#پارت375
با خنده از اتاق خارج شده و به سمت اتاق سیمین خانوم که تو راهرو پشتی آشپزخونه بود راه افتادم.
در اتاقش نیمه باز بود، با این حال تقه ای بهش زده و منتظر اجازه ورودش شدم.
– بیا تو تابش جان.
با لبخند وارد شدم که روی تخت گوشه اتاق، پیداش کردم.
زیر پنجره باز اتاق نشسته بود و مشغول بافتن چیزی بود.
با اینکه سروصدای کارگرا اینجا هم زیاد بود، اما انگار مزاحمتی برای سیمین خانوم ایجاد نمیکرد که با اون عینکی که رو نوک بینیش تنظیمش کرده بود، با لبخند بهم نگاه میکرد.
لبخند رو به ندرت رو لبای این زن میدیدم، اما همون دفعات کم هم اینقدر برام شیرین و زیبا بود که لبای خودم رو هم به لبخند باز میکرد.
کنارش روی تخت جاگیر شده و پرسیدم:
– چی میبافین سیمین خانوم؟!
بافتنی خاکستریش رو کمی بالا گرفت و جواب داد:
– برای حامد پسرم، ژاکت میبافم.
با اینکه تقریبا جوابش رو از قبل میدونستم، اما بازم ازش پرسیدم.
هرسال، اوایل پاییز شروع به بافتن ژاکت برای حامد میکرد.
گاهی برای منو مامان هم کلاه بافته بود، اما جز رسوم هرسالش بود که یه ژاکت جدید برای حامد ببافه.
از بچگی حامد اوضاع همین بوده، جوری که حساب تعداد ژاکتای حامد از دستمون در رفته بود.
با این حال از همشون به خوبی نگهداری میکرد و همیشه میپوشیدشون.
با اینکه میتونست از بهترین مارک و برند برای خودش خرید کنه، اما همیشه فقط ژاکتای سیمین خانوم رو میپوشید.
وقتی سکوتم طولانی شد، نگاه پرسشی بهم انداخت که گفتم:
– امسال برای منم میبافین سیمین خانوم؟!
#پارت376
لبخند دیگه ای زد و همونطور که دستاش تند تند مشغول بود، جواب داد:
– چرا که نه!
بهم بگو چه مدلی و چه رنگی دوست داری که این دفعه که رفتم بازار کامواش رو بخرم تا قبل سرما برات ببافمش.
لبخندم عمق گرفت.
– به سلیقه خودتون باشه سیمین خانوم.
هم رنگش هم مدلش!
سایزم هم همونیه که دوسال پیش برام بافتین.
الان هم بیاین بریم ناهار، غذا از دهن میوفته.
سری به موافقت تکون داد و بافتنیش رو اون طرف تخت گذاشت.
– سایزای همتون رو توی دفترم نوشتم دخترجون که دیگه هرسال مزاحمتون نشم؛ از روی همون برمیدارم.
عینکش رو از روی چشمش برداشت و بعد از گذاشتنش روی میز کنار تخت؛ جلوتر از من از اتاق خارج شد.
پشت سرش به حرکت ادامه دادم که به آشپزخونه رسیدیم.
مامان پشت میز چیده شده جاگیر شده بود و منتظرمون بود.
منو سیمین خانوم هم صندلی های کنار هم رو بیرون کشیده و نشستیم.
سیمین خانوم از مامان پرسید:
– حامد کجاست مادر؟!
– رفت غذای کارگرا رو بده، الان میاد.
– آخ آخ حواسم به غذای کارگرا نبود مامان!
حامد جون بهشون ناهار چی داد؟!
حینی که داشت سالاد رو به سیمین خانوم تعارف میکرد، جواب داد:
– همون موقع که داشت لازانیا درست میکرد گفت ممکنه بعضیاشون این غذا رو دوست نداشته باشن، براشون کباب سفارش داد.
با اومدن حامد همه مشغول غذا خوردن شدیم و انصافا غذای خوشمزه ای شده بود!
#پارت377
بقیه روز به حرف های عادی گذشت.
با اینکه مامان هنوز هم تو خودش بود و اگه ولش میکردیم اشک تو چشماش جمع میشد، اما نسبت به صبح و شب قبل حال مسائد تری داشت و بیشتر با منو حامد همراهی میکرد.
بعد از خوردن شام از هرسه شون خداحافظی کرده و بعد از قول دادن به حامد برای در جریان قرار دادنش راجع به امور؛ به سمت خونه روندم.
آخر شب هم با فکر به پرونده دایان و حرف هایی که باید میزدیم و مدارک جدیدی که باید ارائه میدادیم، خوابم برد.
صبح اول وقت دوش مختصری گرفته و راهی دفتر شدم.
کارای دفتری و کاغذ بازی زیادی داشتم باید تا ظهر و قبل از تایم اداری، به همشون رسیدگی میکردم.
اینقدر سرم شلوغ بود که ناهار رو تونستم تند تند، ساعت ۳ بخورم و دوباره به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم.
از یه سمت کارای دایان و از سمت دیگه مسائل مربوط به مامان و بابا، حسابی ازم انرژی گرفته بود و خستم کرده بود.
این چند وقت به قدری توی بدو بدو و هول و ولا بودم که حس میکردم بدنم کم کم داره خالی میکنه و یجایی کم میاره!
خیلی دوست داشتم کمی به خودم استراحت بدم و بگم گور بابای همه چیز، اما هردفعه با یه اتفاق جدید سوپرایز میشدم و وقت سر خاروندن هم پیدا نمیکردم!
مشغول تایپ کردن چیزی بودم که تقه ای به در اتاق زده شد.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم، اجازه ورود دادم که در باز شد و صدای منشی توی اتاق پیچید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.