#پارت354
سد چشمام بالاخره شکسته شد و قطره های اشک، یکی پس از دیگری از هم پیشی گرفته و سقوط کردن!
حامد که حالم رو دید منو به آغوش کشید.
وقتی بین بازو های مردونش قفل شدم، مثل بچه ای بی پناه، هق هقم بلند شد.
دلم نمیخواست تو این شرایط به احساسات خودم فکر کنم و میخواستم هرچه زودتر مشکل مامان رو حل کنم؛ اما با حرفایی که حامد بهم زد، تمام مقاومتم رو درهم شکست!
منی که تو حساس ترین سن ممکن پدرم رو از دست داده بودم، حالا نمیتونستم اینو هضم کنم که اون تمام مدت زنده بوده و جایی زیر همین آسمون بزرگ نفس میکشیده!
تمام اون چند سال و قبل از اومدن حامد به زندگیمون که به سخت ترین حالت ممکنش گذشت، میتونست اصلا اتفاق نیوفته!
پدرم میتونست بجای گرفتن این تصمیم احمقانه، مثل یه مرد واقعی از زن های زندگیش حمایت کنه!
هیچ جوره تو کتم نمیرفت که برای محافظت از ما، مجبور به ترکمون شده باشه!
نمیدونم چند دقیقه تو آغوش مرد ترین مردی که توی زندگیم دیده بودم، اشک میریختم و اون بی حرف فقط سرم رو نوازش میکرد!
دلم میخواست باهاش حرف بزنم و از تمام عقده ها و احساساتی که جریحه دار شده بود بگم، اما توانش رو نداشتم.
فقط تونستم با اشک ریختن احساساتم رو تخلیه کنم و حالا از حامد ممنون بودم که اون مقاومت اولیهام رو شکست!
مطمئن بودم نمیتونستم تا آخرش دووم بیارم و بالاخره از پا در میومدم!
وقتی لرزش شونه هام کمتر شد و اشک هام بند اومد، حامد منو از خودش فاصله داد و به صورتم خیره شد.
چتری هام رو به بغل های گوشم داده و بوسه ای پر محبت به پیشونیم کاشت.
با بوسهاش، دو قطره دیگه همزمان از چشمام پایین افتاد.
لباش رو با مکث از پیشونیم برداشت و گفت:
– الان بهتری؟!
#پارت355
بی حرف سری به تایید تکون دادم که سرم رو به شونش تکیه داده و سر خودش رو روی سرم گذاشت.
با صدایی گرفته پرسیدم:
– شما حالت خوبه؟!
– چی گفتم الان؟
گفتم بجای نگرانی برای ما، به فکر خودت باش!
مکثی کرد و پرسید:
– میتونم راجع به پدرت سوال بپرسم؟
البته اگه اذیتت میکنه، فکر کن اصلا همچین چیزی نگفتم!
دمی گرفته و جواب دادم:
– نه مشکلی نیست!
یکم دیگه باید مقابلش وایستم و از خودمون دفاع کنم!
شونم رو کمی فشرد و گفت:
– چطوری از زنده بودنش مطلع شدی؟!
موندم جوابش رو چی بدم!
چرا به اینجاش فکر نکرده بودم؟!
چطوری باید جریان رو تعریف میکردم که پای دایان از ماجرا بیرون میموند؟؟
– تو یکی از پرونده هام بهش برخوردم!
– یعنی اومد دیدنت؟!
– نه خودم اتفاقی متوجه زنده بودنش شدم، وقتی سوابقش رو چک کردم فهمیدم که چند وقتی هست از اون حالت قبلی خارج شده و مدارک زنده بودنش هست!
باید چک کنم ببینم میشه برای مامان درخواست طلاق غیابی داد یا نه!
ولی فکر نمیکنم تاثیری داشته باشه؛ از همین الان نتیجه رو میدونم!
آدمی که این همه سال مرگ خودش رو جعل کرده بوده، قطعا فکر همه حرکات منو هم کرده و براشون برنامه داره!
#پارت356
با صدایی که کمی بم تر شده بود، پرسید:
– یعنی دوباره میخواد مادرت رو برگردونه؟!
جوابی برای سوالش نداشتم، اما ما باید خودمون رو برای بدترین حالت ممکن آماده میکردیم!
حامد که سکوتم رو دید، بعد از کمی فکر کردن جواب داد:
– من که چیزی از این قانونا سر درنمیارم عزیزم اما هرجا به کمک احتیاج داشتی بهم بگو، من همه جوره پشتتم!
حتی اگه به همکار نیاز داشتی و نخواستی با همکارای شرکتت که هرروز باهاشون چشم تو چشم میشی مشورت کنی؛ بهم بگو تا از وکیل های شرکتم رو بهت معرفی کنم.
لبخندی به حرفش زدم.
فکرش تا کجا رفته بود!
اتفاقا امروز ظهر که داشتم بهش فکر میکردم و تو فکر همکاری بودم، نمیخواستم از هیچ کدوم از وکلای شرکت کمک بگیرم!
با اینکه همشون جز بهترین ها بودن، اما نمیخواستم همچین مسئله شخصی رو وارد محفل حرفاشون بکنم!
– مرسی که به اینجاش هم فکر کردی!
اگه به همکار احتیاج داشتم، حتما ازت کمک میگیرم!
– خوبه!
شرکت من رو که قابل ندونستی وکیلش بشی، اما منم وکیلای خوبی دارم!
خنده کوتاهی کردم.
این بحث رو هر چندوقت بکبار، با خنده میگفت و اذیتم میکردم!
با اینکه دلیلش رو بارها براش توضیح داده بودم.
دوباره همون حرف های گذشته رو تکرار کردم:
– نمیخواستم اولین پرونده ای که میگیرم، مال شرکت یکی از اعضای خانوادم باشه!
دوما هم پرونده هایی که من روشون کار میکنم خیلی فرق دارن با مسائل حقوقی و تنظیم قرداد های کمپانی ها!
دوباره بینمون سکوت برقرار شد و چند دقیقه ای به همین منوال گذشت.
نمیدونستم مامان کجاست و تو چه حالیه و به شدت نگرانش بودم.
– مامان چطوره حامد جون؟!
– قرص خورد خوابید.
قبل از خواب گفت بهت بگم امشب همینجا بمونی، فردا هم که جمعست!
دستت درد نکنه خانم ندا جونم.😘چرا هیچ خبری از آزاد و دایان نیست?!خودشون میدونن چه گندی زدن😤شاید مُردن😡ها!😈😠
خسته نباشی ندا جان چن روزه برای من ستاره آخر پارتا برای امتیاز دهی نمیاد
و برای من هم نیست!