کودکی اش که با همبازی بودن سمیه سپری شد و نوجوانی اش که به یکباره او را مجنون سمیه کرد و جوانی اش که از عشق سمیه رنگین شد
یاد یکی از روز های کودکی شان افتاده لبخندی آشکار لب هایش را شکار کرد
دو دستش را زیر سر نهاده مشغول به یادآوری آن لحظه های شیرین کودکی شد
آن روز ، یک روز گرم بهاری بود و در خانه ی مادربزرگشان در حیاط کوچک و سرسبز در حال بازی بودند
سمیه در حالی که با تاب بازی می کرد نالید : آرمین میشه تابم بدی ؟
نگاه آرمین کوچک روی سمیه افتاده گفت : نخیرم ! الان نوبت منه دیگه بیا پایین
سمیه مصرانه تاب را چسبیده جیغ کشید : نخیر مال خودمه نمیدمش !
آرمین عصبانی سمت او حرکت کرده تصمیم گرفت تا دختر کوچک را زیر کتک بگیرد که سمیه با بغض لانه کرده در چشمانش به او نگریسته گفت : میخوای منو بزنی ؟
نگاه مبهوت آرمین روی چهره ی دختر عموی کوچکش ثابت مانده صدای او را شنید : آرمین تو منو دوست نداری ؟
آرمین با تعجب چهره ی دختر کوچک را نگاه انداخته صدای پر بغض دختر را شنید : وقتایی که بابام میخواد مامانمو بزنه مامانم میگه منو دوست نداری ؟ مامانم میگه اگه کسی کسی رو دوست داشته باشه اونو کتک نمی زنه ! ولی من تو رو دوست دارم کتکم نزن
پلک زد ! یاد آن روز های قشنگ کودکی بخیر ! یاد اولین بار که دوست دارم را از زبان بی زبان سمیه شنید به خیر !
وسعت این عشق بیش از ظرفیت او وجودش را فرا گرفته بود
چشمه ی این دلتنگی برای دیدار می جوشید
دوست داشت همین امروز سمیه را ملاقات کند اما غرور منعی بود که او را سرکوب می کرد
همچنان در رویای سمیه غرق بود که زود چشمانش بر هم بسته شده به خواب رفت
ای جانم من هر بار میخونم لذت می برم
غروری که مانع عشق میشود سم یک رابطه است