رمان وهم پارت 19

5
(1)

 

فقط سرما بود و بی تفاوتی.
هنوزم باورم نمی شد دختری که اون فلش رو بهم داده،کشته شده باشه…نمی تونستم باور کنم. وقتی آراز رستگار عکس خواهرش رو نشونم داد شوکه نگاهش کرده بودم و وقتی گفت خواهرش رو به قتل رسوندن،ماتم برد.
ابروهای پهن و مرتبش رو بالا انداخت و ادامه داد:
-از توی وسایلش،کارتِ شمارو پیدا کردم و وقتی اومدم اینجا با کمک دوربین های مدار بسته ساختمون متوجه شدم یک روز قبل از فوتش اینجا بوده و سراسیمه وارد شده و خیلی سریع هم برگشته. حالا سوال من اینه خانوم مهرارا…
تکیه اش رو از مبل برداشت و شونه های پهنش رو جلو کشید و با لحن خطرناکی گفت:
-خواهر من،چی از شما می خواسته؟چی به شما گفته؟چه اتفاقی اینجا افتاده که یک روز بعدش کشته شده و هیچ سرنخی از قاتل پیدا نمیشه؟
دستم رو مشت کردم و سعی کردم اروم بگیرم. از گوشه چشم به اتشی که بیرون اتاق نشسته بود و سعی می کرد سالن رو تمیز کنه نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. چی باید می گفتم؟
باید می گفتم خواهرت یه فلش به من داده که نمی دونم چیه؟
یه فیلم کشتن داخلش هست و یک سری فایل کد دار؟
دقیقا چیو باید می گفتم؟
و سوال بهتر این بود،چرا باید بهش اعتماد می کردم؟؟؟
وقتی سکوتم طولانی شد،تکونی خورد و با استفهام گفت:
-از شاهان ملکان و پیروز رادمنش گفت درسته؟

چی؟؟؟
تند سرم رو بالا گرفتم و چشمای گیجمو بهش دوختم و گفتم:
-چی؟
سکوت کرد و سری تکون داد. یعنی چی؟منظورش چی بود؟

شاهان ملکان کی بود؟پیروز چه ربطی به قصه داشت؟
دستاش رو مشت کرد و دندون قورچه ای کرد:
-ببینید خانوم مهرارا،من مطمئنم مرگ خواهرم ربطی به این دوتا عوضیِ کله گنده داره. خودم عکساشون رو دیدم،الی بهم گفته بود یکی اذیتش می کنه و اینم در عوض میخواد ابروش رو ببره. من تا ته این قصه رو می خوام برم،اینکه با پیام های تهدید امیزی که واسش فرستاده شده نمی تونم شکایت کنم و اونا اونقدر کله گنده ان که نمیشه زمینشون زد،واسم اهمیت نداره. من هرجور شده اون عوضیا رو بیچاره می کنم اما الان
فقط می خوام بدونم خواهرم اون روز چرا اینجا بوده و چه اتفاقی افتاده.

با دقت به حرفاش گوش می دادم. خدایا چرا انقدر احساس می کردم این پرونده ربطی به پرونده ترنم داره؟ دستام عرق کرده بود و قلبم محکم می تپید.
-خیله خب.
از روی مبل بلند شد و وقتی خواست سمت در حرکت کنه،مثل فنر پریدم و گفتم:
-صبر کنید،صبر کنید اقای رستگار.
ایستاد و نگاهم کرد. مضطرب سمتش قدم برداشتم و نزدیکش ایستادم. عطر گرم و تلخی زیر بینیم پیچید. عطرِ گرمِ تونکا.
نفسی عمیقی کشیدم و خیره در چشماش گفتم:
-خواهرتون،یه فلش به من داد. سراسیمه وارد دفترم شد و بهم یه فلش داد و بعدم رفت. باور کنید من نمی دونم چه اتفاقی افتاده.
چشماش رو تنگ کرد و مشکوک پرسید:
-چی داخل اون فلش بود؟
نفس تندی کشیدم و سعی کردم خیسی دستم رو با گوشه مانتوم بگیرم:
-یه…یه چندتا فایل کدگذاری شده که متاسفانه رمزش رو ندارم و اگه بیشتر از سه بار رمز رو اشتباه وارد کنم کل فایل ها پاک میشه.
اخمی به چهره نداشت اما همین حالت بی تفاوتش هزاربرابر بیشتر مضطربم می کرد. چشماش رو بست و بعد از لحظه ای به من خیره شد و نگاه سوراخ کننده اش رو به من دوخت:
-اینکه خواهرم همچین چیزیو به شما داده یعنی بی قید و شرط بهت اعتماد داره. نمی دونم چرا و یا به چه دلیل اما الی ادم احمقی نبود و حالا من میخوام همون کاری

که خواهرم شروع کرده رو تموم کنم.
منتظر نگاهش می کردم که ناگهانی قدمی سمتم برداشت و من طبق غریزه قدمی به عقب برداشتم و اون میخِ چشماش رو به من دوخت و گفت:
-من از خون خواهرم نمی گذرم. تا وقتی قاتلاش رو دار نزنم،نمی تونم اروم بگیرم. می دونم الی کار خطرناکیو شروع کرده بود و اون بلا سرش اومد و من نمی تونم بیکار بشینم و اجازه بدم قاتلای خواهرم راست راست تو خیابون بچرخن. من به یه ادم قانون نیاز دارم تا راهش رو بهم یاد بده تا من کارمو بکنم. خانوم وکیل،خواهرم به تو اعتماد کرده و منم نیاز به یه قانونمدار دارم تا کارم رو شروع کنم. قدرت از من،قانون از تو،موافقی؟
اب دهانم رو به سختی قورت دادم. جملاتش رو کوبنده ادا کرده بود…میخکوبم کرده بود.
نمی فهمیدم علت این تنگیِ نفس چیه اما کامل نمی تونستم نفس بکشم. انرژی وجودیش نفسگیر بود. به سختی زمزمه کردم:
-چرا قانون؟
-وکیل مدافع شیطان¹ رو دیدی خانوم وکیل؟
یه جور گیج کننده ای “خانوم وکیل” رو ادا می کرد. اخمام درهم شد و با تعجب گفتم:
-چی؟
یک قدم جلوتر برداشت و من یک قدم عقب تر برداشتم و همونطور که یک قدم دیگه به جلو می اومد گفت:
-توی یه جایی از فیلم،وکیل به شیطان میگه چرا از قانون استفاده می کنی و شیطان میگه چون قانون مارو به همه چیز می رسونه پسرم،درواقع اخرین گذرگاهه پنهانیه. منو ببین خانوم وکیل،من با همین قانون تو پرونده مرگ خواهرم به مشکل خوردم و با همین قانون…
قدمی به عقب برداشتم و بیم زده به چشم های وهم اورش نگاه می کردم و اون قدمی به جلو برداشت و من کمرم به میزم خورد و متوقف شدم. نگاهی به چشم های ترسیده ام انداخت و با جمله اش،من رو به زمین کوبید:
-با همین قانون زندگی اینارو به خاک سیاه می شونم. با همین قانون انگشت نمای مردمشون می کنم. میخوام بوی گند کثافتشون تا اسمون بره و بفهمن یه مردِ زخمی با شمشیرِ قانون،قانون رو کشت.

دستای لرزونم رو روی میز گذاشتم و خیره در چشماش لب زدم:
-می خو..می خواید یه شیطان بشید؟
به چشمام نگاه کرد،با شیشه چشماش بند بند وجودم رو برید و وقتی وهم
رو به وجودم تزریق کرد،سمتم خم شد و با جسم تنومندش روی تنم سایه انداخت و من…نفس نکشیدم:
-اشتباهت اینجاست خانوم وکیل،نمی خوام شیطان بشم،من الان خود شیطانم!

لاساسینو

جسم سنگینم رو روی مبل پرت کرده و چشمام رو بستم. به محض بستن چشمام،تصویر دو گوی سبز و ترسیده مقابل چشمم روی پرده رفت. دستم رو روی سرم گذاشتم و به اتفاقی که امروز افتاده بود فکر کردم…خودم وارد قصه شده بودم.
وقتش بود خودم رو نشون بدم.
نیاز مهرارا،تو با آراز رستگار خیالی طرف نیستی،تو با لاساسینو طرفی و وای به روزی که بفهمی من چه نقشه ای برات توی سرم دارم!!!

لاساسینو

نیازمهرارا
بلایی که به زندگیم خورده بود!!!
باید خودم تحت فرمانم می گرفتمش. باید افسار این افسارگسیختگیش رو به دست می گرفتم و در جهتی که میخواستم سوق می دادم.
نیاز بود یک سری اطلاعات رو در اختیارش بذارم و با کمک خودش،رمز های این فایل رو پیدا کنم. نیاز مهرارا،کلید این معما بود.
با هویت اراز رستگار نزدیکش شده بودم. چهره واقعیم رو نشونش داده بودم. دختر زرنگی بود و برای اینکه متوجه هویت اصلیم نشه،عطری که همیشه استفاده می کردم رو با عطر دیگه ای تعویض کرده بودم. عطر سابقم رایحه سرد و تلخی داشت و این عطر جدید،تلخ بود و گرم.
حین حرف زدن تموم تلاشم رو می کردم تا لهجه بریتانایی ام رو کنترل کنم. کلمات رو غلیظ تلفظ نمی کردم و سعی می کردم کاملا معمولی صحبت کنم. من لاساسینو بودم و در این چند سال و بخاطر شرایط کاریم به چهار زبان دنیا تسلط کامل داشتم.
هوشِ برتر من دلیل موفقیتم و رسیدن به ریاستِ دایر بود..بازی منو نیاز مهرارا شروع شده بود و وای که من نقشه ها برای این سیب سبز داشتم.

نیاز

آراز رَستِگار!!!
معمای لاینحل این روزهای من.
برادرِ النازِ رستگار که فلش عجیب غریبی رو به من داده بود و دقیقا فردای همون روز کشته شده بود. الناز رستگار،منشی شرکت فرهان بود و شاهان ملکان،رییس اون شرکت بود. عجیب ترین چیز،ارتباط عجیب غریب ترنم به اون شرکت بود. وقتی اسم شاهان ملکان رو به

پاکان گفتم،چند لحظه ای مکث کرده بود و در اخر گفته بود ترنم چند باری به این شرکت رفت و امد داشته. بدترین چیز،پیروز رادمنش بود که یکی از سهامدار های این شرکت بود.
این همه ارتباط نمی تونست بی دلیل باشه. مطمئن بودم اگه معمای پرونده الناز رستگار رو حل کنم،به قاتل ترنم میرسم. ترنم و الناز دقیقا در یک روز کشته شده بودن.
ترنم سر بریده شده بود و الناز،با ضرب چاقویی به قلبش،کشته شده بود. اراز رستگار نزدیک به یک سالی در روسیه زندگی می کرد و وقتی خبر فوت خواهرش رو می شنوه یک هفته پیش به ایران میاد. مرد عجیبی که چشماش،خوف رو به دل من انداخته بود. طبق پیام هایی که بین خواهرش رد بدل شده بود متوجه شده بود خواهرش درصدده جمع اوری مدارکه. وقتی پیام هارو خوندم تعجب کردم. الناز خیلی واضح گفته بود شاهان ملکان تهدیدش کرده و اونم به دنبال یک وکیل خوب می گرده.. اراز رستگار مدارک و پیام هارو به پلیس تحویل داده بود اما هیچ کاری از دستش بر نیومده چون مدارک رو ناکافی و باطل اعلام کردن و هرگونه شکایت علیه شاهان ملکان در نطفه خفه شده بود.
این برادر زخمی منو یاد خودم می انداخت،زمانی که دستم از همه جا کوتاه بود و فکر می کنم بتونم با اراز رستگار کنار بیام. اون صاحب یه برند معروف در زمینه مد بود و سرمایه زیاد و قدرتش می تونست کلیدی برای باز شدن درهای دیگه بشه.
هر دوی ما بهم نیاز داشتیم. من به قدرت و نفوذش و اون به علمِ قانون من.
قرار داد رو بسته بودیم،ما قرار بود همکار بشیم.

دستی به شالم کشیدم و به مانیتور خیره شدم. شاهان ملکان بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم کله گنده بود.
روی عکسش کلیک کردم و به چهره نسبتا جذابش خیره شدم. تمام سلولام از نفرت فریاد می زد. فکر اینکه ممکن قاتل ترنم باشه،من رو روانی می کرد

دست دراز کرده و خواستم وارد صفحه بعدی بشم که صدای پیامک تلفنم،توجهم رو جلب کرد. چشم از صفحه مانیتور گرفتم و با دیدن اسم “اقای رستگار” لنگه ابرویی بالا انداختم و پیام رو باز کردم:
“من پشت در دفترتم. بدون هیچ سرو صدایی، تمام برقا رو خاموش کن و پرده های دفترتم بکش و بعد در رو باز کن و وقتی منو دیدی،هیچ حرفی نزن. سکوت کن و فقط همراهم بیا. خانوم وکیل دارم تاکید می کنم چیزی نگی”
با تعجب یک بار دیگه متن پیامشو خوندم. این دیگه از کجا در اومد؟
چند لحظه ای مکث کردم اما در اخر نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلیم بلند شدم. ابتدا پرده پنجره اتاق رو کامل کشیدم و بعد تک تک لامپ هارو خاموش کرده و وقتایی ظلمات بر دفتر حکم فرما شد،با نور گوشیم سمت در حرکت کردم و به ارومی قفل در رو باز کردم.
به محض باز شدنش،با هیبت بزرگی که به دیوار تیکه زده بود رو به رو شدم. چشمای روشنش رو به من بخشید و قبل از اینکه اجازه بده دهنم رو باز کنم،دستش رو به نشونه سکوت روی لبش گذاشت و به اروم ترین حالت ممکن وارد دفترم شد و در رو بست. با گیجی به حرکاتش نگاه می کردم که از داخل جیبش تلفنش رو در اورد و وارد برنامه خاصی شد و چند لحظه بعد،تلفنش رو جلوتر از خودش به حرکت در اورد و انگار طبق هدف خاصی به جهات مختلف تکونش می داد. مبهوتِ کارش بودم که قدمی سمت راست برداشت و ناگهانی صدای خش خشی از داخل گوشیش بلند شد و درجا مکث کرد.
چی شد؟
تلفن رو به سمت میزِ ترمه نزدیک کرد و بعد دوباره صدای خش خشی،مثل صدای برهم خوردن امواج رادیویی به گوش رسید و قدم های رستگار سمت میزم تندتر شد و صدای خش خش لحظه به لحظه بیشتر و بلند تر می شد و چند لحظه بعد،وقتی سمت میز خم شد،بوق های متوالی تلفنش بلند تر شد و بعد،ناگهانی قطع شد. به محض قطع شدنش تازه از شوک بیرون اومده

سمتش قدم تند کردم و به اویی که یک شنود کوچک رو زیر پاش له می کرد،نگاه کردم.
خدای بزرگ،کی توی دفترم شنود کار گذاشته بود؟
مات و مبهوت نگاهش می کردم و می خواستم حرفی بزنم اما با یاداوری تاکیدش،سکوت کردم. مثل یک مجسمه ایستاده بودم و به اویی که با چراغ قوه اش مشغول پیدا کردن شنود بود نگاه می کردم.
با دقت و مهارت گوشه به گوشه دفترم رو گشت و در کمال حیرت،پشتِ تابلوی ورودی،گلدونِ کنار اتاقم و زیر پنجره اتاقم و پشت پریز ها چندین شنود رو پیدا کرد.
یک جور خاصی حرفه ای بود. یعنی مهارتش توی پیدا کردن این وسایل،واقعا میخکوب کننده بود. حدود ده دقیقه بعد،وقتی مطمئن شد دیگه شنودی در کار نیست،چراغ هارو روشن کرد و با چشم های خوفناکش به منی که خشک شده بودم نگاه کرد و گفت:
-حدس می زدم دفترت امن نباشه،اما نه انقدر…حواست کجا بوده خانوم وکیل؟

-حدسش خیلی سخت نبود برام. من قبل از اینکه بیام شخصا ببینمت،راجبت تحقیق کرده بودم. فکر نمی کنی که چون خواهرم بهت اعتماد داشته اومدم سراغت؟
راستش هنوز گیج بودم. این مرد یک جور عجیبی منو سردرگم می کرد. دستام رو درهم گره زدم و با حیرت گفتم:
-یعنی دروغ گفتید دیروز؟
کاملا جدی گفت:
-نه،فقط برحسب اعتماد خواهرمم پیش نیومدم. راجبت تحقیق کرده بودم و درمورد جسارت و قاطعیتت حرف زیاد شنیدم. از اینکه شهامتشو داشتی و پاکان ازاد رو تهدید کنی و از پیروز رادمنش اتو بگیری و حالا برحسب بدشانسی از دست بدی. پس حدس می زدم ممکنه زیر نظر کسی باشی و دفترت شنود داشته باشه. حالا یا توسط ادمای پیروز یا ادمای شرکت همتا!!!

شوک حاصل از حرفاش باعث شد با چشم های درشتی نگاهش کنم که بی توجه ادامه داد:
-تعجب نکن خانوم وکیل. من نفوذ و ادمای خودمو دارم و اول باید مطمئن می شدم ازت و بعد اقدام می کردم. ممکن بود تو زرد از اب در بیای. من نیاز به وکیلی داشتم که

جسارت توی تاریکی قدم زدن رو داشته باشه و وسط راه شونه خالی نکنه.
سری تکون دادم. به صندلیم تکیه زدم و به چشماش خیره شدم و به چالش کشیدمش:
-از کجا می دونید وسط راه شونه خالی نمی کنم؟
-چون شکست خوردی.
با استفهام نگاهش کردم و گفتم:
-چی؟
پا روی پا انداخت و نگاه شیشه ایش رو به من دوخت و جمله اش رو کلمه به کلمه ادا کرد:
-چون ادما از شکستای زندگیشون بیشتر از موفقیتاشون یاد می گیرن. چون تو هیچ وقت به خودت اجازه شکست ندادی،شنیدی که میگن شکست ها شخصیتت تورو می سازن. من دیدم بعد شکستت از پیروز،بیکار نَشستی و هنوز پیگیر پرونده دوستتی. پس تو نمی تونی وسط راه بیخیال بشی چون نمی خوای شکست رو بپذیری.
سکوت کردم و خیره نگاهش کردم. راست می گفت،من نمی خواستم شکست رو بپذیرم. من باید این پرونده رو حل می کردم….باید!
سرفه ای کردم و با کنجکاوی گفتم:
-گفتید می خواید با قانون سرشون رو به طاق بزنید. چطوری؟من دخترِ قانونم،نمی تونم خلافش عمل کنم.. همون کاریو می تونم بکنم که همیشه انجام دادم.
می تونستم پوزخند رو توی چشماش ببینم اما خیلی راحت و بدون هیچ ترسی گفت:
-تو مسیر قانونی رو جلوی من می ذاری و من،مانع های سر راهت رو یکی یکی بر میدارم. تو با قانون پیش میری و منم با قانون خودم پیش میرم. و باید بگم،اگه همیشه کاریو می کنی که همیشه انجام دادی،پس…
سکوت کرد،چشماش رو چرخوند و وقتی من رو تشنه جملاتش کرد،ادامه داد:
-چیزایی رو بدست میاری که همیشه داشتی. نتونستی چیزی بدست بیاری،نتونستی قاتل دوستت رو پیدا کنی و مدرکتم از دست دادی،پس فکر نمی کنی باید کمی راه رو روشت رو عوض کنی

چرا انقدر لعنتی حرف می زد؟
-روشای شما شیطانی ان،مگه نه؟
بدون مکث گفت:
-دنیا به شیطان نیاز داره تا جهنمی برای شیطانای دیگه بسازه تا ارامشِ بهشت برای مردم ممنوع نشه. روشای من شیطانیه اما گاهی باید با روشای شیطانی پیش بری تا بتونی عدالت رو تثبیت کنی.
دستاش رو روی پاش گذاشت و با لحن خاصی گفت:
-موافقی خانوم وکیل؟
با تک تک حرفاش منو اچمز می کرد. یک جور خاصی برام غریبه و اشنا بود. خیلی گیج بودم.
دستام رو مشت کردم و پرسیدم:
-یکم،رویایی نیست؟
-تموم رویاها می تونن محقق بشن اگه شجاعت دنبال کردنشون رو داشته باشیم.
اچمزم کرده بود. با حرفاش دهانم رو بسته بود…کاملا بسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و قفل دستام رو باز کردم و بالاخره نفسی ازاد کردم و گفتم:
-قبوله.
بی تفاوتی و برندگی چشماش دائمی بود. توقع داشتم برق پیروزی رو توی چشماش ببینم اما چشم های این مرد عجیب با احساسات بیگانه بود. فقط سرما بود و ..وهم!!!
با انگشت شستم روی میزم ضرب زدم و با من و من و گفتم:
-خب،می خواید چی کار کنم؟حکم جلب شاهان ملکان رو بگیرم؟
-نه!
“نه” قاطع و سریعش متعجبم کرد. با دقت نگاهش کردم که از روی مبل بلند شد و سمت پنجره قدم برداشت. پشت به من ایستاد و به خیابونی که مقابلش بود نگاه کرد. شونه های پهنش جلوی دیدم رو گرفته بود. دستاش رو روی سینه اش قفل کرد و زمزمه کرد:
-اشتباه سابقت رو تکرار نکن. قرار نیست بدون

فکر و نقشه قبلی حمله کنیم. ما قراره یه ساختمون قدرتمند رو ویران کنیم،پس قرار نیست با یک ضربه نسبتا سنگین فقط خرابی بار بیارم.
کنارش که ایستادم،نگاه از خیابون گرفت و شیشه چشماش رو به من بخشید و با لحن قاطعی گفت:
-من میخوام ویران کنم. من سخت ضربه می زنم خانوم وکیل.
سخت ضربه می زنم
سخت ضربه می زنم
سخت ضربه می زنم
نمی دونم چرا نفس توی سینه هام حبس می شد. خدایا چرا این مرد انقدر پر نفوذ بود؟
هاله دورش دهانم رو می دوخت. نمی فهمیدم واقعا چرا انقدر جلوش کم میارم. سرفه ای کردم و دستام رو داخل جیبم کرده و پرسیدم:
-این ویرانی چطور قراره اتفاق بیافته؟
عطرش زیر بینی ام پیچید،عطرش خیلی تلخ بود و گرم…چیزی رو یادم می انداخت اما دقیقا نمی فهمیدم چی رو باید به یاد بیارم.
-می خوام از ریشه نابود کنم که فرصت بازسازی دیگه پیدا نکنه. من ضربه های کوچیک اما پی در پی می زنم،ضربه هامو اروم اروم می زنم و وقتی اونقدر با ضربه هام سستش کردم،با یه ضربه مهیب،نابودش می کنم.
در سکوت به حرف هاش گوش می دادم. بهترش این بود که باید بگم سحر شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم و وقتی نگاه منتظرش رو دیدم از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
-چطوری؟
نگاهشو ازم گرفت و به اسمونِ تاریک بخشید و اعلام کرد:
-با پیدا کردن نقطه ضعف های کوچکتر. اسیب زدن به مهره های فرعی،بیرون انداختن مهره های فرعی و بعد…کیش و مات کردن مهره اصلی.
سری تکون دادم…خیلی خوب به نظر می رسید. دستی به شالم کشیدم و گفتم:

-خب،مهره اولمون چیه،یا کیه؟

لاساسینو

-قدم اول،اعتماد مردم رو ازشون بگیر.
چشم های سبز و متعجبش رو چرخوند و به روزنامه ای که مقابلش بود نگاه کرد. دست دراز کرد و به ارومی روزنامه رو برداشت و من روی مبل مقابلش نشستم و تک تک واکنش هاش رو زیر نظر گرفتم.
اخماش درهم شد و من شروع کردم:
-مستانه اسدی،ظهر یک ماهه پیش وقتی سوار تاکسی شد،دزدیده شد و یک هفته بعد وقتی پیدا شد که به شدت افت وزن پیدا کرده بود و شرایط جسمانی خوبی نداشت. اولین چیزی که گفت این بود “اونا می خواستن قلب منو در بیارن” این حرف تیتر خبرها شد و یک هفته بعد،تیتر خبرها به طرز مرموزی عوض شد.
هنوز اخماش درهم بود و می تونستم حدس بزنم داره تحلیل می کنه که بهش اشاره کردم و گفتم:
-تیتر خبر رو بخون.
چشمای گستاخش رو به من بخشید و وقتی قاطعیتم رو دید به ارومی تیتر رو خوند:
-مستانه اسدی یک دروغگو و متوهم است.
سری تکون دادم و گفتم:
-درسته. یک هفته بعد تمام خبرها رو این روزنامه کذب اعلام کرد و گفت مستانه اسدی دروغ میگه و همش توهمه.
روزنامه رو روی میز گذاشت و با سردرگمی گفت:
-متوجه نمیشم،مستانه اسدی چه ربطی به ما داره؟
اینجا،اغاز راه ما بود،نیاز مهرارا.
دستام رو روی سینه قفل کردم و نگاه بی حسمو بهش دوختم و لب زدم:
-مستانه اسدی به ما ربط نداره،شاهان ملکان به ما ربط داره و کسی که دستور این کار رو داده و گفته مستانه اسدی رو متوهم اعلام کنن،کار یکی از ادم های شاهان ملکانه. به دستور اون ها مستانه اسدی متوهم اعلام شد و ابروش رفت.

شاهان ملکانه. به دستور اون ها مستانه اسدی متوهم اعلام شد و ابروش رفت.
شوکه و بهت زده نگاهم کرد و گفت:
-چی؟چرا؟
-نمی دونم. اینکه چرا یکی از ادم های ملکان دستور این کار رو داده رو نمی دونم و باید بفهمیم. پس قدم اول رو بر می داریم،اعتبار این روزنامه رو با افشای حقیقت از بین می بریم. سهامش که سقوط کرد،اولین ضربه به یکی از مهره های فرعی وارد میشه. اعتبارش با افشای حقیقت از بین میره و اعتماد مردم سلب میشه.
فکر کنم از برنامه ام خیلی لذت برد که لبخندی زد و گفت:
-چقدر خوب میشه.
تارِ موی فری روی صورتش افتاده بود و نیاز مهرارا اونقدر درگیر پرونده بود که حتی متوجه هم نشده بود. انگار چیزی ذهنشو درگیر کرد که با استفهام، نگاهم کرد و گفت:
-خب،چطور قراره نزدیک این روزنامهِ اواز بشیم؟
درست در همین لحظه،تقه ای به در زده شد و بعد از گفتن “بفرمایید” نیاز،اتش با ظاهری خندان وارد شد و گفت:
-سلام،شرمنده اگه دیر شد. توی دفتر مشکلی پیش اومده بود.
اتش نگاهی به نیاز کرد و سعی کرد فقط لبخند کوتاهی به من بزنه. می دونستم براش سخته نقش بازی کردن. با چشمام به اتش اشاره کردم و نیاز لحظه ای سوالی نگاهم کرد و به محض اینکه متوجه منظورم شد،با حیرت گفت:
-فکر نمی کنم اجازه بده.
اتش با سردرگمی به ما نگاه کرد و من خیره در جنگلِ سبز چشمای این بلا اظهار کردم:
-اگه چیزای بزرگ می خوای،منتظر اجازه نباش. من اجازه نمی گیرم،کاری که بخوام رو عملیش می کنم.

دستی به بدن نرم میسترس کشیدم که اتش با خنده گفت:
-اگه بدونید چقدر برام سخته وانمود کنم نمی شناستمون.
حتئ نگاهشم نکردم و میسترس رو در اغوشم کشیدم. سرش رو روی سینه ام گذاشت و زبونش رو بیرون اورد. خودش رو برام لوس می کرد،دختره باهوش.
به چشم های دو رنگش خیره بودم و دست نوازشی به سرش کشیدم که اتش ادامه داد:
-از در که اومدید تو خواستم یه لحظه بگم لاساس..
-چرا صدای رفتنت رو نمی شنوم؟
بلافاصله متوقف شد و از روی مبل برخواست. متوجه شدم داره میره اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که من من کنان گفت:
-چیزه،راستش…بابت فردا باید چ…
-فقط وانمود کن منو نمی شناسی و به هرچی که میگم گوش بده.
بلافاصله با احترام گفت:
-چشم.
-در بازه.
ابتدا متوجه منظورم نشد اما وقتی میسترس رو در اغوش گرفتم و سمت اتاقم رفتم،تازه منظورم رو فهمید و به تندی گفت:
-بله. رفتم رفتم.
پاسخی نداده و میسترس به بغل از پله ها بالا رفتم…فردا بازی ما شروع می شد،نیاز مهرارا.

نیاز

منتظر نگاهش کردیم. اتش با کنجکاوی و من با کمی هیجان. قهوه اش رو نوشید و بعد ماگ رو روی میز گذاشت و بی خیال گفت:
-اول باید بفهمیم پشت پرده کیا بودن. نیاز به فیلم های مداربسته شرکت داریم. باید بفهمیم کی دستور داده این خبر پخش بشه. طبق اطلاعات من،یک سری فیلم و اسناد هست که می تونیم صحت خبر هامون

رو تایید کنیم. عمده خبرهایی که پخش می کنن دستکاری شده است و خبر های واقعی توی سیستم اصلی شرکت طبقه بندی شده. تموم مدارکی که نیاز داریم داخل اون سیستم هست و وقتی بتونیم حقیقت پشت پرده رو پیدا کنیم،وقتی بتونیم مدارک حقیقت رو بدست بیارم می تونیم کارمون رو پیش ببریم.
همچنان سکوت کرده بودم که ادامه داد:
-یک سری تبادل های غیر اخلاقی و سند و مدرک از فساد خبرهای اون ها داخل سیستم اصلی هست. باید خودمون رو به سیستم اصلی برسونیم و بعد می تونیم با اون مدارک پشت پرده همه چیز رو رو کنیم.
نقشه عالی ای بود اما خب هنوز خیلی سوالات برطرف نشده بود. دستی به روسریم کشیدم و با استفهام،خیره در چشمای روشنش گفتم:
-تا اینجاشو متوجهم،اما چطوری باید به سیستم اصلی دسترسی پیدا کنیم؟
پاهاش رو روی هم گذاشت و به اتشی که با دقت نگاهش می کرد اشاره کرد و گفت:
-ایشون کمک می کنه ما وارد اون دفتر بشیم.
اتش دستی به چونه اش کشید و با استفهام گفت:
-دلم میخواد بهتون کمک کنم،دیروزم گفتم هستم و گفتید امروز توضیح میدیداما دقیقا نمی دونم باید چی کار کنم؟

قدر لحظاتی به چشم های اتش خیره شد و اتش بلافاصله به سرفه افتاد و رستگار عقب کشید و بی تفاوت تر از همیشه گفت:
-شما از موقعیتت استفاده می کنی و منو به عنوان کسی که می خواد اسمی از برند و محصولاتش در مجله و به عنوان یه کارافرین در روزنامه نوشته بشه،نزدیک اون شرکت می کنی. یک جوری بهشون بگو که شرکت و برندمون خیلی شایعات فساد مالی داره و سعی کن یه شرکت فاسد نشونمون بدی که حاضرن هر مبلغیو پرداخت می کنن.
با قول رو میزی و این صحبت ها مارو با رییس این شرکت رو در رو می کنی و بعد منو خانوم مهرارا میریم اونجا و سعی می کنیم یک جوری به سیستم اصلی وصل بشیم. واضحه؟

به اتش نگاه کردم. چند لحظه ای مکث کرد و در اخر با لخند کوچکی گفت:
-تمام تلاشمو می کنم. اما چرا می خواید انقدر شرکت خیالیتون رو خراب کنم؟
بدون مکث پاسخ داد:
_چون فقط کثافت ها با کثافت ها کنار میان.

یه نکته بگم

رفقا پرونده مستانه اسدی،حقیقیه‌
خانوم ل.ک ظهر یک روز جمعه دزدیده میشه و یک هفته بعد در پارک مرزدارن پیدا میشه و ابتدا توی روزنامه ها ازش دفاع میشه و بعدش متهم میشه به دروغگویی و متوهم بودن…از اینجا به بعد رو دقت کنید….شاهان ملکان یه شخصیت خیالیه و به کسی ربطش ندید. من فقط از پرونده این خانوم در جهت اهداف قصه استفاده کردم. حالا کم کم متوجه میشید🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الینا
الینا
1 سال قبل

خیلیییییییی خوبههههههههههه😀

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط الینا
𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
1 سال قبل

خدایا این رمان فوق‌العاده محشرهههههه
دقیقا همون چیزیه که مبخوام مبهم جنایی هیجان انگیز معمایی
محشره
هرچی بگم که خوبه باز کم گفتم
چن روزه که کل ذهنم درگیره این رمان تا حلش کنم ولی تو هر پارت یه چیز خفن و جالب میاد و ذهنمو درگیر میکنه
ولی رو لاسی بعد کراش زدم 😂😃👌

paeez
paeez
1 سال قبل

چقد این رمان مبهمه
ولی خیلی قشنگ و عالی
مرسی نویسنده حداقل تو طولانی مینویسی

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واو خیلی داره خفن میشه😍

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x