در حال نوشیدن چای به چهره ی چروکیده و پیر مادرش نگریست و در پس نگاه مهربان او قیافه ی هانا را مشاهده کرد ، با تمام بد خلقی های ذاتی اش دلتنگ این دو موجود دوست داشتنی بود و دوست داشتنی تر از این دو ، دخترکی چشم عسلی بود به نام سمیه
دختری که قلب آرمین به او تعلق داشت
صدای متعجب هانا که روی زمین و کمی آن طرف تر نشسته بود را شنید : داداش چرا خبر ندادی میای ؟
دلش نمی خواست در این باره بحث کند چرا که به خوبی می دانست دلیل حضورش به یکباره و بدون هماهنگی دلتنگی بود که به قلبش هجوم آورده بود و به او غلبه کرده بود تا بیاید و اندکی و شاید هفته ای اینجا بماند تا فرصت دیدار پیدا کند تا چشمان عسلی سمیه اش را ببیند آن صدای ظریف دخترانه را آهنگین بشنود و کمی از تماشای گل رز قرمز این عشق لذت ببرد
دوست نداشت که در مقابل خواهر و مادرش دست به افشاگری بزند و در کمال رک بودن دلیل حضورش را دلتنگی برای عشقش فرا بخواند مایل بود طور دیگری دلیل حضورش را بیان کند
چای را در دست گرفته به چهره ی هانا نگریست
_ لزومی نبود خبر بدم ! اومدم حال و هوایی عوض کنم
دلیلش در نزد هانا قانع کننده نبود چرا که هانا به خوبی برادر مغرور و عاشق خود را می شناخت و حدس می زد این آمدن ناگهانی منشأ از دلتنگی عشقی دنبال دارد که آرمین قصد رسوایی از آن ندارد و پنهان می کند
لبخندی عریض لب های هانا را شکل داده صدای قربان صدقه های مادرش در گوشش پیچید
جان و تن و روح فدای پسر جوانش می کرد و هر بار با تماشای صورت لاغر پسرش قلبش دچار عذاب میشد
این میان آرمین در ظاهر خونسرد برخورد می کرد و در درون دلش دیوانه وار شوق دیدار سمیه را داشت و برای دیدن آن دو چشم عسل رنگ ثانیه ها را به شمارش می گرفت
علاقه مند بود عکس العمل سمیه را نسبت به حضورش و آمدنش آن هم بدون هماهنگی بداند
میخواست هر چه زود تر سمیه اش را ببیند و آتش این دلتنگی را با دیدار روی او خاکستر کند
چای را کامل نوشیده تشکری نثار مادرش کرد از جا برخاست ، راغب بود تا ساعتی را در رختخواب بخوابد و کمی رفع خستگی کند چرا که در این مدت عذاب و خستگی های زیادی بر او متحمل شده بود که علاوه بر خمیدن کمرش روحش را هم آزرده بود
صدای دل نگران و پر محبت مادرش آمد : کجا پسرم ؟ وایسا ناهار بیارم برات
در تقابل اصرار های مکرر مادرش کلافه و سر تق نه ممنون میگفت
حوصله ی غذا خوردن نداشت بیشتر در تمنای خوابیدن بود
دلش میخواست کمی خستگی در کند
مادرش را به زور متقاعد کرده راه اتاق را در پیش گرفت
پتویی گلدار روی خودش زده روی زمین دراز کش شد
پتو را به دور خود پیچانده به طرز غیر اراده ای مشغول شد ، مشغول به ترسیم و تجسم دوباره ی آن صورت زیبا و چشمان عسلی
روز های قدیمشان برایش نقش بستند
ی چن بار دیگه چشمان عسلی رو مبگفتی تعارف نکن ها