دم عمیقی گرفته و گفتم:
– راستش نمیدونم چطوری بگم!
حتی نمیدونم چطوری براش مقدمه چینی کنم که قابل هضم تر باشه؛ اما هرکاری هم که بکنم باز هم خبر شوک برانگیزیه!
مامان میون حرفم پرید و غرید:
– بگو دیگه دختر جون به لب شدم از دستت!
زبونی به لب های خشک شدم کشیده و گفتم:
– راستش مامان حرفی که میخوام بزنم راجع به باباست!
مکثی کردم که مامان به پشتی صندلیش تکیه داد و پرسید:
– بابات چی؟!
ناخداگاه به حامد نگاه کردم که از نگاه عجیبش نتونستم چیزی بخونم.
تعلل بیشتر رو جایز ندونسته و ادامه دادم:
– به تازگی متوجه یه چیزی شدم!
نمیدونم برای من خبر خوبیه یا بد؛ اما برای شما و حامد خبر خوبی نیست!
نگاهم رو تو مردمک های لرزون مامان دوخته و ادامه دادم:
– مامان بابا زندست!
در صدمی از ثانیه خشکی و بی حسی مطلقی سراسر صورت مامان رو فرا گرفت.
تمام عضله هایی که قبل از حرف زدنم از استرس منقبض شده بودن، تو چشم بهم زدنی باز شدن!
ناباوری و بهت رو میشد از همه اجزای صورتش خوند و سکوتی که کرده بود، نشون از عدم اعتمادش به حرفام داشت!
نگاهم رو به سمت حامد چرخوندم که با نگاه عبوس و اخم آلودش مواجه شدم.
تا نگاهم رو متوجه خودش دید، پرسید:
– چی داری میگی برای خودت تابش؟!
این دیگه چه شوخی مسخره ایه؟!؟
نالیدم:
– واقعا کاش یه شوخی مسخره بود، اما عین واقعیته!
حامد جون تو میدونی چه چیزایی قراره عوض بشه، درسته؟!
مجبور بودم زودتر بهتون بگم تا با همفکری هم….
مامان با لحنی زمزمه وار، بین حرفم پرید و پرسید:
– چی گفتی؟!
دستش که روی میز بود رو بین هردو دستم نگه داشته و حرفم رو دوباره تکرار کردم.
– مامان بابا زندست!
منم تازه باخبر شدم.
خبری نبود که بتونم ازت مخفیش کنم، وگرنه هرگز بهت نمیگفتم و نمیذاشتم به زندگیت برگرده!
اما متوجه اهمیت موضوع هستی، درسته؟!
مامان چشمای پر آب و لرزونش رو از من گرفت و به حامد داد.
با بلند شدن حامد از روی صندلیش، بهش نگاه کردم.
اخم هاش حسابی توی هم بود و گوشاش قرمز شده بود.
نگران هردوشون بودم و نمیدونستم برای آرامششون چیکار کنم.
حامد دستش رو تو جیب شلوار خونگیش فرو برد و فندک و سیگارشو ازش خارج کرد.
زیر سیگاری رو از کابینت برداشت و همونجا سیگارش رو روشن کرد.
قبلا هیچ وقت ندیده بودم توی خونه سیگار بکشه و همیشه تو حیاط میرفت.
میدونستم الان اونقدری اعصابش خورده که نخواد به همچین چیزایی دیگه اهمیت بده!
مامان تمام مدت سرش رو پایین انداخته و به دستای توی هم قفل شدمون، خیره بود.
حامد که به اواسط سیگارش رسید، به سمتم برگشت و پرسید:
– الان قانون طرف کیه؟!
من یا اون؟؟
و همچنین ممنون به خاطر این یکی.😘