چشم که گشود خود را جلوی در عمارت دید، محافظش از ماشین پیاده شد و در را برایش باز کرد و منتظر خارج شدن فراز از ماشین شد، فراز از ماشین خارج شد و به سمت عمارت قدم نهاد، تقریبا به وسط حیاط رسیده بود که ارغوان را دید. با دست سالمش سبد میوه را به دست گرفته بود و به عمارت میرفت، ارغوان تا چشمش به اربابش افتاد تنها سری تکان داد و سعی کرد از جلوی چشمانش محو شود، خود را به کناری کشید و در پشتی آشپزخانه وارد عمارت شد، فراز بیحوصله تر از آن بود که باز از این دخترک خرده بگیرد، وارد عمارت که شد بیژن را دید که با تلفنش صحبت میکرد، بیژن تا چشمش به فراز افتاد گفت:
– یه لحظه صبر کنید آقا خودشون رسیدن.
و تلفنش را به سمت فراز گرفت و آرام گفت:
– داوودی زنگ زده کارِتون داره، گفت به تلفن خودتون زنگ زده جواب ندادین.
فراز تلفن بیژن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که بر اثر خواب خشدار شده بود شروع به حرف زدن کرد.
– بله داوودی، چی شده؟ نه من فردا جلسه دارم وقت این کارا رو ندارم، محموله داره از بندر میاد باید تحویلش بگیری، بسپر سالار قبل از اینکه امشب واسه قرار داد بره آلمان یه سر قبل از رفتن بیاد پیشِ من کارِش دارم. باشه فعلاً.
تلفن را قطع کرد و به دست بیژن داد، به ساعت مارک دار قیمتیاش نگاهی انداخت، دیگر وقت شام بود، نرگس از آشپزخانه خارج شد و جلوی فراز ایستاد.
– ارباب شام حاضره، توی اتاقتون میل میکنید یا اینجا توی سالن براتون آماده کنم؟
بیحوصله سری تکان داد.
– نه بیارش توی اتاقم.
نرگس سری تکان داد و برای آماده کردن سینی ارباب به آشپزخانه رفت که صدای فراز دوباره به گوش رسید.
– نرگس، بگو اون دختره شامم رو بیاره، اسمش چی بود؟ ارغوان؟ آره ارغوان. بگو اون شامم رو بیاره.
نرگس به سمت ارباب برگشت و کمی این دست و آن دست کرد و تصمیم گرفت حرفش را بزند.
– ارباب، اون حالش خوب نیست دستش شکسته، تب شدیدی هم داره هر لحظه ممکنه ضعف کنه از حال بره، اگر این دفعه رو اجازه بدید من شامتو رو…
قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد صدای محکم فراز در گوشش پیچید و اجازه ی هیچ گونه مخالفتی به او نداد.
– نشنیدی چی گفتم؟ یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنن! وای به حالتون اگر کسی جز اون دختر غذای منو بیاره توی اتاق.
نرگس سری تکان داد، مجبور به موافقت بود چارهی دیگری برایش نمانده بود، ناراضی قدم هایش را به سمت آشپزخانه گذاشت و مشغول آماده کردن سینیِ شام شد، فراز به طبقه ی بالا رفت و دوش گرفت، فکرش درگیر بود و حس میکرد کسی با چکش به سرش میکوبد، درد شدیدی داشت. نمیدانست چگونه میتواند شهرام را پیدا کند. سعی کرد فکرش را ازین مسائل آزاد کند و بی دغدغه به خوردن شامش برسد، حولهاش را دور تنش پیچاند و با یک حولهی دیگر مشغول خشک کردن موهایش بود که در اتاق به صدا در آمد. فراز حوله را روی تخت انداخت.
– صبر کن!
صدایی از بیرون نیامد، فراز لباسش را پوشید و سشوار را روشن کرد.
– حالا بیا داخل.
دخترک آرام دستگیرهی در را فشار داد و وارد اتاق شد. سینی حاوی شام را بر روی میز گذاشت و پرسید:
– ارباب، چیز دیگهای نیاز ندارید؟
فراز بیتفاوت به او موهایش را با سشوار خشک میکرد، صدای سشوار باعث شده بود صدای دخترک را نشنود، ارغوان با صدای بلندتری حرفش را تکرار کرد که فراز سشوار را از برق کشید.
– سینی رو ببر توی بالکن، بزارش روی میز اونجا میخوام شام بخورم.
ارغوان به سختی سینی را بلند کرد و بر روی میز درون بالکن نهاد، نرگس زیرکی به خرج داده بود و سینی را تا در اتاق فراز آورده بود و بعد به دست ارغوان داده بود تا دخترک با دست آسیب دیدهاش اذیت نشود اما گویی فراز این حس را نداشت که دخترک را مجبور به بلند کردن سینی میکرد. فراز به بالکن رفت و برروی صندلی نشست، ارغوان راه خروج را در پیش گرفت که صدای فراز مانع از رفتنش شد.
– من بهت اجازهی رفتن دادم که راهتو گرفتی داری میری؟
ارغوان که ترس درون چشمانش دو دو میزد با صدای لرزانش نالید:
– ارباب، قصد بیاحترامی نداشتم فقط، نرگس خانوم دست تنهاست بقیه رفتن طبقه ی پایین رو تمیز کنن، خواستم برم کمکش.
فراز چنگال را درون سالاد کوبید و رو به دخترک کرد.
– وقتی بهت اجازه ندادم بری الکی سرِخود کاری نکن، برگرد وایستا همونجایی که بودی.
ارغوان آب دهانش را با ترس فرو فرستاد و با قدم های لرزانش در جای قبل ایستاد. میدانست ارباب خوشش نمیآید کسی هنگام غذا خوردن نگاهش کند بنابراین سرش راپایین انداخت و منتظر تمام شدن غذای اربابش ماند تا سینی را به طبقهی پایین ببرد. فراز نگاهی به سینی انداخت، کمی سالاد و یک کاسه سوپ و یک لیوان آب پرتقال! اینها حتی به اندازهی میان وعدهاش هم نمیشد، جوری برایش غذا آماده کرده بودند انگار وضعیتش زیر خط فقر است، حرصش گرفته بود از این غذا ها، غذاهایی که نرگس برایش آماده کرده بود ربع معدهاش را هم پر نمیکرد، فریاد کشید:
– این شامه! حقوق یامفت بهتون میدم که اینو واسم بیارید؟ مگه قحطی زده؟ این چه طرز شام درست کردنه؟ دارم واستون جوری تنبیهتون کنم که آرزوی مرگ کنید.
ترس تمام وجود ارغوان را گرفت، سعی کرد خود و الباقی خدمتکاران را طبرئه کند.
– ارباب، به خدا تقصیرِ ما نیست، همونجور که گفتید ما شامتون رو حاضر کردیم اما دکتر ساسان اومدن گفتن براتون یه کاسه سوپ و یه ظرف سالاد و یه لیوان آب پرتقال ببریم گفتن اون غذاهای چرب واسه سلامتی و اوضاع قلبتون بده، بخاطر همی…
قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد فراز از لا به لای دندان های چفت شدهاش غرید:
– پس همه چی زیرِ سر ساسانه، این دفعه رو شانس آوردید…حتما بعد به ساسان بگو بیاد اینجا، الان هم برو اون غذاهای منو بردار بیار!
ارغوان راهی جز اطاعت نداشت، چشمی زیرِ لب گفت و با کمک نرگس سینیِ گوشت و غذاهای چرب و چیل فراز را به طبقهی بالا برد، همگی میدانستند اکنون فراز در عصبانیترین حالت خود است و اگر حرفی بزنند با بلایی بدتر از اخراج مواجه میشوند پس به حرفش گوش دادند. ارغوان در تمام مدتی که فراز شام میخورد در بالکن ایستاده بود چون اجازهی رفتن نداشت، سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. به بدبختیهایش فکر میکرد که صدای فراز او را به خود آورد.
– تنبیه سربههوایی اون روز رو چشیدی، از کارم هرگز پشیمون نیستم.
بعد با چشم به دست مصدومِ ارغوان اشاره کرد، ارغوان در دل حرص میخورد و روح اجداد فراز را به فحشهایش مزین میکرد اما جرئت نداشت تغییری در ظاهرش ایجاد کند یا حرفی بزند، لب گزید و هیچ نگفت اما فراز ادامه داد:
– یه چیزی میگم پررو نشو! صدای خوبی داری، میتونی توی جشن هایی که برگزار میکنم و یا توی کلابم آهنگ بخونی، بهت پول خوبی میدم.
ارغوان در شوک عجیبی فرو رفت، فراز به او میگفت صدای خوبی دارد؟ او همیشه دوست داشت خواننده شود اما فکر نمیکرد صدایش پتانسیل خوانندگی را داشته باشد، از پیشنهاد فراز جا خورده بود، اگر برایشان در جشن ها میخواند و آن پولی که فراز وعده داده بود را میگرفت میتوانست یک خانهی نقلی بخرد و پولهایش را جمع کند و بتواند از این عمارت برود، اما فقط موافق خواندن در جشن ها بود، اگر برای خواندن به کلاب میرفت معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند! خوب میدانست افرادی که آنجا هستند از هیچ نمیگذرند، میترسید با خواندن در کلاب مخالفت کند و فراز عصبانی شود. صدای بلندی او را از فکر خارج کرد، فراز محکم به میز کوبیده بود و با قیافهای عصبانی به او نگاه میکرد.
– من معطل تو نیستم دو ساعت رفتی توی هپروت! اعصاب منو بیشتر ازین خورد نکن، میخونی یا نه؟
از بیان افکارش میترسید، اما لب گزید و پس از آن شروع به سخن گفتن کرد.
– ارباب، میتونم توی جشن هاتون بخونم اما…اما من نمیتونم بیام کلاب!
قلمتونو خیلی دوست دارم مرسی عزیزم💚
ایش پسره نچسب به همه میپره مثل وحشی ها.