، با دستش برشیشه ی ماشین کوفت، فراز شیشه را پایین کشید. پسر با حالت حق به جانبی گفت:
– فرمایش؟ اینجا چیکار دارین وایستادین؟
فراز شیشه را پایین تر کشید و رو به پسرک کرد.
– آقا پسر تو ناصر میشناسی؟ اون ناصری که کفتر فروشی داره؟همچین مغازه ای ندیدم توی محلتون.
پسر توپش را به سمت دوستانش شوت کرد و دست به کمر زد.
– مفتشی آقا خوشگله؟ همچین کسی نمیشناسم راهتو بگیر مزاحم ما هم نشو.
قبل از اینکه پسرک دور شود فراز دو تراول از جیبش خارج کرد و جلویش گرفت،صدای خشنش در گوش پسر پیچید:
– حالا چطور؟ ناصر میشناسی؟
پسرک که با دیدن تراول ها چشمانش درخشیدند به سمت فراز جستی گرفت تا پول ها را بردارد اما فراز زرنگی کرد و دستش را کشید.
– فکر کردی زرنگی بچه؟ اول آدرس.
پسرک هنوز هم چشمانش به اسکناس ها بود.
– عمو دوتا دیگه بزار روش زندگینامهی ناصر حمامه رو میریزم رو داریه.
فراز دو تراول دیگر از جیبش خارج کرد و با لحن سوالی رو به پسرک گفت:
– ناصر حمامه؟!
– آره آقا همون ناصر کفترِ خودمون،زیاد روبه راه نیست معتاده. راستشو بخوای اولش همین طبقه پایین مغازه داشت اما بقیه کاسب ها از بوی گند کفترا کلافه بودن اینطور شد که رفت یه مغازه زد (به ساختمان قدیمی آجری ای اشاره کرد) طبقه بالای این ساختمونه.
فراز سری تکان داد و تراول ها را به دست پسرک داد، به راننده اش اشاره ای کرد و بعد به سمت ساختمان حرکت کردند، راه دوری نبود و زود به ساختمان مورد نظر رسیدند، خود و دو نوچه اش از ماشین پیاده شدند، از پله های درب و داغان با موزاییک های تق و لق گذشتند،صدای جیک جیک پرنده ها نشان از درست بودن آدرس میداد، دستگیره در را کشید و وارد مغازه شد، مغازه پر بود از انواع کبوتر ها و پرنده ها، بوی بدی در فضای مغازه پیچیده بود که سبب شد فراز چینی به دماغش بدهد، پسر لاغر و تیره پوستی که در مغازه کار میکرد به سمتشان رفت، نگاهی به سرتا پایشان انداخت، به فراز و نوچه هایش نمیخورد برای خریدن کفتر به این مغازه آمده باشند، قدمی به جلو گذاشت.
– سلام آقا، چجور پرندهای میخواید؟
فراز عینک دودی اش که در دستش بود را به دست یکی از نوچههایش داد و رو به پسرک کرد.
– پرنده نمیخوام، ناصر حمامه کجاست؟ بهش بگو کارِش دارم.
پسرک دستمال دور گردنش را به پیشانی اش کشید، هوا خیلی گرم بود و مدام عرق میکرد در این مخروبه هم خبری از کولر نبود.تنها پنکهی کهنهای به رمق میچرخید. هرروز پرنده های زیادی از گرما تلف میشدند اما برای ناصر اهمیتی نداشت. پسرک به سمت ناصر رفت و دستی بر شانه اش زد.
– اوستا، اوستا ناصر، بیا یه آقایی کارِت داره.
ناصر که خماری بند بند تنش را تا مرز متلاشی شدن رسانده بود نالهای کرد.
– برو پسر، بزار به حال خودم بمیرم. کل تنم درد میکنه.
خمیازه ای کشید و باز سرش را برروی میز انداخت.
فراز قدمی به سمت ناصر نهاد و دستش را با تمام توان بر میز کوباند، ناصر از خواب پرید و با چشمان خمار و بی جانش به فراز زل زد، فراز با صدای باصلابتش داد کشید.
– همین الان پا میشی به سوالام درست جواب میدی مردک، وگرنه خونِت پای خودته!
ناصر که تازه فهمیده بود اوضاع قمردرعقرب است، سعی کرد جواب مرد را بدهد.
– چته صداتو انداختی تو سرت؟ بگو چی میخوای من حال ندارم. اگر چیزی ازت در نمیاد راهتو بکش بروو عمو.
فراز سرش به سمت ناصر گرفت و گفت:
– مرتیکه، اگر جواب سوالم رو بدی ازم یه چیزایی هم در میاد.
ناصر بوی گند عرق و دود میداد، فراز بیش از این تحمل بوی گندش را نداشت و قدمی به عقب نهاد، ناصر گویی طمع در وجودش بیدار شده بود، رو به فراز کرد.
– هوممم بگو چی میخوای بدونی پسر.
فراز بر صندلی نشست.
– میخوام هرچی درمورد شهرام پهلوان میدونی بهم بگی!
ناصر قفس کفتری که روی میزش بود را جلوتر کشید و درش را گشود، پرنده را در دست گرفت و با تمام نئشگی وجودش لب به سخن گشود:
– شهرام رفیقم بود، پسر گلی بود. معتاد نبود اما از وقتی اومد دور و بَرِ ما خواه ناخواه معتاد شد، شما که میدونی آقا آدم با هرکی بگرده مثل اون میشه، از خروس خون تا بوق سگ پی یَللی تَللی بودیم و توی این پارک و اون پارک پلاس بودیم، یه روز اومد گفت بچه ش دنیا اومده گفت پسره، بامن راحت تر بود حرفاشو بهم میگفت، بهم گفت طاقت خماری کشیدن نداره شپش ته جیبش پشتک میزنه، گفت بچه رو بفروشه به یه نوایی برسه هرچی بهش گفتم شهرام…
پرنده را در قفس گذاشت، کارتنِ زیر قفس را برداشت و بستهی کوچکی از زیرش خارج کرد، پودر سفیدی در بسته بود که فراز حدس میزد مواد مخدر باشد، سر برگرداند و با لحن خشنی ادامه داد.
– خب؟ادامه بده منتظرم.
ناصر دم پر صدایی گرفت که باعث شد شاگردش که کنارش ایستاده بود رو ترش کند، دوباره ادامه داد:
– گفتم شهرام خدا رو خوش نمیاد بچه طفل معصوم رو بفروشی اما کو گوش شنوا؟ آخر نفهمیدم چیکار کرد بچه ی بدبخت رو فروخت یا نه، یه روز توی محل پیچید شهرام ماشینِ جمشید بقال رو گرفته و پس نیاورده بعد کنار در بیمارستان پیداش کردن، شهرام گم و گور شده بود خیلی گشتم دنبالش اما پیداش نکردم، تا اینکه یه روز توی پارک بودم یکی از بچه ها رو دیدم، اومده بود ورزش کنه انگار ترک کرده بود حالش خیلی خوب بود، ازش شنیدم شهرام رو توی کمپ ترک اعتیاد دیده، ازونجا پیگیرش شدم فهمیدم دیر رسیدم، تا از کمپ اومده بیرون یکی فرستادتش خارج.
کمی از آن پودر سفید رنگ را در دستش ریخت و به سمت بینیاش برد.
– دیگه نفهمیدم چی شد و چه اتفاقی براش افتاد، ولی گفتن رفته آلمان.
آن پودر سفید رنگ را با دم عمیقی درون بینی خود فرستاد و بعد آهی از ته دل کشید، گویی دیگر خبری از خماری نبود شاد و شنگول شده بود، رو به فراز کرد و گفت:
– حالا شما چیکارشی؟ چرا دنبالش میگردی.
فراز بی تفاوت چشمانش را در حدقه چرخاند.
– فرض کن یه خورده حساب ریز باهاش دارم، نمیدونی کی زیر پر و بالش رو گرفت و فرستادش خارج؟
ناصر با دستمال چرکینی که روی میز بود پیشانی خیس از عرقش را خشک کرد.
– نه والا، اما فهمیدم هرکی بوده آدم کله گندهای بوده که فرستادتش اونجا کار کنه.
فراز به فکر فرو رفت، تنها سری تکان داد و کمی پول روی میز گذاشت، بدون هیچ حرفی راه خروج را در پیش گرفت که سخن ناصر او را بر جای خود نگه داشت.
– شهرام زن داشت، اسمش صبا بود اما وقتی شهرام گم و گور شد طلاقشو گرفت و با یکی دیگه ازدواج کرد، شاید اونا خبر داشته باشن شهرام کجاست، اون شهرامِ در به در که خانواده نداشت همه ی خانواده ش توی زلزله مُرده بودن این سیاه سَق فقط ازشون موند که معلوم نیست الان کجاست و چیکار میکنه.
ناصر نمیدانست اما فراز بر همه ی درها کوفته بود تا شاید به خواسته اش برسد، اما گویی راه دور و دراز تر از آن بود که به این راحتی ها بتواند شهرام را پیدا کند، هنوز معلوم نبود شهرام به ایران باز گشته یا هنوز در آلمان است، تنها یک عکس از شهرام داشت که با بدبختی بدست آورده بود. سردرد امانش را بریده بود، سریع به همراه نوچه هایش از ساختمان خارج شد و به سمت عمارت به راه افتاد، راه از آن محلهی فقیر نشین تا کاخ اربابی فراز دور و دراز بود، خیلی خسته شده بود، رفته رفته چشمانش بر هم رفتند و در خواب عمیقی رفت
اگه بخوام رمانم رو اینجا بذارم چیکار باید انجام بدم تازه عضو سایت شدم ممنون میشم کمی راهنماییم کنید😊
اول باید رمانتون رو در سایت مد وان پارتگذاری کنید اگه رمانتون خوب بود رمان های بعدیتون و در این سایت با کمک ادمین فاطمه قرار بدید چون معمولا نویسنده های جدید اولین رمانشون در سایت مد وان میذارن و این سایت رمان نویسنده های معروف تر و قرار میده🙃
عزیزم من یه رمانم رو اونجا تموم کردم و پیدیافش رو هم تو رماندونی گذاشتم به نام بوی گندم…بعدش فاطمه ازم خواست بیام اینجا رمانهام رو بذارم ولی به خاطر حمایت و جو اونجا قبول نکردم الانم میخواستم بپرسم برای گذاشتن رمانم اینجا باید چیکار کنم تو تلگرام بهش پیام بدم؟؟
نمیدونم ولی این رمانی که زیرش کامنت دادی زیاد کسی نمیاد زیر یه رمان دیگه پست بده مثل دلارای تا یکی ببینه جواب بده😊آها راستی اسم رمانت چیه برم بخونم؟
بوی گندم جلد اولش رو تموم کردم الانمجلد دومش رو میذارم تو مدوان غیر اونم کوچهباغ رو میذارم خوشحال میشم بخونی😍
مرسی لطفا اگه میشه هر روز پارت بذار 💚