رمان وهم پارت 20

5
(1)

 

سکوتی ایجاد شد و من به عمق حرف هاش فکر می کردم که اتش گفت:
_قبوله.
-خوبه. پس،فردا یه قرار ملاقات برای من بذار.
من و اتش هر همزمان گفتیم:
-فردا؟چرا انقدر زود؟
نگاه گذرایی به ما کرد و پاسخ داد:
-چون من وقتی برای هدر دادن ندارم!!!

نفس عمیقی کشیدم و از اینه اسانسور به چهره همیشه خونسردش نگاه کردم. دستام عرق کرده بود و کمی استرس داشتم اما این دژ متسحکمی که کنارم ایستاده بود هیچ حسی درون چشماش دیده نمی شد.
وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد،چشمای وهم انگیزش رو به من بخشید و اعلام کرد:
-نترس،اتفاقی نمی افته.
و من نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم و سری تکون دادم. وقتی درهای اسانسور باز شد،قبل از من خارج شد و هر دوی ما وارد دفتر مرکزی روزنامه و مجله “اواز” شدیم.
به محض ورودمون،زن شیک پوش و جوونی نزدیکمون شد و با نگاهش قصد بلعیدن مرد فریبنده کناریم رو داشت. نمی تونستم بهش خرده بگیرم،کی بود که موقع دیدن این مرد بهش خیره نشه؟

تک کت مشکی رنگش فیت تنش بود و یک دستش رو داخل جیبش گذاشته بود و جوری قدم می زد که انرژی قدرتش رو به همه جا پرتاب می کرد.
زن لبخند بزرگ و زیبایی زد و با صدایی که عمدا نازک ترش کرده بود گفت:
-خوش اومدید اقایِ احتشام.
دسته کیفم رو محکم فشار دادم و دعا دعا می کردم این هویت قلابی برامون دردسر درست نکنه. اراز بدون اینکه کوچکترین نگاهی به زن بندازه،سری تکون داد و چند لحظه بعد وارد دفتر رییس این خراب شده شدیم.

به محض ورودمون،رادمان اسنفدیاری،از پشت میز ریاستش بلند شد و با لبخند بزرگی بهمون نزدیک شد و مسرور گفت:
-خوش امدید اقای احتشام. مشتاق دیدار.

دست های دراز شده اسفندیاری هیچ پاسخی دریافت نکرد چون اراز بدون اینکه دستش رو از جیبش دربیاره،خیلی جدی گفت:
-ممنونم.
لبخند روی لب های اسفندیاری ماسید و اراز نگاهی به دستش که روی هوا خشک شده بود انداخت و بدون اینکه توی صداش ردی از شرمندگی باشه گفت:
-خوشم نمیاد هر کسیو لمس کنم.

و بی توجه به شوک درون چشم های اسفندیاری،روی تک مبل نشست. لبخندم رو فرو خوردم و به ناچار احوالپرسی کوتاهی با اسفندیاری کردم و روی مبل کنار اراز نشستم. اسفندیاری دستی به یقه اش کشید و در صندلی مقابلمون نشست و با لحن مسخره ای گفت:
-تعریفتون رو خیلی شنیدم،خوشحالم می بینمتون.
سکوت کرد و فقط سری تکون داد. اسفندیاری نگاهی به من کرد و گفت:
_شمام خوش اومدید خانوم حقی
تشکری کرده و لبخند مسخره ای زدم.

رادمان خم شد و از طریق تلفنش دستور داد سرویس پذیرایی رو داخل بفرستن. خیلی عادی و بدون اینکه بخوام توجهی جلب کنم،مشغول دیدن اتاق شدم.
نگاه گذرایی به چیدمان شیک اتاق انداختم و قدر لحظاتی هم به تابلوی بزرگی که تلفیقی از رنگ های تیره و روشن بود کردم. نگاه سرسری ای به مانیتور بزرگی که مقابلمون به دیوار نصب شد بود انداختم و بعد خیلی عادی به کامپیوتری که روی میز بود نگاه کردم…خودش بود.
خیلی سریع نگاهم رو گرفتم و به طرح های برجسته روی میز دادم. باید اطلاعات رو از داخل این سیستم بر می داشتیم.
باید به نحوی رادمان رو از دفترش خارج می کردیم.
اراز گفته بود می تونه فکری به حال دوربین ها بکنه و قدر چند لحظه ای اتش می تونست حواس نگهبان هارو پرت کنه. امیدوار بودم بتونیم از پسش بر بیایم.

-خب اقای احتشام،شنیدم می خواستید داخل مجله و روزنامه معرفی بشید.

سرم رو بالا گرفتم و به ارازی که با دقت نگاههش می کرد،نگاه دوختم. خیلی معمولی سری تکون داد و گفت:
-فکر کنم باید بیشتر از شنیدن باشه،مثل اینکه

حساب های بانکیتون رو چک نمی کنید!

بلافاصله رادمان به سرفه افتاد. لعنت بهش،چقدر یهویی حمله می کرد!
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم که تقه ای به در زده شد و بعد دوباره منشی جذاب شرکت وارد شد. فنجون قهوه رو مقابل هرکس قرار داد و متوجه بودم کمی بیشتر از حد معمول سمت اراز خم شد.
زیر چشمی به ارازی که اصلا اهمیتی به زن نمی داد و با تلفنش درگیر بود نگاه کردم. چیزی تایپ کرد و بعد از دو دقیقه تلفنش رو داخل جیبش گذاشت و به فنجونش خیره شد.
منشی با گفتن “با اجازه” ای از اتاق خارج شد. رادمان فنجون قهوه اش رو در دست گرفت و با لبخند بزرگی گفت:
-اگه مایل باشید،می تونم فردا ترتیب یه مصاحبه خوب رو توی دفترتون بذاریم و توی هفته بعد عکستون به عنوان جذاب ترین کارافرین سال تیتر خبرهای ما میشه. ماشالا،جذابیتتون خیلی به چشم میاد.

اراز دستی به موهاش کشید و با جدیت گفت:
-خوبه،فقط یادتون باشه،میخوام هر چیزی که من می خوام نوشته بشه. فکر کنم بهتون گفته باشن که یک سری شایعه های عجیب پشت سر شرکت هست و می خوام کاملا تکذیب بشه. من این دفتر روزنامه رو انتخاب کردم به چند دلیل؛

مکثی کرد و بعد چشم های شیشه ایش رو به رادمان بخشید و تکیه اش رو از مبل برداشت و بی پروا اظهار کرد:
-اول،مجله قدرتمندی هستید و من با ضعیف ها کار نمی کنم. دوم،شنیدم می تونید خبر راست رو دروغ و خبر دروغ رو راست کنید،بی تعارف بگم،من همچین چیزی می خوام و برای همین دارم پول میدم و سوم،

لبخند روی لب های رادمان هر لحظه بزرگ تر می شد و لعنت بهت اراز رستگار که به خوبی داری نقشه ات رو پیاده می کنی:
-می خوام چیزی از من پخش بشه که من بخوام. راست دروغش مهم نیست،فقط می خوام چیزی که می خوام توی عموم پخش بشه و فکر می کنم شما بتونید از پس این کار بیاید.

لبخند مستانه ای زد و فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت و خودش رو نزدیک اراز کرد و با شادی و غرور گفت:
-انتخاب درستی داشتید،قدرت فضای مجازی و رسانه رو دست کم نگیرید. می تونیم هر چیزی که بخواید رو عمومی کنیم. جای خیلی خوبی اومدید،ما توانایی این رو داریم دروغ رو به حقیقت و حقیقت رو به دروغ تبدیل کنیم.
دستام مشت شد و تکونی خوردم. کثافت رذل.
اراز از گوشه چشم نگاهی به من کرد و انگار متوجه بهم ریخته گیم شد که سری تکون داد و نگاه سردش رو به این عوضی بخشید و خیلی حرفه ای حرفش رو پیش کشید:
-پس می تونید هر چیزی که من بخوام رو پخش کنی؟حتی اگه حقیقت نباشه؟مطمئن باشم؟
چشمکی زد و با شرارت پاسخ داد:
-مطمئن باش،همه خبرهایی که پخش می کنیم،چیزی نیست که نشون داده میشه. ما مشتری های وفادار خودمون رو داریم.
سکوت شد و می تونستم بفهمم اراز به چیزی که می خواسته رسیده. سری تکون داد و زمزمه کرد:
-خوبه!
رادمان خم شد و از روی میزش جعبه شکلات های طلایی رو برداشت و گفت:
-خب حالا اول دهنت….
ناگهانی مانتیور مقابلمون روشن شد و هر سه باتعجب سر بلند کردیم و به خط های قرمزی که روی صفحه نمایش داده می شد نگاه کردیم که بارمان با تعجب گفت:
-چش ش…
و بلافاصله خشکمون زد…شوک حاصل از اتفاق به حدی زیاد بود که چند لحظه ای همه سکوت کردن و بعد…اه و ناله های به شدت وحشتناکِ و گوش خراشِ زنی با بلندترین صدای ممکن از داخل مانیتورها بلند شد.

صدای ناله های حاصل از لذت زن به حدی اذیت کننده بود که بدنم جمع شد و مبهوت به صفحه قرمز مقابلم خیره شدم.
یعنی چی؟
چی شده بود؟
رادمان خشکش زده بود و صدای ناله های زن هر لحظه شدیدتر،بلندتر و کریه تر می شد.
هنوز گیج این اتفاق بودم که اراز با چهره درهمی به رادمان نگاه کرد و گفت:
-فکر نمی کنی هنوز به این درجه از عرفان نرسیدیم که بخوایم پورن رو عمومی کنیم؟

رادمان سرخ شده بود و حس می کردم حتئ نمی تونه تکون بخوره. خدای بزرگ،کی توی شرکت پورن پخش کرده بود؟
مبهوت به رادمان نگاه می کردم که در اتاق بی هوا باز شد و منشیِ جذاب با رنگ و رویی پریده داخل شد و با تته پته گفت:
-اقای اسفند..اسفندیاری،شرکت بهم ریخته. تموم سیستم ها قفل شده و…
با گیجی به مانیتور روشن شده اتاقِ رادمان نگاه کرد و گفت:
-اینجوری شده یه صفحه قرمز نشون میده و صدای چی..چیز..
رادمان مات و مبهوت به منشی نگاه می کرد که صدای فریادهای زن بلندتر شد و این فیلم پورن لعنتی در سرتاسر شرکت پخش شد.
تمام صورت رادمان سرخ شده بود و می تونستم حس کنم حتئ توانایی بلند شدن هم نداره که اراز با صدای نسبتا عصبی ای گفت:
-موزیکِ زنده است؟گرگ وال استریت رو زیاد نگاه کردی که برای کارمندات تایم استراحت پورن پخش می کنی تا های بشن؟

به چهره عصبیش نگاه دوختم. اخم هاش درهم شده بود و گیرایی صورتش هزار برابر بیشتر شده بود. رادمان سریع از خلسه مسخره شهوت انگیزش بیرون اومد و

درحالی که صدای ناله های زن روان ادم رو بهم می ریخت گفت:
-در…درستش می..
زن جیغ بلندی کشید و من دست روی گوش هام گذاشتم و رادمان مثل سکته ای ها مکث کرد و بالاخره گفت:
-می کنم.
و دوان دوان از اتاقش بیرون زد.
به محض رفتنش،اراز به سرعت بلند شد و اشاره ای به من کرد و گفت:
-بهتر از این فرصت گیرمون نمیاد،حواست به در باشه،من میرم سراغ سیستم.
بهت زده نگاهش می کردم که وقتی با شیشه نگاهش نگاهم کرد،از جام بلند شدم و با پاهای لرزونی سمت در حرکت کردم. تمام کارمندها با دهان باز و صورت های سرخی به سیستم های مقابلشون خیره بودن و رادمان فریاد می زد که “یکی این بی صاحاب رو کنترل کنه” اما اکثریت ماتشون برده بود.
پشت در پنهان شدم و به رادمانی که چندتا از سیستم ها رو روی زمین می کوبید نگاه کردم. فریاد زد:
-مهندسا دارن چه غلطی می کنن؟چرا نمی تونید اینو کنترل کنید؟
دستام رو درهم گره زدم و می خواستم از اه و ناله ها شهوت انگیز زن بالا بیارم که یکی از کارمندها گفت:
-سیستم هک شده جناب اسفندیاری،حتی نمیشه وارد شد.
رسما ولوله با پا شده بود….
اسفندیاری دادو فریاد می کرد و هرچیزی مقابلش بود رو می شکست و من با لبخندی که نمی تونستم جلوش رو بگیرم به صحنه مقابلم خیره بودم که دست های بزرگی دور بازوم نشست و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم،به عقب چرخیدم و بعد چشم در چشم های برنده ای شدم و نفسم…رفت.
رایحه تلخش زیر بینیم پیچید و نگاهش رو به پشت سرم بخشید و به ارومی زمزمه کرد:
-بیا سرجات

نفس عمیقی کشیدم و قامت بلندش باعث شد گردنم رو کج کنم و با صدای ارومی بگم:
-این،کار شماست؟
خیلی جدی گفت:
-نه،نقشه من این نبود.
باورش کردم..پس کار کی بود؟
بازوم کشیده شد و وقتی روی مبل قرار گرفتم،بازوم رو رها کرد. همچنان صدای کثیف اه و ناله ها پخش می شد که ناگهانی صدا قطع شد و بعد،تصویر عجیبی روی مانیتور پخش شد.
سربلند کرده و به علامت “D” ای که در یک مثلث قرار گرفته بود نگاه کردم. یعنی چی؟
صفحه سیاه بود و فقط یک “D”بزرگ که با حالت خوف انگیزی به چپ و راست می چرخید نگاه کردم. لب باز کرده و خواستم بگم این یعنی چی اما جمله گزارشگر توی سرم زنگ خورد:
“بهادر الیاسی،مدیرعامل شرکت ال ان ای، دیشب در منزل خود،به قتل رسیده. الیاسی که یکی از سرمایه داران بزرگ و کارافرینان ملی بود،دیشب به طرز مشکوکی در خانه اش به قتل رسید و تعجب اورترین بخش ماجرا،مربوط به مدارک و اسنادی از تمام فساد ها و کارهای غیر قانونی وی در پوشه ای که روی جسدش قرار داشته،هست. پوشه ای که یک “D” بزرگ روش نوشته شده و
هنوز هیچ سرنخی از قاتل به دست نرسیده اما…”

“روی گاو صندوق شرکت،باز هم حروف “D” انگلیسی بزرگ نوشته شده بود و ثابت می کنه خودِ قاتل مدارک رو سرقت کرده. نکته عجیب،حرف های نگهبان ها در مورد این سارق هست. سارق لهجه غلیظ انگلیسی داشته و به سرعت حرکت می کرده. هیچ تصویری از این سارق در هیچ دوربینی ضبط نشده و همانند یک سایه،هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته..پرونده سایه هم اکنون در جریانه و امیدواریم به زودی،پیدا بشه…”

انگار یک نفر با پتک به سرم کوبیده بود..حرف “D”
لهجه غلیظ انگلیسی…

“If you want to live, you shouldn’t see me, girl.
(اگ میخوای زنده بمونی،نباید منو ببینی دختر)”

لهجه غلیظ موقع تلفظ کلماتش…

سایه….
اره سایه…

اون حرف ها….وای خدای بزرگ،یعنی من رو سایه نجات داده بود؟
این یعنی سایه اینجا بود؟
مثل فنر از روی مبل پریدم و با حیرت گفتم:
-سا…سایه اینجاست.
اراز ابرویی بالا انداخت و گفت:
-سایه کیه؟

لاساسینو

“باز هم شورش و بازهم حضور سایه در شهر..”

خم شدم و خواستم صدای رادیو رو خفه کنم که نیاز ناگهانی دست روی دستم گذاشت و با اسستیصال گفت:
-لطفا خاموش نکنید.
بلافاصله دستِ نرم و کوچکش رو از روی دستم برداشت و به سمت رادیو خم شد و با اخم های درهمی به حرف های گوینده خبر گوش داد:
“یک ساعت پیش،در دفتر روزنامه و مجله محبوب “اواز” اشوبی اتفاق افتاده. تمام سیستم های امنیتی از کار افتاده و سرویس ها حک شده بود. گزارش های مختلفی به دستمون رسیده اما علامت D انگلیسی که روی مانیتورها نمایش داده شده نشون میده بازهم کار خود سایه است. سایه ای که هیچ اثری از خودش به جا نمی ذاره و یک شهر رو به اشوب کشیده. به گز…”

خیلی دلم می خواست پوزخندی بزنم اما سکوت کردم. نگاهم به مقابلم بود اما زیر چشمی تک تک حرکات نیاز رو زیر نظر داشتم.
عمیقا در فکر فرو رفته بود. دقیقا بعد از اینکه گفته بود “سایه اینجاست” سکوت کرده بود و در تمام مدتی که من مصلحتی با اسفندیاری دعوا می کردم هم به شکل عجیبی ساکت بود و تا همین لحظه چیزی نگفته بود.
همه چیز دقیقا مثل برنامه پیش رفته بود. وقتی پیام “شروع کن” رو به اتش فرستادم،سرویس امنیتی هک شد و صدای مسخره زن بلند شده بود و این بهترین بهونه برای خارج کردن اسفندیاری بود. مدارک کاملا به دستم رسیده بود و من با این مدارک قرار بود رسوایی های درست کنم.

صدای نفس بلند نیاز من رو از تحلیل برنامه هام بیرون کشید و به اویی که سردرگم به پشتی صندلی تکیه زده بود نگاه کردم و خیلی عادی پرسیدم:
-سوالم رو نشد جواب بدی،سایه کیه؟

سایه منم!!!
به سمتم چرخید و در عمق نگاهش می تونستی

استیصال و درموندگی رو ببینی. اهی کشید و گفت:
-راستش منم دقیقا نمی دونم. کسی که اول یه نفر رو کشت،بعد از شرکت همون ادم دزدی کرد و امروز هم سیستم اواز رو هک کرد. هیچکس ندیدتش و مثل یه سایه حرکت می کنه. پلیسا دنبالشن اما نمی تونن پیداش کنن.

چون من نمی خوام پیدام کنن..

سری تکون دادم و دنده رو عوض کردم و به اویی که هم چنان در فکر بود گفتم:
-که اینطور،چیز خاصی هست که فکرت رو در گیر کرده؟
با معمولی ترین حالت ممکن پرسیدم و نگاه بی تفاوتم رو بهش دوختم. قدر چند لحظه ای نگاهم کرد و حس کردم می خواد چیزی بگه اما نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه،چیز خاصی نیست.
پس نمی خوای حرف بزنی نیاز مهرارا.

دنباله حرفش رو نگرفته و به رانندگیم ادامه دادم اما نگاه گیج و سردرگمش شدیدا کنجکاوم می کرد که به چی فکر می کنه!

ماشین رو پارک کرده و دوشادوش هم سمت اسانسور حرکت کردیم. درب اسانسور که باز شد،همزمان باهم وارد شدیم. نگاه نیاز به کفش هاش بود و واضح بود سخت درگیر فکره. درها که باز شد،اشاره ای کردم و لبخندی زد و قبل از من خارج شد. نگاهی به قدم های کوتاهش انداخته و خواستم چیزی بگم که صدای مردونه ای باعث شد سر بالا بگیرم و به مردی که با لبخند به نیاز نگاه می کرد،نگاه بدوزم.
جناب سرگرد!!!
نیاز با تعجب سر بالا گرفت و به محض دیدن این اقای پلیس،با لبخند گفت:
-اَرَس.
ارس،اسمش تو ذهنم نبود.
لبخند ارس از دیدن نیاز گسترش یافت اما وقتی چشمش به منی که پشتش قرار گرفته بودم خورد،کمتر

شد و با کنجکاوی نگاهم کرد. ترجیح ندادم بخوام لبخندی بزنم و چیزی بگم،بی تفاوت نگاهش کردم که نیاز با گرمی گفت:
-اینجا چی کار می کنی؟
نگاه ارس گردشی بین ما کرد و نیاز انگار تازه متوجه من شد که دست روی بازوی ارس گذاشت و رو به من با محبت گفت:
-شرمنده یادم رفت معرفی کنم. ایشون جناب سرگرد ارسِ مهرارا هستن،پسرعموی من.

سری تکون دادم و نیاز به من اشاره کرد و با احترامی که چاشنی صداش بود رو به ارس گفت:
-ایشونم اقای اراز رستگار،یکی از موکلین من.
ارس لبخند نیم بندی زد و دستش رو سمتم دراز کرد. دست های مردونش رو در دست گرفته و فشردم اما نگاهمون قفل هم بود.
نیاز با شادی گفت:
-بریم داخل یه قهوه بخوریم،بیشتر باهم اشنا بشید.
چرا که نه،یه قاتل و پلیس حرف های مشترک برای گفتن زیاد داشتن!!!

نیاز

-بخاطر پرونده سایه مجبور شدم برم جایی و گفتم سر راه یه سر بیام ببینمت.
پس پرونده سایه دست ارس بود.

باید بهش می گفتم؟
می گفتم که سایه چندباری نجاتم داده؟
باید بهش می گفتم حتئ به ملاقاتش هم رفتم،حتئ با چشم های بسته؟

نه..دیوونگی بود. ارس اونقدر غر می زد و دعوام می کرد که پشیمونم می کرد. باید فعلا سکوت می کردم.
سینی قهوه رو روی میز گذاشتم و لبخندی بهش زدم. اراز سکوت کرده و با تلفنش مشغول بود. راستش خیلی کنجکاو بودم و باید یه چیزهایی می پرسیدم. ماگ قهوه ام رو برداشته و خیلی معمولی پرسیدم:
-خب،چیزی از سایه دستگیرت نشد؟هیچی پیدا نکردی؟

-خب،چیزی از سایه دستگیرت نشد؟هیچی پیدا نکردی؟
ابروهاش درهم شد و با خستگی گفت:
-فعلا هیچی،اینم مثل بقیه پرونده ها. یه مجرم روانی که بی دلیل ادمارو می کشه و می دزده و اشوب به پا می کنه.
اراز ماگ قهوه اش رو برداشت و نگاه کوتاهی به ارس کرد و بی تفاوت تر از همیشه مشغول تلفنش شد که من گفتم:
-حس نمی کنم یه دیوونه باشه ارس،هرکی هست دیوونه نیست. حس می کنم خیلی برنامه ریزی شده داره پیش میره.
ارس بی خیال گفت:
-هر کی هست یه خلافکاره که نیاز به توجه داره. یه جور مریض روانیه دیگه.
دستام رو دور ماگم قفل کردم و لب زدم:
-با نظرت موافق نیستم ارس،من اینطوری فکر نمی کنم.
سمت ارازی که بی خیال تر از همیشه با تلفنش مشغول بود نگاهی کردم و گفتم:
-شما نظری ندارید اقای رستگار؟
تلفنش رو روی میز گذاشت و نگاهش گشتی تو صورت من و ارس زد و با حرفش،جفتمون رو ضربه فنی کرد:
-من برخلاف بقیه ترجیح میدم توی چیزی که ازش اطمینان ندارم،نظری ندم.
و بدون اینکه به بهت توی نگاه های ما اهمیتی بده،جرئه ای از قهوه اش نوشید و از پشت میز برخواست و اعلام کرد:
-من جایی کار دارم،تنهاتون می ذارم. خدانگه دار.
و سری برای ما تکون داد و لحظه بعد…بیرون رفته بود.
به محض بیرون رفتنش،ارس با استفهام گفت:
-چقدر عجیب غریبه.
عجیب غریب و جذاب!!

سایه شهر کیست؟
متنی که تیتر خبرهای این هفته شده بود. سایه ای که یک شبه،تمام تهران رو بهم ریخته بود.
فردای همون روزی که سایه به مجله اواز حمله کرد،ما مدارکی که از داخل سیستم مخفیانه کپی کرده بودیم رو باز کردیم.

چندین فایلِ دروغ و گزارش های کثیف و یک صدا از مکالمه اراز و بارمان وقتی که راجب تبدیل خبرهای دروغ و راست حرف می زدن،در دستمون بود. مدارک بزرگی بود و اراز رستگار مصمم بود با همین ها پوزه رادمان رو به خاک بزنیم. رادمانی که یکی از مهره های فرعی شاهان ملکان بود. هنوز علت بعضی خبرها برای ما مجهول بود و قرار بود صبح روز بعد شکایت از رادمان رو مطرح کنم اما یک شبه،همه چیز عوض شد!!!

خبرِ رسوایی روزنامه و مجلهِ “اواز” مثل بمب در تمام فضای مجازی ترکید. اسناد و مدارکی از رشوه های رو میزی و فیلم های معامله رادمان اسفندیاری پخش شد و یک شبه،تمام اعتبار این مجله سقوط کرد.
سایه شهر،تمام مدارک رو شبانه در مجازی پخش کرده و مدارک رو برای مرکز پلیس فرستاده بود. خبر رسوایی انچنان اشکار و با سند و مدرک بود که هیچ جوره نمی شد خلافش رو نشون داد.. اشوبی در تمام شهر به پا شد. مردم از دروغ هایی که شنیده و ناراحتی هایی که برای انسان هایی که بی گناه درگیر شده بودن،عصبی و شرمنده بودن.
شدت اعتراضات به حدی زیاد شد که عده ای از جوون ها به دفتر مجله حمله کرده و شیشه های دفتر رو شکستن.
هیچکس موفق به پاک کردن خبرها از سایت ها نمی شد. منبع ناشناسی هر روز خبر های رسوایی رو اپدیت می کرد و فیلم های فساد و مدارک رو به مردم نشون می داد و در اخر،شورش مردم و موجه بودن مدارک علتی شد که دو روز بعد،رادمان اسفندیاری دستگیر شد. رادمان بعد از بیست و چهار ساعت به همه چیز اعتراف کرده و گفته بود در پرونده مستانه اسدی هم،خطا کرده.

مستانه اسدی یک ماه پیش توسط چند ناشناس دزدیده شده بود و ادم ربایان قصد داشتن قلبش رو از سینه بیرون در اورده و به کودک خردسالی اهدا کنن اما بعد از یک هفته مستانه اسدی رو که در بدترین وضعیت جسمانی بود در یک پارک رها می کنند و میرن. مستانه اسدی

ادعا کرده بود اشخاصی قصد بیرون اوردن قلبش رو داشتن اما مجله و روزنامه اواز به دلیل نامشخصی اعلام کرده بود او یک متوهم است. بعد از مدارکی که سایه پخش کرده بود که نشون می داد مبلغ زیادی پول و صداها و فیلم هایی که در مورد خراب کردن حرف های مستانه اسدی زده میشه نشون داده شد،رادمان اسفندیاری اعتراف کرده بود که یه عامل ناشناس در ازای مبلغ گزافی پول ازش خواسته مستانه اسدی رو فردی متوهم جلوه بده. هیچ سرنخی از اون فرد ناشناس نبود اما ما می دونستیم کار شاهان ملکانه. در هیچ پرونده ای اسمی از شاهان ملکان برده نشد و بارمان اسفندیاری سهامش به شدت سقوط کرد و پرونده اش به دست جریانات قضایی افتاد.
سایه هرکسی که بود،به شدت دستش پر بود. مدارکی در دست داشت که حتئ دست ماهم نبود.
فقط در عرض دو روز،رادمان رو به جهنم کشید و یکی از مهره های فرعی اما مهم شاهان رو ازش گرفت.

سایه کار رو برای من و اراز رستگار هموار کرد و بدون اینکه اجازه بده ما کاری بکنیم،خودش مهره هارو چیده و در اخر،کیش و ماتش کرده بود!!!

تکه ای از شکلات رو در دهانم گذاشتم و به اتشی که با دوربین عکاسیش درگیر بود نگاه کردم و گفتم:
-عکس گرفتی؟
لبخندی زد و گفت:
-اره،امروز وقتی می بردنش دادگاه عکس گرفتم. نبودی ببینی مردم چه گوجه و تخم مرغی سمتش پرتاب می کردن.
پوزخندی زدم و گفتم:
-حقشه. کثافت رذل.
سمتش رفته و مقابلش نشستم و با خنده گفتم:
-ببینمش.
دوربین رو با خنده سمتم گرفت و من با لبخند شلی به عکس هایی از رادمان که زرده تخم مرغ از روی صورتش می ریخت نگاه کردم که اتش گفت:
-فکر می کنی مهره بعدی کیه؟

لب باز کرده و خواستم بگم “نمی دونم” که صدای بم و گیرایی از پشت سر گفت:
-اینه.
و بروشوری روی میز انداخت. هر دو بی اختیار بلند شدیم و به ارازی که به چهار چوب در تکیه داده بود نگاهی کرده و خودکار “سلام ” گفتیم.
سری تکون داد و به بروشور اشاره کرد. نگاه از اراز گرفته و به بروشور صورتی رنگی که روی میز بود نگاه کردم و با گیجی به متن بزرگی که روش نوشته بود نگاه کردم. متنی که با فونت بزرگی نوشته شده بود:
“درمان قطعی زیگیل تناسلی”

“زگیل تناسلی زائده ای نرم است که در اندام تناسلی ظاهر می شود. آنها می توانند باعث درد ، ناراحتی و خارش شوند.

زگیل های تناسلی یک عفونت منتقله از راه بیماری مقاربتی (STI) هستند که توسط برخی از گونه های کم خطر ویروس پاپیلومای انسانی (HPV) ایجاد می شود. اینها با گونه های پرخطر که می توانند منجر به دیسپلازی دهانه رحم و سرطان شوند متفاوت هستند. HPV یا ویروس پاپیلومای انسانی شایعترین در میان بیماری های مقاربتی است. زنان و مردان فعال جنسی در معرض عوارض HPV ، از جمله زگیل های تناسلی هستند. عفونت HPV به ویژه برای خانم ها خطرناک است ، زیرا برخی از انواع HPV همچنین می توانند باعث سرطان دهانه رحم شوند. در این بیماری….”

نگاه از صفحه مانیتور گرفته و با کنجکاوی و کمی بهت به اراز نگاه کردم و گفتم:
-خب؟این چه ربطی به ما داره؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خط اخر رو نخوندی؟
نگاهم رو از چشمای خاصش گرفته و به خط اخر که با فونت درشتی نوشته شده بود “این بیماری درمان قطعی ندارد و قابل بازگشت می باشد” نگاه کردم.
هنوز گیج بودم و متوجه نمی شدم. انگار متوجه شد که گفت:
-این بیماری قابل درمان نیست. یعنی،فقط میشه کنترلش کرد یا پیشگری کرد و به طور کامل درمان نمیشه. بیماری ای که کامل درمان نمیشه و این ها میگن درمان شدنیه،یه جاش می لنگه نه؟حالا متوجه شدی؟

قدر لحظاتی نگاهش کرده و به بروشوری که روی میز بود دوباره نگاه کردم:
“درمان قطعی زیگیل تناسلی”
تازه متوجه ماجرا شدم…اما خب چه ربطی به ما داشت؟
قبل از من،اتش با کنجکاوی پرسید:
-خب ربط این به ما چیه؟

سمت پنجره رفت و گفت:
-از این راها،دزدی ها و کلاهبرداری های زیادی انجام میشه. مثل این دزدی های مجازیه. با وعده های دروغ اعتماد ادما رو جلب می کنن و بعد از گرفتن یه پول هنگفت،یه امپول ویتامین تزریق می کنن و میگن درمان شدی و بعد،فلنگو می بندن و میرن.
همچنان سکوت کرده بودم و منتظر بودم بفهمم ربط این قصه به ما چیه که دستاش رو روی سینه هاش جمع کرد و گفت:
-دکتر فرهادِ پور شریف،بسته های زیادی شیشه و داروهای روانگردان رو پخش و توزیع می کنه. می تونم بگم یکی از اساسی ترین ادم های بخش تولیده. این عوضی به کمک یکی از گروه های کله گنده تولید شیشه، به اسمِ سامورایی ها بخش بزرگ پخش مواد رو داشته. تولید دارو و مواد با پورشریف بوده و حمایت های سیاسی و این حرف ها با سامورایی ها. چند روز پیش سر دزدی مواد تازه تولید شده دعوایی شکل می گیره و این دکتر با بخش بزرگی از مواد از دفتر شریکش بیرون می زنه. تا اینجاش به ما مربوط نیست اما وقتی به ما مربوط میشه که این دکتر به گروه رقیبش،پیشنهاد همکاری داده یعنی گروه سیاه ها و این رقیبش،یکی از ادمای شاهان ملکانه که سعی داره این دکتر رو زیر پوشش خودش بگیره. دکتر در ازای جونش و حمایت این گروه،حاضر به همکاری باهاشون میشه

تازه یک چیزایی داشت باهم میخوند که اراز سمت ما برگشت و نگاه شیشه ایش رو به من دوخت و گفت:
-قدم دوم،جلوی گسترشش رو بگیر. شاهان یکی از مهره هاش رو از دست داد. خود شاهان توی قصه مواد هیچ دستی نداره اما گروه سیاها،داد و ستدهایی باهاش دارن. باید جلوی بزرگ شدنشون رو بگیریم و دکتر رو کاملا از بازی خارج کنیم. خبر موثق دارم پای میلیاردها پول وسطه و نابودی دکتر می تونه یه مهره دیگه شاهان رو از دستش در بیاره. چون وقتی دکتر و محل اختفای موادش لو بره،عمده بازار می خوابه و مهره فرعی شاهان قدرتش رو از دست میده و شاهان بخش قدرت خیابونیش رو می بازه.
حالا همگی به فکر فرو رفته بودیم و با دقت نگاهش می کردیم که دست روی چونه ام گذاشتم و پرسیدم:

-خب،کی قراره نزدیکِ این دکتر بشه؟

-این امکان نداره.
از شدت خنده لبم رو گاز گرفته بودم و سعی می کردم اصلا دخالت نکنم که اتش با ناباوری به ارازی که مثل همیشه بی تفاوت نگاهش می کرد گفت:
-خواهش می کنم،جدی به قیافه من می خوره زیگیل تناسلی داشته باشم؟
پق پق خنده ام باعث شد نگاه ازرده خاطر اتش روی من بشینه و به سرعت لبخندم رو فرو خوردم و سرم رو پایین دوختم که اراز پا روی پا انداخت و نگاهش به هیکل بامزه اتش کرد و گفت:
-کاملا بهت می خوره.
-لاس..
سرفه ای کرد و با ناراحتی گفت:
-اقای رستگار!
نگاه اراز قدر ثانیه ای با حالت خاصی روی چهره اتش نشست و گفت:
-من حرفمو زدم،اگه می خوای بهت کمک کنم توی مجله “شهر” سرک بکشی،باید حرفمو گوش کنی.
حتئ سرم رو هم بلند نمی کردم. می خواستم از شدت خنده منفجر بشم که اتش با کلافگی گفت:
-اخه این همه ادم میشه جور کرد،چرا باید برم بگم زیگیل تناسلی دارم؟
دستی به لبم کشیدم که اراز به پشتی صندلیش تیکه داد و گفت:
-چون قیافت اونقدر واجد شرایط هست که کسی شک نمی کنه. می تونی بری بگی نود درصد علت سینگلیت توی این مشکلت هست.
با تعجب گفت:
-مگه قیافم چه شکلیه؟
شونه ای بالا انداخت و پاسخ داد:
-یه قیافه “من زیگیل تناسلی دارم لطفا نزدیکم نشوید”ای داری که هرکی می خواد بیاد سمتت رو فراری میدی. بهترین گزینه خودتی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
paeez
paeez
1 سال قبل

کاش همه رمان آنلاین ها مثل وهم بودن
ولی من هنوزم نفهمیدم آتش دختره یا پسر.
اینجوری که این قربون صدقه لاساسینو میرفت بهش نمیخوره پسر باشه😂😂😂

سایه
سایه
1 سال قبل

از حق نگذریم رمان خوبیه.دمت گرم نویسنده.بعد از چند وقت بلاخره یه رمان انلاین عالی با پارت گذاری خوب داریم میخونیم 😍😍🙏

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سایه
ghazal
ghazal
1 سال قبل

بدبخت ازین اتش😂😂😂چقد مسخرش میکنن

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اتش بدبخت😂🤦
نویسنده قلمش خیلی خوبه شخصیت لاساسینو واقعا کار شده و عاقلیه و تمام حرفاش فکر کرده اس که این نشون میده نویسنده خیلی روش فکر کرده تا بتونه شخصیت لاساسینو به نحو احسنت پیش ببره،لقب سایه هم خیلی برازنده‌اش هست و شخصیت نیاز از بدو پارت اول نشون داد که دختر زرنگ،باهوش و نترسی هست و با هر شکست که زمین میخوره قدرتمندتراز دیروز بلند میشه رمان هم مبهم و در عین حال عالی
موفق باشی نویسنده♥️

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x