رمان وهم پارت 24

0
(0)

 

_من دوستم یه کمپانی بزرگ داره. دنبال مدل های جوون و جدیدیم،دختر تو خیلی نظرمو جلب کردی. واقعا می تونی بدرخشی.

چی باید می گفتم؟

نگاهم رو خیلی معمولی به پشت سرش دوختم،اما ندیدمش. لبخند مسخره ای زدم و با ذوق دروغینی گفتم:
-جدا؟یعنی می خواید مدلتون بشم؟

-اره. تو کاملا مناسب این فشن شوی پاییز هستی.

و چشم های حریصش رو به بدنم دوخت و برقِ چشماش داشت حالم رو بهم می زد. نگاهش رو بالا گرفت و گفت:
-هم بدن خوبی داری،هم صورت زیبایی داری.

لبخندم رو حفظ کردم که از داخل جیبش،کارتی سمتم گرفت و گفت:
-به پیشنهادم فکر کن،اگه موافق بودی،بهم زنگ بزن.

به کارت سیاه رنگی که سمتم گرفته بود نگاه کردم. کارت رو با تردید توی دستم گرفتمش که صدایِ گیرایی گفت:
-بِیب،اینجایی؟

و لحظه بعد حضور گرم و پر ابهتش نزدیکمون شد. چشم های اصلانی برق خاصی زد و اراز بی توجه به اصلانی،کنارم ایستاد و با لحن خاصی گفت:
-دنبالت می گشتم.

و چشم هاش رو با حالت خاصی به من بخشید. بلافاصله متوجه شدم داره نقش بازی می کنه. لبخند بزرگی زدم و دست هام رو روی لبه های کتش قرار دادم و با علاقه و محبت گفتم:
-عزیزم،ببخشید که نگرانت کردم.
و سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که حرفاش،نفسم رو بند اورده بود. قدر لحظاتی در چشم های هم خیره شدیم و دست های اراز خیلی نرم روی کمرم نشست که اصلانی سرفه ای کرد و گفت:
-چه زوج زیبا و عاشقی.

به سمتش چرخیدم و لبخندی زدم اما اراز فقط سری تکون داد. اصلانی با حالت بدی به ما نگاه کرد و با لبخند شرورانه ای بهم گفت:
-تنهاتون می ذارم. به پیشنهادم فکر کن دخترم!
و به ارومی پشت کرد و رفت. به محض رفتنش،دست

های اراز از روی کمرم برداشته شد و هر دو از هم جدا شدیم که خیلی جدی گفت:
-چی بهت می گفت؟
سرفه ای کردم و با لحنی که سعی می کردم طبیعی باشه گفتم:
-پیشنهادِ مدل شدن بهم داد.
-چیزی ام بهت داد؟
کارتی که بهم داده بود رو به سمتش گرفتم و بی خیال گفتم:
-اینو
کارت رو از دستم گرفت و با دقت مشغول خوندنش شد و بعد از لحظه ای،به منی که منتظر نگاهش می کردم،نگاه کرد و گفت:
-طعمه رو گرفت!!!

-برند لباس زیر.
مات و مبهوت نگاهش کردم و با صدایی که بلندیش اصلا دست خودم نبود،داد کشیدم:
-شما زده به سرتون؟
اتش بلافاصله سرش رو پایین انداخت و شیشه چشم های اون روی من نشست و بی اختیار،سر پایین انداختم که گفت:
-هرچقدر فکر می کنم،یادم نمیاد گفته باشم می تونی اینجوری باهام حرف بزنی؟
سرفه ای کردم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم،لب زدم:
-منظو…منظورم این نب…این نبود.
-به من نگاه کن نیاز.
صداش باعث شد سر بلند کنم و به اویی که با دقت نگاهم می کرد،چشم بدوزم. تکیه اش رو از مبل برداشت و کمی نزدیک شد و با قاطع ترین لحن ممکن گفت:
-روز اول بهت گفتم،اجازه نمیدم اسیب ببینی. قرار نیست طعمه بشی،طعمه یکی دیگه است. ذره ای تردید داری،همین الان بگو و من فکر دیگه ای می کنم،هیچی قرار نیست ارامشِ روحیت رو بهم بریزه.
چند لحظه ای مکث کردم. به چشم هاش خیره شدم و اونقدر قاطعیت و اطمینان درون چشماش بود که قوت قلب گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-راستش…راستش من نمی دونم باید چی کار کنم. توقع ندارید که برم مدل لباس زیر بشم؟
-خودتم بخوای،من اجازشو نمیدم!
نگاه اتش،لحظه ای روی چشم های اراز نشست و خیلی سریع نگاهش رو برداشت که اراز گفت:
-تو فقط یک بار،یک بار با اصلانی ملاقات می کنی و و وقتی فرصت مناسب فراهم شد،پرونده ها رو از گاو صندوق برمی داری و میای بیرون و تحت هیچ شرایطی هم دیگه اصلانی رو نمی بینی.
-کدوم پرونده ها؟
چشم از من گرفت و به اتش دوخت.

اتش تک سرفه ای کرد و گفت:
-دخترای زیادی رو اصلانی به بهانه مدل شدن به دفترش کشیده و وقتی داشتن لباس تعویض می کردن،ازشون فیلم و عکس گرفته. از همین عکس ها استفاده می کرده و مجبورشون می کرده مدل لباس زیر بشن و اگه می خواستن شکایتی هم بکنن،با ابرو و تهدید به پخش فیلم،تهدیدشون می کرده و در مرحله اخر اصلانی و شرکاش مجبورشون می کردن به همه کثافت کاری های جنسیشون تن بدن و ازشون فیلم می گرفتن و با اون فیلم ها،تا ابد زندگیشون رو نابود می کرده.ه. اون فیلم و عکسا توی گاو صندوق شرکته. کافیه اونا رو برداری و بیای. امنیتش خیلی بالاست و هرکسی رو اونجا راه نمیدن.

دستم رو مشت کردم و هرچه ناسزا بلد بودم به اصلانی و شرکای کثیفش فرستادم. حیوون رذل!
از روی مبل بلند شدم و سمت پنجره حرکت کردم. نفسی کشیدم و به خیابونِ نسبتا خلوت خیره شدم. جا نزن نیاز،همه چیز درست میشه. قسم خورده بودم هر جور شده باید قاتل ترنم رو پیدا کنم. وقتی یاد دخترهایی که قربانی این فاجعه شده بودن می افتادم،قلبم اتیش می گرفت.
اگه رسوایی اصلانی رو،رو می کردیم می تونستیم انتقام خیلی از قربانی ها رو هم بگیریم…قربانی هایی که سکوت کرده و فریادشون،خفه شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قبوله!

با اصلانی تماس گرفتیم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردیم،خوشحال شد و ترتیب یک قرار ملاقات رو داد. نقشه اسون بود،فقط باید می رفتم دفترش و وقتی حواس اصلانی پرت می شد،پرونده ها رو از گاو صندوق پیدا کنم و بردارم. باید گاو صندوق رو رو پیدا می کردم و بعد اراز گفته بود خودش وارد قصه میشه و می تونه گاو صندوق رو باز کنه…من فقط باید کمی حواس اصلانی رو پرت می کردم و مطمئن بودم از پسش بر میام.

++

-خوش اومدی دخترم.
لبخند کوتاهی زدم و دستام رو مشت کردم تا به صورتش سیلی نزنم. دستی به ساعتم که میکرفون داخلش بود کشیدم و به شکل غریزی وقتی لمسش می کردم،اروم می شدم.
از وقتی میکرفون رو داخل ساعتم گذاشته بود،وسواس گونه دلم می خواست ساعتم رو لمس کنم. جلوی وسوسه دوباره ام رو گرفتم و به ارومی به اصلانی گفتم:
-ممنونم.
دستش رو خیلی نرم روی بازوم گذاشت و من رو به اتاقی که گوشه سالن بود،راهنمایی کرد. برای دو سه نفر از دخترا ها و پسرایی که گوشه سالن ایستاده بودن و با پوشه ای مشغول بودن سری تکون دادم و همراه با اصلانی وارد اتاق شومش شدم.
به محض ورودم،به اطراف اتاق نگاه کردم. گاو صندوق باید همینجا ها باشه.
خیلی نرم سرم رو چرخوندم و به در و دیوار اتاق نگاه کردم که اصلانی با لبخند بزرگی گفت:
-چقدر خوشحالم کردی بهم زنگ زدی،نگار جان.
تک خنده ای کردم و سعی می کردم خیلی معمولی به در و دیوار نگاه کنم. با دنبال چیزی عجیبی روی دیوار می گشتم.
اصلانی به جای اینکه پشت میزش بشینه،روی یکی از مبل ها نشست و با دستش،به کنارش اشاره کرد و گفت:
-بشین ببینمت بابا جان.
مردک رذل عوضی!!!
همونطور که کنارش می شستم از گوشه چشم به اطراف نگاهی کردم و وبا دیدنِ تابلوی بزرگی که سمت چپ میز الیاسی بود،ابرویی بالا انداختم. ممکن بود،همین باشه.
با استرس کنارش نشستم که دست های اصلانی روی سرشونه ام قرار گرفت و خیلی خودمونی گفت:
-خب،پیدا کردنش برات سخت که نبود؟
تبسمی کردم و سعی کردم لمسش رو نادیده بگیرم:
-نه. راحت رسیدم.
-خوبه.
سکوت بدی شکل گرفت و سعی کردم کمی این جو خشک رو اروم کنم.

سرفه ای کردم و رو به اصلانی که با دقت نگاهم می کرد،گفتم:
-راستش می خواستم بدونم شرایطتتون چه جوریه؟یعنی هنوزم سر حرفتون هستید؟
نیشش شل شد و با لبخند شروری گفت:
-معلومه که هستیم. حیف این همه زیبایی نیست که دیده نشه. البته…
مکث کرد و با حالت بدی به بدنم نگاه کرد که کنجکاو پرسیدم:
-البته چی؟
سرشونه ام رو محکم فشار داد و کمی خودش رو نزدیک تر کرد و با محبت گفت:
-البته باید مربی اصلیمون هم نظر بده. ایشونم باید تایید کنه.
-مربی اصلی؟
با سرانگشتاش شونه هام رو ماساژ می داد و با لحن معمولی ای گفت:
-چیز خاصی نیست. استرس نداشته باش. من پسندیدمت. فقط باید نظر مربی رو هم جلب کنی.
لحنش مشکوک بود و با شبه گفتم:
-باید کار خاصی بکنم؟
و دوباره کمی نزدیک تر شد و این بار فاصله مون فقط پنج انگشت شد که گفت:
-نه،فقط یه لباس هست،باید بری بپوشی. مربیمون باید توی تنت ببینه.
عوضی..دقیقا عین حرف های اتش بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حرف های اراز روی توی ذهنم به بیاد بیارم:
“فقط چند دقیقه توی اتاق پرو معطلش کن و بعد ما وارد عمل میشیم،نیازی نیست لباسو بپوشی”
با اشتیاق کاذبی گفتم:
-موردی نداره،فقط چی باید بپوشم؟
فاصله رو تموم کرد و با چشم هایی که از کثافت برق می زد گفت:

-توی اتاق بغلیه. بیا بریم نشونت بدم.
قبول کردم و از روی مبل بلند شدم اما دست های کثیف اصلانی روی کمرم نشست و با عطوفت گفت:
-راحت باش،دخترم. مطمئنم که لباس توی تنت عالی میشه.
سری تکون دادم و تموم تلاشم رو می کردم تا مچ دستش رو نشکنم. از اتاق که خارج شدیم،متوجه سکوتِ شک برانگیز سالن شدم. پس بقیه کجان؟
با معمولی ترین حالت ممکن پرسیدم:
-پس بقیه کجان؟
اصلانی لبخندی زد و کمرم رو بیشتر فشار داد:
-حتما رفتن طبقه بالا برای پرو و این صحبتا. بیا،اینجاست.
در اتاق رو باز کرد و من رو به داخل هل داد. اتاق خالی و به جز یک میز و یه پرده قرمز که در انتها نصب شده بود،چیزی نداشت. تعجب کردم و خواستم برگردم وچیزی بگم که ضربه ای به سرم زده شد و بعد….تاریکی محض!!!

لاساسینو

-سیگنالش از کار افتاده،حالیته؟میگم سیگنالش کار نمی کنه.
با دستم محکم موهام رو چنگ زدم که اتش با نگرانی گفت:
-نکنه جدی بلایی سرش اومده باشه؟
خیز برداشتم و قبل از اینکه اتش بتونه فرصت عقب نشینی پیدا کنه،یقشو توی دستم گرفتم و با یک حرکت به دیوار کوبیدمش و مقابل چشم های وحشت زده اش،به ارومی غریدم:
-اگه این نقشه احمقانه ات،بلایی سر اون دختر بیاره،زنده زنده اتیش می زنمت. بهت گفتم نباید وارد بازیش کنیم و حرف گوش ندادی،پس اگه بلایی سرش بیاد،نفسات رو می گیرم.
یقه اش رو ول کردم و ازش فاصله گرفتم. لعنت بهت،سیبِ سبز…چه بلایی سرت اومده بود که سیگنالت خاموش شده بود؟

بهت،سیبِ سبز…چه بلایی سرت اومده بود که سیگنالت خاموش شده بود؟
کتم رو از روی میز برداشتم و خواستم قدمی بیرون بذارم که اتش با هول و ولا گفت:
-لاساسینو،خواهش می کنم صبر کنید.
کتم رو تن زده و همونطور که دکمه هاشو می بستم،گفتم:
-خفه شو و گوش کن ببین چی میگم،برو سراغ ارس و چیزی که بهت میگم رو بهش برسون. شده باشه تک تک خونه های این شهر رو بگردم،اون دختر رو پیداش می کنم. پس،حتئ تصورم نکن بخوای جلوم رو بگیری،سر اون دختر با هیچکس شوخی ندارم.
لبه های کتم رو به عقب فرستادم که صدای پیامک تلفنم بلند شد…

نیاز
سرما و انجماد…
حس می کردم تک تک سلول هام یخ زده و در یک یخچال حبس شدم. چه خبر شده؟
پلکام کرخت و سنگین بود. اونقدر بی حال بودم که حتئ نمی تونستم پلک برهم بزنم. سرانگشتام گزگز می کرد و باد شدیدی به صورتم کوبیده می شد. نسیمِ سرد،مثل شلاق به صورتم می خورد و سوزش روی پوستم باعث شد با مشقت چشم باز کنم اما…
وهم
وهم
وهم
تک تک سلول های بدنم از کار افتاد و به خدا قسم که ضربان قلبم متوقف شد.
ترس،اضطراب،وحشت؟
این ها حق مطلب رو توصیف نمی کرد…من سکته کرده بودم.
اونقدر شوکه و ترسیده بودم که حتئ نمی تونستم نفس

بکشم. دست و پاهام سر شده بود و من با بهت و واهمه به ارتفاع وحشتناکی که زیر پام بود،خیره شدم.
با بدبختی خواستم تکون بخورم اما متوجه دست و پای بسته ام شدم. ارتفاعِ زیاد باعث شد سرگیجه بگیرم و با دستم محکم اهن رو بگیرم و با تموم قدرتم جیغ بزنم:
-کمممممممک کنید.
داخل یک باربند بسته شده و روی یک داربست با ارتفاع زیاد قرار گرفته بود. باربندی که بهش بسته شده بودم رو محکم گرفتم و بلافاصله با فزع و تشویش جیغ کشیدم:
-تورووووووووخدا کمممممممممک کنید.
قطرات درشت اشک از چشمم بیرون می زد و قطره های اشک،بلورِ یخ صورتم رو می شکست. در بالاترین نقطه یک داربست بزرگ،داخل یه باربند با طناب بسته شده بودم و ارتفاع به حدی زیاد بود که تموم شهر رو زیر پام می دیدم.. سیاهیِ شب،چادرش رو بر شهر کشیده بود و سوسوی چراغ ها اضطرابم رو بیشتر می کرد.
چشمام رو باز کرده و خواستم دوباره فریاد بزنم که اهنی که بهش تکیه داده بودم ناگهانی به سمت پایین حرکت کرد و با سرعت سرسام اوری درحال سقوط بودم که با گریه جیغ کشیدم:
-نههههههههههههههه.
به سمت پایین سقوط می کردم و با تموم قدرت جیغ می کشیدم و باد بی رحمانه تر به صورتم کوبیده می شد که ناگهانی اهنی که بهش بسته شده بودم،از حرکت ایستاد.
نفس بلندی کشیدم و به زحمت چشم باز کردم،اما زانوهام از شدت ضعف می لرزید و اگه دست و پام رو نبسته بودن،روی زمین می افتادم. خدایا خواهش می کنم….خواهش می کنم کمکم کن.
هنوز نفسم بالا نیومده بود که صدای قهقه شیطاننی ای بلند شد و گفت:
-خب،جاسوس کوچولو. حالت چطوره؟
اصلانی….اره اصلانی.
بیم زده به پایین نگاه کردم اما ارتفاع زیاد باعث شد چشمام رو ببندم که اصلانی با صدای بلندی گفت:
-نمی تونی منو ببینی،ولی من خوب دارم نگات می کنم.

اشک مثل باران از چشمام می چکید و با تموم نفرتم جیغ کشیدم:
-کثافت حیووون،چی از جونم می خوای؟
باز هم صدای قهقه و جمله “تازه بازی شروع شده” با پرت شدن ناگهانیِ باربندی که بهش وصل شده بودم همزمان شد. جیغ نمی کشیدم،بانگ می زدم و با تموم قدرتم فریاد می زدم.
باربند به سرعت پایین رفت و ناگهانی ایستاد.
قلبم با چنان شدتی می تپید که حس می کردم ممکنه از قفسه سینه ام بیرون بزنه. دست و پاهام از کار افتاده بودن و تمام بدنم می لرزید.
سرم گیج می رفت و مزه خون رو زیر زبونم حس می کردم که اصلانی با خنده گفت:
-فکر کردی نمی دونم برای جاسوسی اون فرازِ پوفیوس اومدی؟فکر کردی خیلی زرنگی؟
اونقدر بی حال و لاجون بودم که حتئ قدرت اینو نداشتم اعتراض کنم. منو با کی اشتباه گرفته بود؟
چشمام رو بستم و همونطور که اشک می ریختم،زیر لب زمزمه کردم:
-خواهش می کنم نجاتم بده.
باربند با صدای تقی تکون خورد و باعث شد جیغ بکشم و به ارومی بالا می رفت. هرچقدر که بالاتر می رفت،بیشتر می ترسیدم و بیشتر خودم رو به مرگ نزدیک تر می دیدم و وقتی در بالاترین نقطه داربست ایستاد،به هق هق افتادم..
ترس تا بند بند وجودم نفوذ کرده بود و حتئ نمی تونستم چشمام رو باز کنم. با دستام محکم اهن رو گرفته بودم که اصلانی با صدای بلندی گفت:
-بگو قصدت چی بوده؟
سکوت کردم،چون حتئ نمی تونستم حرف بزنم. من واقعا کم اورده بودم و مثل بید می لرزیدم و اشک می ریختم. اصلانی با صدای بلندی فریاد کشید اما نتونستم جوابش رو بدم که باربند تکون بدی خورد و وقتی با سرعت مرگباری داشت سقوط می کرد،تموم بدنم رو جمع کرده و با نهایت جونی که برام باقی مونده

بود جیغ کشیدم:
-توووووووروخدا بسسسسسسسسس کن.
باربند از حرکت ایستاد و من نفسام به شماره افتاده بود. من داشتم می مردم….من واقعا داشتم می مردم..
اصلانی با خنده شیطانی ای پرسید:
-بگو قصدت چی بوده؟
فشار به حدی زیاد بود که نمی تونستم حرف بزنم. نمی تونستم چشمم رو باز کنم و نمی تونستم حتئ نفس بکشم.
چشمام رو محکم فشار دادم و به خدا قسم حس می کردم دارم نفس های اخرم رو می کشم که اصلانی داد زد:
-خودت خواستی.
باربند در جای خودش لرزید و باعث شد من بانگ بلندی بکشم و اصلانی با حالت شیطان باری قهقه زد و داد زد:
-پرتش کن پایین.
جون از تنم رفت،وحشت تموم بدنم رو تسخیر کرد و باربند صدایی داد و درست لحظه ای که خودم رو برای مرگ اماده کرده بودم و منتظر سقوط بودم،نسیمی وزید و صدای گیرایی در سرتاسر این مخروبه اکو شد:
-HEIIO BAD GUYS.

باربند از حرکت ایستاد و من،با گریه،لبخند زدم….اومده بود.
مطمئن بودم سایه نجاتم میده!!!

لاساسینو

صدای جیغش در سرتاسر این مخروبه اکو می شد و به خدا قسم که من اینا رو به اشد مجازات می رسونم.
موتورم رو پارک کرده و شیشه کلاه کاسکتم رو پایین کشیدم و با عجله سمت اون حیوونی که باربند رو بالا پایین می کرد رفتم و قبل از اینکه بهش فرصت فرار بدم،سرش رو از پشت گرفتم و به تیر اهنی که روی زمین افتاده بود کوبیدم. خودم،صدای شکستن جمجمه اش رو شنیدم.
پندار،محافظی که برای این قوی زخمی گذاشته بودم،سمتِ اصلانی که با وحشت به صحنه مقابلش خیره شده بود رفت اما قبل از اینکه دستش بهش بخوره گفتم:
-نمی کشیش. اون مال منه.
خیلی دلم می خواست تموم خشمم رو سرش خالی کنم اما الان،،الویتم دخترکِ ترسیده ای بود که در بالای داربست قرار گرفتهه. می دونستم اگه باربند رو پایین بکشم،دوباره باعث ترسش میشم و ابدا نمی خواستم بیشتر از این وحشت زده اش کنم.
دو قدم عقب رفتم و بعد با یک حرکت از داربست بالا پریدم. جوشکاری های محکم بود و خودم رو از بین داربست بالا کشیدم. ارتفاع پنج متری اینجا،نیاز رو قبض روح کرده بود.
اروم و با احتیاط قدم می زدم و خودم روبا یک حرکت روی اهن بعدی پرت کردم. اهن رو محکم گرفتم و بعد به ارومی سینه ام رو بالا کشیدم و لحظه بعدد،بالاخره به طبقه اخر و به او،،رسیدم!!!
کلاه کمی اذیتم می کرد اما نباید من رو می دید. به ارومی نزدیکِ اویی که سرش رو پایین انداخته و شالش از سرش افتاده بود،شدم.
از تیر اهن گرفتم و خیلی نرم واردِ باربند شدم. قسم می خورم،قسم می خورم انتقامت رو بگیرم،قویِ زخمی.
باد سردی می وزید و در مرتع ترین نقطه ایستاده بودم و خواستم نزدیکش بشم که با صدای گرفته ای گفت:

-می دونستم..می دونستم میای.
سکوت کردم و مقابلش قرار گرفتم. از داخل جیبِ کتِ چرمم،چاقوم رو بیرون کشیدم و خم شدم طنابِ مچ پاشو باز کردم. ناله ضعیفی کرد و شدت عصیان درون وجودم،بیشتر شد.
بلند شدم و مچ دستِ راستشو باز کردم. به محضِ اینکه بندِ طناب از مچش پاره شد،زانوش تا شد و سقوط کرد،اما قبل از اینکه روی باربند بیافته،کمرش رو گرفتم و سرش،به سینه ام چسبید. با دست راستم،کمرش رو گرفتم و محکم به خودم فشردمش و با دستِ چپم،مچ دست چپشو باز کردم و وقتی از بند رها شد،سنگینی جسمِ نیمه بی هوشش کامل روی من افتاد و سرش رو روی سینه ام فشرد و با صدایی که بخاطر گریه زیادِ گرفته بود گفت:
-حال…حالم خوب نیست.
چی کار باید می کردم؟
بند بند وجودش می لرزید…اونقدر لاجون شده بود که حتی نمی تونست روی پاهاش بایسته. حالا که در اغوشم بود،رایحه مسیحایی اش زیر بینی ام پیچیده بود. سیبی که سمی شده بود.
سنگینیش رو روی دست راستم انداختم و وقتی مثل یک پر در اغوشم چرخید،خم شدم و زانوش رو با دست چپم گرفتم و با یک حرکت،در اغوشم کشیدمش. مار،شکارش رو گرفت.
دست های کوچکش رو روی سینه ام جمع کرد و زمزمه کرد:
-تو…تو ادم بدی ن..نیستی،سایه شهر!
تو حتئ روحتم خبر نداره من چقدر می تونم بد باشم!!
پندار،باربند رو پایین کشید و وقتی باربند تکون خورد،نیاز جیغ خفه ای کشید و سرش رو روی سینه ام کشید و من محکم تر دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و زمزمه کردم:
I’m here. I’m n`t going to hurt you anymore
-(من اینجام. دیگه نمی ذارم اسیب ببینی)

نفساش اروم تر شد اما،محکم کتِ چرمم رو بین مشتش فشرد و بدنش رو منقبض کرد و بی حال گفت:
-وقتی باشی،نمی ترسم.

باربند به ارومی پایین کشیده شد و در تموم لحظه نیاز،من رو،منی که خطر خالص بودم رو محکم گرفته بود و از درد،به من پناه اورده بود.
کاش می فهمید،درد اصلی،خطر اصلی…منم!!!
وقتی باربند ایستاد،اشاره ای به پندار کردم و سمت مبل زوار در درفته ای که الیاسی در تموم مدت اونجا نشسته بود رفتم و جسمِ سبکش رو روش قرار دادم اما به محضِ اینکه خواستم از خودم جداش کنم،محکم دستم رو گرفت و با تمنا گفتم:
-نرو،توروخدا نرو.
اتش و ارس چند لحظه دیگه می رسیدن…نقشه امون خراب می شد. دستاش رو گرفتم و خرناس کشیدم:
I’m dangerous for you girl
-(من واسه تو خطر دارم دختر)

به سختی سرش رو بلند کرد و در این ظلمات،زمردِ سبزِ چشماش رو به کلاه کاسکتم دوخت و زبونش رو روی لباش خشکش کشید و با ترس و لرز گفت:
-چه خط..خطری؟
اون به شیشهِ کلاهم و من از پشت شیشه به چشم هاش خیره شدم. چند لحظه ای به خودم رو مهمونِ جنگلِ نااروم چشماش کردم و سرم رو پایین بردم و مقابل گوشش با لهجه غلیظ بریتیش گفتم:
-از جوری که صدام می زنی،از جوری که نگاهم می کنی،از جوری که زبونت رو روی لبت می کشی،و از بوی بدنت،اذیت میشم و من چیزی که اذیتم کنه رو،خلاصش می کنم. من برای تو،خطر دارم دختر.
لرزشش رو حس کردم و خواستم ازش جدا بشم که جسورانه مچم رو گرفت و گفت:
-تو نجاتم میدی،برام بد نیستی سایه..تو برای من خطر نداری،اگه…
نفسی کشید و من تاو و تغییری در وجودم می خورشید که نیاز نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه کمک…کمک کسیو خواستی،بیا پیش من.
صدای اژیر پلیس ها از دور شنیده می شد…اومده بودن. مچم رو از دستِ نیاز در اوردم و سمت خرابه حرکت کردم. باید می رفتم و لباسم رو تعویض می کردم!!!

نیاز

“من واسه تو خطر دارم دختر”
پژواک صداش،در سرتاسر بدنم پیچید و پیچید و زنگِ صداش باعث شد بالاخره پلک های سنگینم رو باز کنم و با یک نگاهِ نگران رو به رو بشم.
چند لحظه با گیجی نگاهم کرد وبعد بلافاصله نفسش رو ازاد کردد و داد زد:
-دکتر،دکتر. به هوش اومد.
متعجب خواستم دست دراز کنم و از روی تخت بلند شم که متوجه انژیوکتی که روی دست راستم بود شدم.
نیازی به فکر نبود. من بیمارستان بودم. بوی الکل و سرمی که توی دستم بود،گواه نظریه ام بود.
اخمی کرده و خیلی نرم،بدون اینکه به سرمی که داشت تموم میشه اسیبی برسونم،برخواستم که درست در همون لحظه،یک دکتر به همراه ارس و اراز وارد اتاق شدن.
دکتر،مرد نسبتا میان سالی بود که با لبخند نزدیکم شد و گفت:
-نیاز جان بهتری؟درد نداری؟
سنگینی نگاه اراز رو روی نیم رخم حس می کردم. راستش فعلا توانایی رو به روشدن باهاش رو نداشتم.
لب های خیسم رو به زور باز کردم و با صدایی که به شدت خروسی شده بود گفتم:
-خوبم دکتر.
اما می تونستم ببینم که ارس،اصلا خوب نیست.

-بهتری؟
نگاه از خیابون گرفتم و به ارسی که با نگرانی نگاهم می کرد،دوختم. لبخند ارومی زدم و گفتم:
-اره ارس. دیدی که دکترم گفت همه چیز خوبه.
از اینه،به ارازی که بی تفاوت از حرف های ما رانندگی می کرد،نگاه دوختم که ارس دستاش رو بهم کوبید و با حرص گفت:
-این اصلانی بی شرف رو پیدا کنم فقط. کثافتِ بی شرف.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

اخه چرا ی شخصیت انقدر عشقهه؟😂🥺

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x