_ دخترت چرا نیومد ؟

پیرزن با چشمایی که از حدقه بیرون زده لب گزید با اضطراب و تعجب گفت : چی کارش دارین آقا ؟

چرا باید طلب اومدن دختر ندیمه ی خانه ی شان می کرد ؟

پیرزن هراسان به انجام تمیزی اتاق شلخته ی پسر مشغول شده به پسر نگریست

قامت ورزشکاری و البته تنومندی داشت ! پسر درگاه در دست در دست حلقه کرده نگاهی به پیرزن انداخت و بدون صحبت از این موضوع گفت : اتاقمو مرتب کن
از جلوی دید پیرزن محو شد ، دخترش همیشه با او می آمد تا در کار های این عمارت بزرگ کمکش کند ، دل به حال مادر مریض خود می‌سوزاند و این پسر فضولی کرده بود ؟ به او چه دخترش بیاید یا نیاید ؟

حیف که این پسر ، پسر صاحب خانه ی این عمارت بود و آقا خطاب میشد وگرنه حتما می‌گفت فضولیش به تو نیومده پسره ی چشم چران ! در این مدت که دخترش چند بار با او به عمارت آمده بود به خوبی متوجه نگاه های خیره ی پسر بود

اخم غلیظی روی ابرو نشانده به تمیز کردن اتاق مشغول گشت ، برای خرج زندگی مجبور به کار در این عمارت بزرگ بود و از طرفی نسبت به جاهای دیگر که کار می کرد حقوق بیشتری می گرفت