دری حرف زدیم.

 

فکر نمی‌کردم شخصیت اینطوری هم داشته باشه و هم صحبتی باهاش اینقدر لذت بخش باشه!

 

انگار پوسته مغرورش رو جلوی من دراورده بود و دایان خاکی و برام به نمایش می‌گذاشت.

 

تنها مشکل اینجا بود که فکر نداشتنش از فردا، مدام تو ذهنم تکرار می‌شد!

 

انگار دایان هم گاهی این موضوع بهش یاداوری میشد که تو بغلش می‌فشردم و بوسه های گهگاهی روی موها و شقیقم، می‌نشوند.

 

نمی‌دونم کی بالاخره از حرف زدن خسته شده و تو بغل هم به خواب رفتیم.

 

صبح بدون هیچ آلارمی از خواب بیدار شدم.

ساعت روی میز، عدد هفت رو نشون میداد.

 

خیلی نتونسته بودم بخوابم.

با اون ذهن درگیر و آشفته، همین مقدار هم زیادی بود!

 

به آهستگی و بدون صدا، خودم رو از حصار بازو های دایان خلاص کردم.

 

بعد از عوض کردن لباس خوابم، به سمت آشپز خونه رفته تا صبحانه آماده کنم.

میدونستم دایان هم به زودی بهم ملحق میشه.

 

از لحظه ای که چشمام رو باز کرده بودم، حس می‌کردم زندگیم عوض شده!

 

حرفی که دیروز به دایان زده بودم، حالا مثل یه غده بزرگ، راه تنفسم رو بند اورده بود!

 

میز رو با همه چیز هایی که میشد تو وعده صبحانه خورد، پر کرده و منتظر چایی ساز شدم‌.

 

با ” سلام ” گفتن دایان، به سمتش برگشتم.

حاضر و آماده، رو به روم ایستاده بود و مشغول بستن دکمه سر آستینش بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra_nasiri_1386 Zahra
Zahra_nasiri_1386 Zahra
11 ماه قبل

سلام ندا جان خسته نباشی ممنون
یه سوال من میخوام یه رمان بزارم این سایت چطوری عضو نویسنده ها بشم؟

Bahareh
Bahareh
11 ماه قبل

آخه چرا یه آدم وقتی میره توالت یا حموم باید درش و باز بزاره تا خونه رو بوی گوه برداره چرا اینقدر چندشه این وکیله؟

من:)
من:)
پاسخ به  Bahareh
11 ماه قبل

به خاطر اینکه محض اطمینان در از اونور قفل نشه روش . چون خودش تنها زندگی می‌کنه .

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  Bahareh
11 ماه قبل

شاید منظورش اینه قفل نمیکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ندا جان یه سوال
رمان پروانه میخواهد تو را ادمینش تو بودی؟دیگه از این رمانا تو دست و بالتون نیست خیلی قشنگ بود پارت گذاریشم عالی بود

همتا
همتا
پاسخ به  خواننده رمان
11 ماه قبل

قشنگ واقعا کمه واسه پروانه میخواهد تورا
عالی بود عالی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  همتا
11 ماه قبل

دقیقا

همتا
همتا
پاسخ به  خواننده رمان
11 ماه قبل

رمان سهم من از تو ، رمان الفبای سکوت، بوسه بر گیسوی یار و رمان های خانوم م ابهام خیلی خوبن خواستید بخونید

Zahra_nasiri_1386 Zahra
Zahra_nasiri_1386 Zahra
پاسخ به  همتا
11 ماه قبل

کجا خوندید رمان رو ؟

Zahra_nasiri_1386 Zahra
Zahra_nasiri_1386 Zahra
پاسخ به  همتا
11 ماه قبل

هیچی هیچی پیداش کردم

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ممنون ندا جان خسته نباشی بانو

camellia
camellia
11 ماه قبل

اوللل 😍 مرسی خانم ندا جون. 😘 🙏

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x